#پارت_۵۱۶
کف دستهاشو با بی صبری بهم مالید و اضافه کرد :
– اگر به من بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید … بهتر می تونم کمکتون کنم !
آوش نوک زبانش رو روی دندان هاش کشید و سکوت کرد . سر چرخوند و به آتشی نگاه دوخت که داخل شومینه گر گر می زد !
اینکه دقیقاً دنبال چی بود رو … خودش هم نمی دونست ! … و سخت می شد به دیگران توضیح داد !
دنبال جواهری کمیاب … چیزی که بین دیگران کمتر مشاهده بشه … چیزی که برای چشم دیگران عجیب باشه ! چیزی که با سحر و جادو ادغام شده باشه ! …
با جادو ! جادو ! جادو ! … چیزی که بتونه معجزه کنه … .
برای مدتی سکوتی در فضای گرم و لوکس جواهر فروشی حاکم بود و آوش گوش می کرد به صدای ترق ترق سوختن هیزم ها در آتش … تا اینکه جواهرفروش باز خواست چیزی بگه :
– یک مدل گردنبند دیگه هم دارم ! … از سنگ های تراش خورده ی الماس صورتی ! … البته خیلی شفاف و خیره کننده است ! … اگر مایل باشید …
با چرخیدنِ سرِ آوش به طرفش … جواهر فروش ساکت شد .
آوش نفس عمیقی کشید و بعد از روی مبل بلند شد .
– خیلی متشکرم ! شاید بعداً دوباره بهتون سر بزنم … امشب دیگه دیر وقته !
و با نگاهی کوتاه به میزِ شلوغ از جواهرات … اضافه کرد :
– شبتون بخیر !
روانه_ام 🦋
#پارت_۵۱۷
و راه افتاد به طرف در خروجی … .
ساعت از ده شب گذشته بود و خیابان ها خلوت بودند . بارش برف دو ساعتی می شد که متوقف شده بود … ولی تمامِ معابرها و خیابان ها سفید پوش بودند .
آوش که از درِ فروشگاه خارج شد … در نگاه اول کسی رو اون نزدیکی ندید . به جز سلمان و رستم که چند قدمی دورتر ، نزدیک تیر چراغ برق ایستاده بودند و در انتظار آوش … سیگار می کشیدند .
هر دو نفر با دیدن آوش ، سبگارهاشون رو روی برف ها انداختند … .
باد سردی وزید و سرماش تا مغز استخوانِ آوش رو لرزوند ! یقه ی پالتوش رو تا پشت گوش هاش بالا زد و دست هاشو در جیب هاش فرو برد .
نگاه کرد به سلمان و رستم که بهش نزدیک می شدند … .
سلمان می رفت تا دربِ ماشین رو براش باز کنه :
– تشریف می برید منزل ؟!
هنوز آوش فرصت نکرده بود پاسخی بده … که صدای وحشت زده ی رستم به هوا برخاست :
– مراقب باش ! سلمان ! سلمان !
خیلی دیر بود برای هر واکنشی !
تا آوش روشو چرخوند به عقب … فقط دو مرد مهاجم رو دید که از تاریکی بیرون اومدند … . صورت هاشون پوشیده بود و در دستشون اسلحه … .
صدای شلیک گلوله در سکوتِ خیابون مثل بمبی منفجر شد … .
بعد صدای فریادِ سلمان و رستم … هر دو مرد به سوی آوش دویدند و خودشون رو سپرش قرار دادند .
سلمان داد می زد :
– حرومیا ! حرومیا !
مهاجم ها پا به فرار گذاشتند … سلمان چند قدمی دنبالشون رفت … ولی با صدای فریاد رستم که اسمش رو صدا می کرد … چرخید و به پشت سر نگاهی انداخت … .
آوش مقابل درب جواهر فروشی روی زمین افتاده بود … خون داغی که از بدنش جاری بود ، برف های پیاده رو رو با سرعت می شکافت و ذوب می کرد … .
#پارت_۵۱۸
***
ساعت از نیمه شب گذشته بود ، تمام اهالیِ چهار برجی در خواب بودند که اطلس با قدم های تند و تیز پله ها رو بالا رفت و وارد حیاط سنگی شد .
قلبش تند و بی امان می کوبید ، ولی سعی می کرد کمترین سر و صدایی ایجاد نکنه .
حتی چراغی سر راهش روشن نکرد . فقط فانوسی در دست داشت و زیرِ نور کم جون و لرزانش تند و تند پیش می رفت .
از سرسرا عبور کرد و به طبقه ی بالا رفت و صاف پشت در اتاق خورشید ایستاد .
در نزد … در رو با کمترین سر و صدا باز کرد و وارد اتاق شد .
خورشید خوابیده در تختخواب فراخ و راحتش … با چشم های بسته … گیس های سیاه و بلندش بافته شده روی شونه اش افتاده بود .
اطلس فانوس رو نزدیک صورت اون گرفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت .
– خانم ! … خانم بیدار شید ! … خانم !
چند ثانیه ای طول کشید تا بلاخره خورشید چشم باز کرد و نگاه گیج و خواب آلودی به اطلس انداخت …. ولی به سرعتی باور نکردنی نگاهش هوشیار شد .
– چی شده ؟!
اطلس لحظاتی وحشت زده فکر کرد باید چی بهش بگه ! … هیچ کلمه ای آماده نکرده بود ! بعد سوال خورشید رو نشنیده گرفت :
– هیچ سر و صدایی نکنید خانم … بقیه نباید بیدار بشن ! یک نفرو فرستادن دنبالتون …
به خورشید کمک کرد لحاف رو از روی بدنش پس بزنه و از تختخواب خارج بشه .
#پارت_۵۱۹
خورشید رخ به رخ اطلس ایستاد و نگاهش رو تلخ و نامفهوم به به چشم های زن دوخت .
نفس هاش کند و سنگین از سینه اش برمی خاست … انگار داشت جون می داد . ولی چیزی نپرسید … از پاسخی که ممکن بود بشنوه ، وحشت داشت .
خیلی سریع آماده شد و همراه اطلس از عمارت بیرون رفتند .
مردی پشت دروازه ی عمارت منتظرشون بود … در ماشین رو باز کرد و بی حرف خودش رو کنار کشید .
اول خورشید سوار شد … پشت سرش اطلس .
در تمام مسیر خورشید لام تا کام حرف نزد . انگشتانش رو درهم پیچیده بود و از پنجره به جاده نگاه می کرد . میونِ پالتوی پوستش از سرما می لرزید و به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا صدای بهم خوردن دندوناش به گوش دیگران نرسه .
وقتی به ملک افشاریه رسیدند … خیابون های خلوت و تاریک رو طی کردند … و ماشین درست مقابل ساختمانِ بیمارستان توقف کرد .
خورشید گزشی در قلبش احساس کرد .
چشم هاش توی حدقه ی سر می سوخت . گفت :
– دستم رو بگیر ، اطلس ! نمی تونم روی زانوهام بایستم !
اطلس بازوی خانم رو گرفت . خورشید خودش رو تقریباً همراه اون می کشید … هر چند هنوز تلاش می کرد ظاهر محکم و سردش رو حفظ کنه … .
وقتی وارد بیمارستان شدند …
دیدنِ برادرش خلیل ، و فرخ … و سلمان با دستِ باندپیچی شده … و تعدادی دیگه از مردهای همیشه همراهش …
خورشید دیگه نتونست تحمل کنه … زانوهاش تا شد و مثل دژی درهم شکسته فرو ریخت … .
#پارت_۵۲۰
قبل از همه فرخ خودش رو به اون رسوند و با گرفتن بازوش ، مانع افتادنش شد .
– خورشید خانم … آروم باشید ! آروم باشید ، بخیر گذشته !
و با نگاهی به اطلس …
اطلس خودش رنگ به رو نداشت و جون توی تنش نبود . از خدا خواسته دست خورشید رو رها کرد و چند قدم پساپس رفت و به دیوار تکیه زد .
فرخ سعی داشت خورشید رو به سمت صندلی هدایت کنه … نزدیک گوشش آهسته حرف می زد :
– بخیر گذشته ! حالش خوبه ! نگران نباشید !
خورشید از شوک اولیه خارج شد و دستش رو با خشونت از دست فرخ بیرون کشید :
– خلیل !
خیلی طول نکشید که برادرش مقابلش قرار گرفت و دست روی شونه اش گذاشت .
– آروم بگیر خواهر ! رنگت پریده !
– آوش …
وقت به زبان آوردن اسم آوش … صداش می لرزید . خلیل گفت :
– خوبه ! خطر از بغل گوشش رد شده ! گلوله به کتفش ساییده ! … سرش هم خورده به بلوکه های کنار خیابون …
– ای وای … خدای من !