رمان پروانه ام پارت 107

4.3
(96)

 

 

#پارت_۵۱۶

 

کف دستهاشو با بی صبری بهم مالید و اضافه کرد :

 

– اگر به من بگید دقیقاً دنبال چه چیزی هستید … بهتر می تونم کمکتون کنم !

 

آوش نوک زبانش رو روی دندان هاش کشید و سکوت کرد . سر چرخوند و به آتشی نگاه دوخت که داخل شومینه گر گر می زد !

 

اینکه دقیقاً دنبال چی بود رو … خودش هم نمی دونست ! … و سخت می شد به دیگران توضیح داد !

 

دنبال جواهری کمیاب … چیزی که بین دیگران کمتر مشاهده بشه … چیزی که برای چشم دیگران عجیب باشه ! چیزی که با سحر و جادو ادغام شده باشه ! …

 

با جادو ! جادو ! جادو ! … چیزی که بتونه معجزه کنه ‌… .

 

برای مدتی سکوتی در فضای گرم و لوکس جواهر فروشی حاکم بود و آوش گوش می کرد به صدای ترق ترق سوختن هیزم ها در آتش … تا اینکه جواهرفروش باز خواست چیزی بگه :

 

– یک مدل گردنبند دیگه هم دارم ! … از سنگ های تراش خورده ی الماس صورتی ! … البته خیلی شفاف و خیره کننده است ! … اگر مایل باشید …

 

با چرخیدنِ سرِ آوش به طرفش … جواهر فروش ساکت شد .

 

آوش نفس عمیقی کشید و بعد از روی مبل بلند شد .

 

– خیلی متشکرم ! شاید بعداً دوباره بهتون سر بزنم ‌… امشب دیگه دیر وقته !

 

و با نگاهی کوتاه به میزِ شلوغ از جواهرات … اضافه کرد :

 

– شبتون بخیر !

 

 

روانه_ام 🦋

 

#پارت_۵۱۷

 

و راه افتاد به طرف در خروجی … .

 

ساعت از ده شب گذشته بود و خیابان ها خلوت بودند . بارش برف دو ساعتی می شد که متوقف شده بود … ولی تمامِ معابرها و خیابان ها سفید پوش بودند .

 

آوش که از درِ فروشگاه خارج شد … در نگاه اول کسی رو اون نزدیکی ندید . به جز سلمان و رستم که چند قدمی دورتر ، نزدیک تیر چراغ برق ایستاده بودند و در انتظار آوش … سیگار می کشیدند .

 

هر دو نفر با دیدن آوش ، سبگارهاشون رو روی برف ها انداختند … .

 

باد سردی وزید و سرماش تا مغز استخوانِ آوش رو لرزوند ! یقه ی پالتوش رو تا پشت گوش هاش بالا زد و دست هاشو در جیب هاش فرو برد .

 

نگاه کرد به سلمان و رستم که بهش نزدیک می شدند … .

 

سلمان می رفت تا دربِ ماشین رو براش باز کنه :

 

– تشریف می برید منزل ؟!

 

هنوز آوش فرصت نکرده بود پاسخی بده … که صدای وحشت زده ی رستم به هوا برخاست :

 

– مراقب باش ! سلمان ! سلمان !

 

خیلی دیر بود برای هر واکنشی !

 

تا آوش روشو چرخوند به عقب … فقط دو مرد مهاجم رو دید که از تاریکی بیرون اومدند … . صورت هاشون پوشیده بود و در دستشون اسلحه  … .

 

صدای شلیک گلوله در سکوتِ خیابون مثل بمبی منفجر شد … .

 

بعد صدای فریادِ سلمان و رستم … هر دو مرد به سوی آوش دویدند و خودشون رو سپرش قرار دادند .

 

سلمان داد می زد :

 

– حرومیا ! حرومیا !

 

مهاجم ها پا به فرار گذاشتند … سلمان چند قدمی دنبالشون رفت … ولی با صدای فریاد رستم که اسمش رو صدا می کرد … چرخید و به پشت سر نگاهی انداخت … .

 

آوش مقابل درب جواهر فروشی روی زمین افتاده بود … خون داغی که از بدنش جاری بود ، برف های پیاده رو رو با سرعت می شکافت و ذوب می کرد … .

 

 

#پارت_۵۱۸

 

***

 

ساعت از نیمه شب گذشته بود ، تمام اهالیِ چهار برجی در خواب بودند که اطلس با قدم های تند و تیز پله ها رو بالا رفت و وارد حیاط سنگی شد .

 

قلبش تند و بی امان می کوبید ، ولی سعی می کرد کمترین سر و صدایی ایجاد نکنه .

 

حتی چراغی سر راهش روشن نکرد . فقط فانوسی در دست داشت و زیرِ نور کم جون و لرزانش تند و تند پیش می رفت .

 

از سرسرا عبور کرد و به طبقه ی بالا رفت و صاف پشت در اتاق خورشید ایستاد .

 

در نزد … در رو با کمترین سر و صدا باز کرد و وارد اتاق شد .

 

خورشید خوابیده در تختخواب فراخ و راحتش … با چشم های بسته … گیس های سیاه و بلندش بافته شده روی شونه اش افتاده بود .

 

اطلس فانوس رو نزدیک صورت اون گرفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت .

 

– خانم ! … خانم بیدار شید ! … خانم !

 

چند ثانیه ای طول کشید تا بلاخره خورشید چشم باز کرد و نگاه گیج و خواب آلودی به اطلس انداخت …. ولی به سرعتی باور نکردنی نگاهش هوشیار شد .

 

– چی شده ؟!

 

اطلس لحظاتی وحشت زده فکر کرد باید چی بهش بگه ! … هیچ کلمه ای آماده نکرده بود ! بعد سوال خورشید رو نشنیده گرفت :

 

– هیچ سر و صدایی نکنید خانم … بقیه نباید بیدار بشن ! یک نفرو فرستادن دنبالتون …

 

به خورشید کمک کرد لحاف رو از روی بدنش پس بزنه و از تختخواب خارج بشه .

 

 

 

#پارت_۵۱۹

 

خورشید رخ به رخ اطلس ایستاد و نگاهش رو تلخ و نامفهوم به به چشم های زن دوخت .

 

نفس هاش کند و سنگین از سینه اش برمی خاست … انگار داشت جون می داد . ولی چیزی نپرسید … از پاسخی که ممکن بود بشنوه ، وحشت داشت .

 

خیلی سریع آماده شد و همراه اطلس از عمارت بیرون رفتند .

 

مردی پشت دروازه ی عمارت منتظرشون بود … در ماشین رو باز کرد و بی حرف خودش رو کنار کشید .

 

اول خورشید سوار شد … پشت سرش اطلس .

 

در تمام مسیر خورشید لام تا کام حرف نزد . انگشتانش رو درهم پیچیده بود و از پنجره به جاده نگاه می کرد . میونِ پالتوی پوستش از سرما می لرزید و به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا صدای بهم خوردن دندوناش به گوش دیگران نرسه .

 

وقتی به ملک افشاریه رسیدند … خیابون های خلوت و تاریک رو طی کردند … و ماشین درست مقابل ساختمانِ بیمارستان توقف کرد .

 

خورشید گزشی در قلبش احساس کرد .

 

چشم هاش توی حدقه ی سر می سوخت . گفت :

 

– دستم رو بگیر ، اطلس ! نمی تونم روی زانوهام بایستم !

 

اطلس بازوی خانم رو گرفت . خورشید خودش رو تقریباً همراه اون می کشید … هر چند هنوز تلاش می کرد ظاهر محکم و سردش رو حفظ کنه … .

 

وقتی وارد بیمارستان شدند …

 

دیدنِ برادرش خلیل ، و فرخ … و سلمان با دستِ باندپیچی شده … و تعدادی دیگه از مردهای همیشه همراهش …

 

خورشید دیگه نتونست تحمل کنه … زانوهاش تا شد و مثل دژی درهم شکسته فرو ریخت … .

 

 

 

 

 

#پارت_۵۲۰

 

قبل از همه فرخ خودش رو به اون رسوند و با گرفتن بازوش ، مانع افتادنش شد .

 

– خورشید خانم … آروم باشید ! آروم باشید ، بخیر گذشته !

 

و با نگاهی به اطلس …

 

اطلس خودش رنگ به رو نداشت و جون توی تنش نبود . از خدا خواسته دست خورشید رو رها کرد و چند قدم پساپس رفت و به دیوار تکیه زد .

 

فرخ سعی داشت خورشید رو به سمت صندلی هدایت کنه … نزدیک گوشش آهسته حرف می زد :

 

– بخیر گذشته ! حالش خوبه ! نگران نباشید !

 

خورشید از شوک اولیه خارج شد و دستش رو با خشونت از دست فرخ بیرون کشید :

 

– خلیل !

 

خیلی طول نکشید که برادرش مقابلش قرار گرفت و دست روی شونه اش گذاشت .

 

– آروم بگیر خواهر ! رنگت پریده !

 

– آوش …

 

وقت به زبان آوردن اسم آوش … صداش می لرزید . خلیل گفت :

 

– خوبه ! خطر از بغل گوشش رد شده ! گلوله به کتفش ساییده ! … سرش هم خورده به بلوکه های کنار خیابون …

 

– ای وای … خدای من !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x