#پارت_۵۰۳
پروانه لحظه ای مکث کرد … نرم پلک زد و بعد آهسته پرسید :
– کار شما بود ؟!
– خیلی سخت میشه حدس زد در مورد زنی مثل تو ، چه هدیه ای میتونه خوشحالت کنه ! … ولی انگار خیلی هم اشتباه نکردم !
اصلاً اشتباه نکرده بود !
پروانه عاشق گلها بود … عاشق چمن ها … و عاشق گربه هایی که توی باغ پرسه می زدند و برای یک لقمه غذا ، خودشون رو به پاهاش می کشوندند !
ولی انتظارش رو نداشت آوش اینو متوجه بشه … یا اصلاً براش مهم باشه !
هیچوقت برای هیچ کسی مهم نبود پروانه از چه چیزی خوشش میاد !
سکوتش طولانی شد که آوش باز به حرف اومد … همزمان قدم برداشت و توی سالنِ بزرگ شروع کرد به راه رفتن .
– بنفشه ی افریقایی … بی بو ، ولی صبور و وفادار ! حتی توی سردترین روزهای زمستون هم خشک نمیشه … اگه فقط صاحبش دوستش داشته باشه …
– آوش خان … لطفاً …
پرید بین حرفش … اضطراب داشت ، نمی دونست چرا ! قلبش تند می کوبید … انگشتانش درهم گره خورده بود و می لرزید .
آوش سر جا ایستاد … چند لحظه سکوت … و بعد با وقاری میخکوب کننده پرسید :
– لطفاً ، چی ؟ … پروانه خانم !
#پارت_۵۰۴
گلوی پروانه خشک شده بود … سرش پایین افتاده بود . جرات نداشت به جانب آوش بچرخه .
– این کار … درست نیست ! … اگه کسی ما رو ببینه که …
توی سرش دنبال کلمات مناسب می گشت … آوش اونو از رنجِ ادامه ی حرف رها کرد :
– کسی ما رو ببینه ؟! … خب ! … این چه ایرادی داره ؟!
دو قدم پساپس رفت … و بعد چرخید به سمت پنجره های بزرگ و قدی .
پنجره ی دو لته ی چوبی رو با قدرت به عقب هل داد …
بلافاصله هجومِ قدرتمندِ نور به داخل … .
– من مشکلی ندارم ! بذار همه ببینن !
پروانه با نگرانی نگاهش کرد … که رفت پنجره ی دوم رو هم باز کرد .
– بذار هر کسی که مشتاقه ما رو با هم ببینه !
ترس و دلهره ریخت توی چشم های پروانه . از اون فاصله می تونست صبورا رو ببینه که دوید و رفت به طرف پلکانِ باغ میوه … و لابد آوش هم اونو دیده بود … و حتماً می فهمید مطبخی ها چه داستانهایی که براشون نمی ساختند …
ولی براش مهم نبود ! … انگار هیچی براش مهم نبود !
آوش باز هم چند لحظه ای سکوت کرد … . پروانه نگاه کرد بهش که دستاشو توی جیب های شلوارش فرو برده بود و ایستاده اون طرف سالن …
نورِ سفید روز با شدت بهش می تابید و سایه ی بلندش رو تا جلوی پاهای پروانه کش آورده بود .
#پارت_۵۰۵
– توی زندگیم … فقط دو بار واقعاً مست کردم !
قدم برداشت به سمت پروانه … آهسته آهسته بهش نزدیک شد .
– یک بار وقتی بیست سالم بود … سر یک اختلاف واقعاً ناچیز ! یک قسمت از اراضی همسایه ها رو برای فروش گذاشته بودن . پدرم می خواست اون زمین رو بخره و به املاکمون الحاق کنه ... ولی یکم دیر کرد ! محسنین ، یک تاجرِ نوکیسه که خیلی دوست داشت خودش رو به ما بچسبونه و توی این منطقه ریشه بدوونه … زودتر از پدرم اون زمین رو خرید ! … اول یه بحث ساده بود … ولی بعدش بیخ پیدا کرد ! قضیه رو کم کنی شد ! … همون وقتا بود که من مست بودم … پسر محسنین رو تهدید کردم ! … گفتم می کشمش ! … بعد واقعاً اون کشته شد !
مکث کوتاه ولی سنگین … حرف زدن در مورد اون اتفاق هنوز هم آوش رو آزار می داد ! درسته از قتل تبرئه شده بود … ولی هیچوقت هیج کسی حرفش رو باور نکرد ! … حتی پدرش که مصرانه دنبالِ تبرئه کردنش بود ! … و دردناک تر اینکه می دونست قاتل اصلی هیچوقت مجازات نشد ! …
باز گفت :
– دفعه ی دوم هم …
و باز خاموش موند !
چی باید می گفت ؟ … دفعه ی دوم رو پروانه خودش می دونست … .
حالا درست مقابل پروانه ایستاده بود … کاملاً نزدیک بهش . حالا سایه هاشون موازی کنار هم روی فرش افتاده بود .
#پارت_۵۰۶
– منو می بخشی پروانه ؟
صدای آروم و گرمش … لحن بی نظیرش … چیزی که خواسته بود …
قلب پروانه لرزید … و دست هاش لرزید … و تمام وجودش انگار لرزید !
سر بالا برد و خیره در سوسوی قدرتمندِ چشم های مرد مقابلش …
– چیزی برای بخشیدن وجود نداره آقا !
صداش زمزمه ی کم جون و نا مفهومی بود … لبخندی روی لبهای آوش شکل گرفت .
پروانه گیج بود … و هر لحظه گیج تر می شد .
– من نمی خواستم به تو توهینی بشه ! می دونم تو حق داری با هر آدمِ محترمی که می شناسی معاشرت کنی ! … من فقط اون شب …
سکوت کرد .
لب هاشو روی هم فشرد و سیبکِ گلوش بالا و پایین غلتید … انگار قورت داده بود کلماتش رو ! … تا ادامه ی حرفش رو نگیره و اعتراف نکنه به اینکه حسادت کرده ! … همینقدر بچگانه !
لب های پروانه بهم فشرده شد . اشک تا پشت پلک هاش اومده بود ، ولی مصرانه اونها رو پس زد … .
– من … باید برم …
– پروانه !
از آوش رو چرخوند … ولی آوش باز مقابلش ایستاد .
نمی ذاشت بره … نمی تونست این کارو بکنه ! قسمتی از وجودش طلب می کرد که اون لحظات رو کش بده … به امید جرقه ای … نوری !
#پارت_۵۰۷
باز اسمش رو تکرار کرد :
– پروانه !
تکرار اسمش رو دوست داشت . دستش بالا رفت تا آرنج زن رو بگیره … ولی در هوا معلق موند . یادش بود که پروانه لمس شدن رو دوست نداره ! …
– از من چیزی بخواه ! …
پروانه نگاهش کرد … و فقط نگاهش کرد … و نگاهش چنان زیبایی سهمگینی داشت که نفس آوش رو بند می آورد .
– آقا …
– دوست دارم برات کاری بکنم ! … دوست دارم خوشحالت کنم ! … ولی بلد نیستم ! خواهش میکنم بهم بگو !
پروانه نرم پلک زد …. و بعد ناگهان رنگِ نگاهش تغییر کرد !
آنچنان سخت و سرد شد … که انگار مردمک هاش از یخ بودند !
– حتماً ! … حتماً ارباب زاده ! راستش یک کار هست …
یک قدم به عقب برداشت … نفسش سخت از سینه اش خارج می شد .
– برای وقتی که برم ... باید جا و مکانی داشته باشم ! برای همین …
– بری ؟!
آوش گیج پلک زد … انگار از خلسه ی سنگینی خارج شده بود . انتظار این حرف رد نداشت ! ناباورانه نگاه کرد به پروانه … و پروانه لبخند شیرینی زد .
– بعد از تولدِ برادر زاده تون …
#پارت_۵۰۸
آوش گیج و ویج سکوت کرد … انگار کسی با پتک به جمجمه اش ضربه زده بود ! در لحظه ای که حس می کرد قلبش برای چشم های این زن گرم شده … در لحظه ای که می خواست تمام دنیا رو بهش بده تا خوشحالش کنه … پروانه از رفتن می گفت !
سکوتش طولانی شد که پروانه باز گفت :
– نگران نباشید ، چیز سختی نمی خوام ! هنوز خویشاوندانی دارم که با عمه هام در ارتباطن و می تونن به من جا و مکان بدن ! فقط اجازه می خوام یک مرتبه برم شهر تا …
– میخوای از عمارت بری ؟! … منظورت اینه که برای همیشه ؟!
پروانه اندکی سرش رو روی شونه اش متمایل کرد و با نگاهی اغوا گر … با بی رحمی پاسخ داد :
– خودتون قول دادین ! یادتون نیست ؟!
آوش ساکت موند و پروانه دید که چطور در نزدیکیِ گره کراواتش ، سیبک گلوش بالا و پایین غلتید … انگار حرفهایی رو قورت داده بود . رنگ نگاهش ناگهان تغییر کرد و خشمی سرد و سوزنده در تیرگی چشم هاش شعله کشید … ولی پروانه از گفته هاش پشیمون نبود ! باید شهامت گفتنش رو پیدا می کرد … باید یاد می گرفت مخالفت کنه !
سکوتشون طولانی شد و نگاه خیره و سوزانِ آوش کم کم داشت اثری رعب آور به قلب پروانه می گذاشت … که در باز شد … .
– آوش خان …
اطلس بود ! پروانه خوشحال از حضور نفری سوم ، سرش رو به سمت در چرخوند … آوش همچنان خیره ، سرد و لجوج نگاهش می کرد .
دستت درد نکنه قاصدک جونم.من کاملشو گفتم که خوندم.ولی اینقدر قشنگه هر بار که پارت میاد می خونم.دستتدرد نکنه.