#پارت_۵۰۹
اطلس ادامه داد :
– پزشکی که برای معاینه ی پدرتون احضار کرده بودین ، همین الان رسید ! منتظر شماست آقا … توی سرسرا ایستاده ! … میگه عجله داره !
لحنش مثل سابق ، آرام و بدون هیجان بود ... ولی با کلماتش انگار می خواست آوش رو ترغیب کنه تا هر چه زودتر از پروانه جدا بشه .
آوش چند لحظه ی دیگه هم به پروانه چشم دوخت …
در حالی که پروانه ناامیدانه منتظر پاسخ درشتی از جانب اون بود … بلاخره ازش رو چرخوند و بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه ، سالن رو ترک کرد … .
پروانه تا مدت ها همون جایی که ایستاده بود ، باقی موند … نگاه غمگینش رو دوخت به جای خالی آوش … .
***
درست چند لحظه ی قبل بود که ساعت بزرگ پاندول دار ، ده ضربه ی متوالی نواخت و خاموش شد . صدای ضعیفی از نواختنش به اتاقِ سوت و کور و تاریکِ پروانه رسید .
برق های چهار برجی نیم ساعتی می شد که قطع شده و هنوز وصل نشده بود .
پروانه نشسته بود روبروی میز آینه … زیر نورِ زرد رنگ چراغ لامپا … گاهی به انعکاس تصویر خودش نگاه می کرد در آینه … گاهی به گلدون بنفشه ها … .
#پارت_۵۱۰
توی سرش پر از فکرهای عجیب و غریب بود . از صبح و بعد از دیدارش با آوش … دیگه پایین نرفته بود . ولی مدام صداشو می شنید .
عصبیش کرده بود ! … اینو می تونست بفهمه ! ولی اینکه عصبانیتش رو روی سر پروانه آوار نکرده بود … چیزی بود که براش قابل فهم نبود !
سیاوش خان اگر از آب و هوا ناراضی بود هم به پروانه تشر می رفت …
صدای باز شدن در اتاق … پروانه به پشت سر چرخید . زهرا وارد شد :
– اجازه هست ؟!
در دستش یک سینی گرفته بود … شمعی نیمه سوخته و لیوانی نوشیدنی . کفش هاشو از پا کند و کاملاً وارد شد و در رو پشت سرش چفت کرد .
– دمنوش عنابه ! خاله اطلس سفارش کرد بمونم پیشت تا قطره آخرش رو سر بکشی !
پروانه چیزی نگفت که زهرا پیش رفت و لیوان رو روی میز گذاشت .
– نفهمیدن چرا برقا رفته ؟
– یحیی خان پیگیرشه !
– سالومه کجاست ؟
چسبیده به دامن مادرش ! طفلک از تاریکی میترسه ! … می خوای تا دمنوشت خنک بشه ، موهاتو ببافم ؟!
منتظر تایید پروانه نموند . دست دراز کرد و از توی کشوی چوبی ، برسی برداشت . بعد پشت سر پروانه ایستاد و شونه زد به خرمن مجعد موهاش … .
#پارت_۵۱۱
سکوتی که از پی اون در اتاق حاکم شد … .
نگاه پروانه از آینه ی تاریک خیره شد به تصویر زهرا . دست های زهرا صبور و بی عجله موهاشو شونه می زد … بعد بلاخره به حرف اومد :
– از صبح عین مارِ زخم خورده عصبانیه … کارد بزنی خونش در نمیاد !
لحنش آروم و بی احساس … و کلماتش شمرده شمرده بودند . مکثی کرد و باز شونه رو فرو برد توی موهای پروانه … باز گفت :
– بخاطر سرد بودن قهوه اش ، اشکِ صنم رو در آورد ! … بعدم به خواجه رسول اینقدر توپید بابت برفای توی حیاط ! … انگار اون بدبخت برفا رو بارونده ! …
باز مکث کوتاهی … بعد دستش از پهلوی پروانه رد شد و برس رو لبه ی میز گذاشت … .
– چی بهش گفتی که اینقدر از کوره به درش برد ؟! … آوش خان از این اخلاقا نداشت !
قلب پروانه تند و بی امان می کوبید . دستش روی میز مشت شد و باز نگاهش چرخید روی گلهای گلدون .
– چی می تونم بهش بگم ؟!
– یه پچ پچه هایی هست … توی دهن مردم !
– می دونم ! خودم شنیدم !
– خب … نظرت چیه ؟!
پروانه پاسخی نداد … حتی اگر می مرد هم پیش زهرا اعتراف نمی کرد که خودش هم چنین حسی داره ! …
بعد دست های زهرا شروع کرد به دسته کردن موهاش … .
– وقتی به گوش من رسیده … به گوش تو هم رسیده … به نظرت از گوشِ خود آوش خان مخفی مونده این شایعات ؟
– منظورت چیه ؟
– به نظرت چرا واکنشی نشون نداده ؟! … برای اینکه انکارش کنه !
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۱۲
خون یخ بست توی رگ های پروانه ! … زهرا زمزمه کنان اضافه کرد :
– شاید چون دروغ نیست !
چیزی مثل جریان قوی برق از بدن پروانه رد شد و شونه هاشو لرزوند . بی اختیار سر چرخوند به سمت زهرا … زهرا زیر لب غر زد :
– تکون نخور !
پروانه از نفس افتاده … نگاهش پایین افتاد . زهرا پووفی کشید … بعد دستهاشو از بین موهای اون برداشت .
– دمنوشت یخ کرد !
– میشه بری زهرا ؟!
– گفتمت … خاله اطلس سفارش کرد از پیشت نرم تا دمنوشتو بخوری !
سکوت کوتاهی کرد و گوشه ی لبش رو جوید . پروانه ریشه ی کنار ناخنش رو به بازی گرفت … . زهرا مردد پرسید :
– تو شوکه شدی ؟ … نمی دونستی که … یعنی بهت نگفته تا حالا ؟! … کاری نکرده ؟!
– منظورت چیه ؟!
– هیچی ! فقط میگم … تو …یعنی …
در پی پیدا کردن کلمه های مناسب چند ثانیه سکوت کرد ، بعد نفس عمیقی کشید … . دستش رو گذاشت روی شونه ی پروانه و مقابلش زانو زد :
– نظرت … چیه در موردش ؟!
– من نظری در موردش ندارم ! من کسی نیستم که بخوام …
– کسی نیستی ؟! چطور این حرفو می زنی ؟ … یه نگاه توی آینه به خودت کردی ؟!
نگاهش چشم های پروانه رو هدف قرار داد … چشم های درشت و زیباشو که در تاریکی برق می زد .
#پروانه_ام 🦋
#پارت_۵۱۳
– تو قشنگی ! دلبری ! انگار مهره ی مار داری ! همیشه فرق داشتی با ما ! …
دستش رشته موی سیاه پروانه رو نوازش کرد … با لحنی وسوسه انگیز ادامه داد :
– این پسرای امیر افشار هم … انگار خدا قفل و طلسمشون کرده به بوی تو ! … همینطوری کشیده میشن سمتت ! … فکر کن … پسره بعد از ده سال برگشته ! از بین اون همه دختر چشم رنگی … آخه کی فکرشو می کرد ؟!
پروانه خشمگین و بی تاب اونو پس زد و از روی صندلی بلند شد . دوست داشت بره از اونجا … تمام این صداها رو خاموش کنه … فرار کنه از دست این مردم ! ای کاش به جز اون چار دیواری جای دیگه ای هم توی دنیا داشت !
زهرا سکوتش رو چنان معنی کرد … انگار داشت روی ذهنش اثر می گذاشت ! با همون لحن پر وسوسه ادامه داد :
– نمی فهمم توی سرت چیه که به بختت پشت می کنی ! فکر کردی از اینجا بری ، چی میشه ؟ … تهش مجبوری بشی زن یکی از همین عمله ها و چوپونایی که توی خونه کاهگلی زندگی میکنن و تا شبی دو نوبه زنشونو کتک نزنن ، خوابشون نمی گیره !
– زهرا !
– به خدا من اگه نصف خوشگلیِ تو رو داشتم … اصلاً فکر کردی به آینده ات ؟! … پولی که نداری ! … حتی به بچه ات ارثی نمی رسه ! ولی اگه به آوش خان روی خوش نشون بدی …
پروانه نگاه تندی در تاریکی حواله ی اون کرد … زهرا ادامه داد :
– خورشید خانمم می چزونی ! … فکر کن بفهمه صیغه ی پسرش شدی …
#پارت_۵۱۴
چیزی درون پروانه درهم شکست و با خاک یکسان شد … .
فکر اینکه حتی زهرا ، دوست دوران بچگیش هم اونو در حدی نمی دونه که عقدِ کسی باشه … صرفاً فقط عروسکِ زیبایی که می شد “صیغه”اش کرد و از تختخوابِ برادری حواله اش کرد به آغوش برادری دیگه …
بغض به گلوش نیشتر زد و مژه هاش رو مرطوب کرد . مگه اون کی بود ؟ … کی بود که هیچوقت لایق احترام نبود ؟ … لایق آزادی نبود ؟ … لایق هیچ چیز خوبی نبود !
اشک به دریچه ی چشم هاش هجوم برده بود … خوشحال بود که اتاق تاریکه و زهرا صورتش رو نمی بینه !
بعد با قدم هایی تند و عصبی به سمت میز توالت رفت و لیوان دمنوش رو برداشت . بعد به سمت در رفت … .
با باز شدن در … باد سرد و گزنده مثل شلاقی به بدنش فرود اومد .
پروانه بدون هیچ تعللی محتوای لیوان رو بیرون ریخت .
زهرا هاج و واج پلک زد :
– پروانه ؟!
– از خاله اطلس تشکر کن و بگو دمنوش رو تا آخرش خوردم ! … حالا هم برو و تنهام بذار !
زهرا دستپاچه از جا بلند شد و خواست چیزی بگه :
– من نخواستم ناراحتت کنم ! فقط خواست سر عقل بیای … یکم …
سکوت تلخِ پروانه … باعث شد حرفش رو نیمه کاره رها کنه . نفس خسته ای کشید و لیوان خالی رو از بین انگشتان اون بیرون کشید و از اتاق خارج شد .
پروانه باز نشست روی صندلی مقابل آینه … باز نگاه دوخت به گلدون گلهای بنفشه …
زخم هاش سر باز کرده بودند انگار … قلبش غرق در خون شده بود !
***
#پارت_۵۱۵
***
رشته گردنبند مروارید رو در دست گرفته بود و با دقت به دونه های سفید و متوازنش نگاه می کرد . تلالوی محوِ صورتی رنگی که از دونه های مروارید ساطع می شد ، بی نهایت زیبا بودند .
ولی این هم چیزی نبود که سلیقه ی مشکل پسند و سرسختش رو قانع کنه !
کمر صاف کرد و رشته ی مرواریدها رو با سردی روی مخملِ تیره ی مقابلش گذاشت .
صوفیانی ، پیرمردِ جواهر ساز با ناامیدی پرسید :
– این هم نه ؟!
مقابلِ میزی که جلوی پاهای آوش بود ، شلوغ شده بود ! حداقل دوازده مورد از زیباترین جواهراتش که فکر می کرد می تونه اشتیاقِ ارباب زاده رو برای خرید شعله ور کنه … ولی هنوز هیچ !
آوش عبوس و بی حوصله شده بود … با چنان حالتی به جواهرتِ روی میز نگاه می کرد ، انگار که داشت چند تکه فلزِ بی ارزش و شیشه ی رنگی می دید !
– سه هفته ی قبل در منزل من جشنی برگزار شد …
– بله بله … شب یلدا ! در موردش شنیده بودم !
– این مدل گردنبندِ مروارید رو گردن دو سه نفر از خانم ها دیدم !
صوفیانی چند لحظه مکث کرد ، و بعد با لحنی معذب مجبور شد اعتراف کنه :
– دو سه نفر رو اطلاع ندارم ، ارباب زاده … ولی به یک نفر خودم این مدل گردنبند رو فروختم !