رمان پروانه ام پارت 106

4.3
(89)

 

#پارت_۵۰۹

 

اطلس ادامه داد :

 

– پزشکی که برای معاینه ی پدرتون احضار کرده بودین ، همین الان رسید ! منتظر شماست آقا … توی سرسرا ایستاده ! … میگه عجله داره !

 

لحنش مثل سابق ، آرام و بدون هیجان بود .‌.. ولی با کلماتش انگار می خواست آوش رو ترغیب کنه تا هر چه زودتر از پروانه جدا بشه .

 

آوش چند لحظه ی دیگه هم به پروانه چشم دوخت …

 

در حالی که پروانه ناامیدانه منتظر پاسخ درشتی از جانب اون بود … بلاخره ازش رو چرخوند و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه ، سالن رو ترک کرد … .

 

پروانه تا مدت ها همون جایی که ایستاده بود ، باقی موند … نگاه غمگینش رو دوخت به جای خالی آوش … .

 

***

 

درست چند لحظه ی قبل بود که ساعت بزرگ پاندول دار ، ده ضربه ی متوالی نواخت و خاموش شد . صدای ضعیفی از نواختنش به اتاقِ سوت و کور و تاریکِ پروانه رسید .

 

برق های چهار برجی نیم ساعتی می شد که قطع شده و هنوز وصل نشده بود .

 

پروانه نشسته بود روبروی میز آینه … زیر نورِ زرد رنگ چراغ لامپا … گاهی به انعکاس تصویر خودش نگاه می کرد در آینه … گاهی به گلدون بنفشه ها … .

 

 

 

#پارت_۵۱۰

 

توی سرش پر از فکرهای عجیب و غریب بود . از صبح و بعد از دیدارش با آوش … دیگه پایین نرفته بود . ولی مدام صداشو می شنید .

 

عصبیش کرده بود ! … اینو می تونست بفهمه ! ولی اینکه عصبانیتش رو روی سر پروانه آوار نکرده بود … چیزی بود که براش قابل فهم نبود !

 

سیاوش خان اگر از آب و هوا ناراضی بود هم به پروانه تشر می رفت ‌‌‌…

 

صدای باز شدن در اتاق … پروانه به پشت سر چرخید . زهرا وارد شد :

 

– اجازه هست ؟!

 

در دستش یک سینی گرفته بود … شمعی نیمه سوخته و لیوانی نوشیدنی . کفش هاشو از پا کند و کاملاً وارد شد و در رو پشت سرش چفت کرد .

 

– دمنوش عنابه ! خاله اطلس سفارش کرد بمونم پیشت تا قطره آخرش رو سر بکشی !

 

پروانه چیزی نگفت که زهرا پیش رفت و لیوان رو روی میز گذاشت .

 

– نفهمیدن چرا برقا رفته ؟

 

– یحیی خان پیگیرشه !

 

– سالومه کجاست ؟

 

چسبیده به دامن مادرش ! طفلک از تاریکی میترسه ! … می خوای تا دمنوشت خنک بشه ، موهاتو ببافم ؟!

 

منتظر تایید پروانه نموند . دست دراز کرد و از توی کشوی چوبی ، برسی برداشت . بعد پشت سر پروانه ایستاد و شونه زد به خرمن مجعد موهاش … .

 

 

 

 

#پارت_۵۱۱

 

سکوتی که از پی اون در اتاق حاکم شد … .

 

نگاه پروانه از آینه ی تاریک خیره شد به تصویر زهرا . دست های زهرا صبور و بی عجله موهاشو شونه می زد … بعد بلاخره به حرف اومد :

 

– از صبح عین مارِ زخم خورده عصبانیه … کارد بزنی خونش در نمیاد !

 

لحنش آروم و بی احساس … و کلماتش شمرده شمرده بودند . مکثی کرد و باز شونه رو فرو برد توی موهای پروانه … باز گفت :

 

– بخاطر سرد بودن قهوه اش ، اشکِ صنم رو در آورد ! … بعدم به خواجه رسول اینقدر توپید بابت برفای توی حیاط ! … انگار اون بدبخت برفا رو بارونده ! …

 

باز مکث کوتاهی … بعد دستش از پهلوی پروانه رد شد و برس رو لبه ی میز گذاشت … .

 

– چی بهش گفتی که اینقدر از کوره به درش برد ؟! … آوش خان از این اخلاقا نداشت !

 

قلب پروانه تند و بی امان می کوبید . دستش روی میز مشت شد و باز نگاهش چرخید روی گلهای گلدون .

 

– چی می تونم بهش بگم ؟!

 

– یه پچ پچه هایی هست … توی دهن مردم !

 

– می دونم ! خودم شنیدم !

 

– خب … نظرت چیه ؟!

 

پروانه پاسخی نداد … حتی اگر می مرد هم پیش زهرا اعتراف نمی کرد که خودش هم چنین حسی داره ! …

 

بعد دست های زهرا شروع کرد به دسته کردن موهاش … .

 

– وقتی به گوش من رسیده … به گوش تو هم رسیده … به نظرت از گوشِ خود آوش خان مخفی مونده این شایعات ؟

 

– منظورت چیه ؟

 

– به نظرت چرا واکنشی نشون نداده ؟! … برای اینکه انکارش کنه !

 

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۱۲

 

خون یخ بست توی رگ های پروانه ! … زهرا زمزمه کنان اضافه کرد :

 

– شاید چون دروغ نیست !

 

چیزی مثل جریان قوی برق از بدن پروانه رد شد و شونه هاشو لرزوند . بی اختیار سر چرخوند به سمت زهرا … زهرا زیر لب غر زد :

 

– تکون نخور !

 

پروانه از نفس افتاده … نگاهش پایین افتاد . زهرا پووفی کشید … بعد دستهاشو از بین موهای اون برداشت .

 

– دمنوشت یخ کرد !

 

– میشه بری زهرا ؟!

 

– گفتمت … خاله اطلس سفارش کرد از پیشت نرم تا دمنوشتو بخوری !

 

سکوت کوتاهی کرد و گوشه ی لبش رو جوید . پروانه ریشه ی کنار ناخنش رو به بازی گرفت … . زهرا مردد پرسید :

 

– تو شوکه شدی ؟ … نمی دونستی که … یعنی بهت نگفته تا حالا ؟! … کاری نکرده ؟!

 

 

– منظورت چیه ؟!

 

– هیچی ! فقط میگم … تو …یعنی …

 

 

در پی پیدا کردن کلمه های مناسب چند ثانیه سکوت کرد ، بعد نفس عمیقی کشید … . دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه و مقابلش زانو زد :

 

– نظرت … چیه در موردش ؟!

 

– من نظری در موردش ندارم ! من کسی نیستم که بخوام …

 

– کسی نیستی ؟! چطور این حرفو می زنی ؟ … یه نگاه توی آینه به خودت کردی ؟!

 

نگاهش چشم های پروانه رو هدف قرار داد … چشم های درشت و زیباشو که در تاریکی برق می زد .

 

 

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۱۳

 

– تو قشنگی ! دلبری ! انگار مهره ی مار داری ! همیشه فرق داشتی با ما ! …

 

دستش رشته موی سیاه پروانه رو نوازش کرد … با لحنی وسوسه انگیز ادامه داد :

 

– این پسرای امیر افشار هم … انگار خدا قفل و طلسمشون کرده به بوی تو ! … همینطوری کشیده میشن سمتت ! … فکر کن … پسره بعد از ده سال برگشته ! از بین اون همه دختر چشم رنگی … آخه کی فکرشو می کرد ؟!

 

پروانه خشمگین و بی تاب اونو پس زد و از روی صندلی بلند شد . دوست داشت بره از اونجا … تمام این صداها رو خاموش کنه … فرار کنه از دست این مردم ! ای کاش به جز اون چار دیواری جای دیگه ای هم توی دنیا داشت !

 

زهرا سکوتش رو چنان معنی کرد … انگار داشت روی ذهنش اثر می گذاشت ! با همون لحن پر وسوسه ادامه داد :

 

– نمی فهمم توی سرت چیه که به بختت پشت می کنی ! فکر کردی از اینجا بری ، چی میشه ؟ … تهش مجبوری بشی زن یکی از همین عمله ها و چوپونایی که توی خونه کاهگلی زندگی میکنن و تا شبی دو نوبه زنشونو کتک نزنن ، خوابشون نمی گیره !

 

– زهرا !

 

– به خدا من اگه نصف خوشگلیِ تو رو داشتم … اصلاً فکر کردی به آینده ات ؟! … پولی که نداری ! … حتی به بچه ات ارثی نمی رسه ! ولی اگه به آوش خان روی خوش نشون بدی …

 

پروانه نگاه تندی در تاریکی حواله ی اون کرد … زهرا ادامه داد :

 

– خورشید خانمم می چزونی ! … فکر کن بفهمه صیغه ی پسرش شدی …

 

 

 

#پارت_۵۱۴

 

چیزی درون پروانه درهم شکست و با خاک یکسان شد … .

 

فکر اینکه حتی زهرا ، دوست دوران بچگیش هم اونو در حدی نمی دونه که عقدِ کسی باشه … صرفاً فقط عروسکِ زیبایی که می شد “صیغه”اش کرد و از تختخوابِ برادری حواله اش کرد به آغوش برادری دیگه …

 

بغض به گلوش نیشتر زد و مژه هاش رو مرطوب کرد . مگه اون کی بود ؟ … کی بود که هیچوقت لایق احترام نبود ؟ … لایق آزادی نبود ؟ … لایق هیچ چیز خوبی نبود !

 

اشک به دریچه ی چشم هاش هجوم برده بود … خوشحال بود که اتاق تاریکه و زهرا صورتش رو نمی بینه !

 

بعد با قدم هایی تند و عصبی به سمت میز توالت رفت و لیوان دمنوش رو برداشت . بعد به سمت در رفت … .

 

با باز شدن در … باد سرد و گزنده مثل شلاقی به بدنش فرود اومد .

 

پروانه بدون هیچ تعللی محتوای لیوان رو بیرون ریخت .

 

زهرا هاج و واج پلک زد :

 

– پروانه ؟!

 

– از خاله اطلس تشکر کن و بگو دمنوش رو تا آخرش خوردم ! … حالا هم برو و تنهام بذار !

 

زهرا دستپاچه از جا بلند شد و خواست چیزی بگه :

 

– من نخواستم ناراحتت کنم ! فقط خواست سر عقل بیای … یکم …

 

سکوت تلخِ پروانه … باعث شد حرفش رو نیمه کاره رها کنه . نفس خسته ای کشید و لیوان خالی رو از بین انگشتان اون بیرون کشید و از اتاق خارج شد .

 

پروانه باز نشست روی صندلی مقابل آینه … باز نگاه دوخت به گلدون گلهای بنفشه …

 

زخم هاش سر باز کرده بودند انگار … قلبش غرق در خون شده بود !

 

***

 

 

 

 

#پارت_۵۱۵

 

***

 

رشته گردنبند مروارید رو در دست گرفته بود و با دقت به دونه های سفید و متوازنش نگاه می کرد . تلالوی محوِ صورتی رنگی که از دونه های مروارید ساطع می شد ، بی نهایت زیبا بودند .

 

ولی این هم چیزی نبود که سلیقه ی مشکل پسند و سرسختش رو قانع کنه !

 

کمر صاف کرد و رشته ی مرواریدها رو با سردی روی مخملِ تیره ی مقابلش گذاشت .

 

صوفیانی ، پیرمردِ جواهر ساز با ناامیدی پرسید :

 

– این هم نه ؟!

 

مقابلِ میزی که جلوی پاهای آوش بود ، شلوغ شده بود ! حداقل دوازده مورد از زیباترین جواهراتش که فکر می کرد می تونه اشتیاقِ ارباب زاده رو برای خرید شعله ور کنه … ولی هنوز هیچ !

 

آوش عبوس و بی حوصله شده بود … با چنان حالتی به جواهرتِ روی میز نگاه می کرد ، انگار که داشت چند تکه فلزِ بی ارزش و شیشه ی رنگی می دید !

 

– سه هفته ی قبل در منزل من جشنی برگزار شد …

 

– بله بله … شب یلدا ! در موردش شنیده بودم !

 

– این مدل گردنبندِ مروارید رو گردن دو سه نفر از خانم ها دیدم !

 

صوفیانی چند لحظه مکث کرد ، و بعد با لحنی معذب مجبور شد اعتراف کنه :

 

– دو سه نفر رو اطلاع ندارم ، ارباب زاده … ولی به یک نفر خودم این مدل گردنبند رو فروختم !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x