چشم های گود رفته و بی نور ادریس خان نوزاد رو می پایید … .
– آوشه ؟!
صداش کم رمق بود … کلماتش به سختی به گوش می رسید . آوش پاسخ داد :
– رها ! اسمش رهاست ! … دختر سیاوشه !
– سیاوش ؟!
نوزاد کوچک و مو مشکی با چشم های بسته نق نقی کرد . از دهان مرگ گریخته بود … شبیه یک تکه زندگی به نظر می رسید !
ادریس خان گفت :
– بچه ی قشنگیه !
سعی کرد دستش رو بالا ببره و نوزاد رو لمس کنه … از تقلا به نفس نفس افتاد . آوش دست پدرش رو گرفت و آهسته روی موهای نوزاد گذاشت .
ادریس خان باز چیزی گفت … آوش سعی کرد بفهمه اون چی میگه .
– به خورشید بگو … سرشو بپوشونه ! هوا زمهریزه ! …
آوش لحظه ای نگاه کرد به اون سمت تختخواب … جایی که خانم بزرگ و پروانه روی دو صندلی نشسته بودند و نگاهشون می کردند … .
پروانه ی زیبا و صبور که پیراهنی سفید با گلهای آبی رنگ به تن داشت … و گردنبند یاقوت کبودش دور گردنش خودنمایی می کرد ! …
اطلس نزدیک در ایستاده بود … توضیح داد :
– حواسشون سر جا نیست ! احتمالاً بچه رو با شما یا آهو خانم اشتباه گرفتن !
ادریس خان باز ناله کرد :
– سیاوش ! سیاوش !
نگاه آوش باز هم برگشت به جانب پدرش . احتمالاً اون رو هم با سیاوش اشتباه گرفته بود ! … آوش دلش نمی خواست حالا که پدرش مرگ سیاوش رو از یاد برده ، باز چیزی بهش یادآوری کنه .
بزاق دهانش رو قورت داد و با لحنی بم پاسخ داد :
– بله پدر جان !
– برای مادرش … خلعتی ببر ! بگو نور چشم ماست ! یک پسر دیگه به من هدیه کرده !
– پسر نیست … دختره ! اسمش رهاست !
– دختره ؟!
خنده ای مدهوش روی صورت ادریس خان نقش بست .
– بعد از دو تا پسر … دلم یک دختر میخواست ! چه بهتر که دختره !
خانم بزرگ لحظه ای پلک هاشو روی هم گذاشت و آه سنگینی کشید . بعد با صدایی آروم گفت :
– بهتره دیگه بچه رو از این اتاق ببری ، پروانه !
پروانه لحظه ای به آوش نگاه کرد تا تاییدش رو بگیره … سپس از روی صندلی بلند شد . آوش پشت دست رها رو بوسید و اونو به مادرش داد .
پروانه با احتیاط نوزاد رو در آغوش گرفت . براش مثل یک ظرف شکستنی بود … می ترسید بهش اسیبی برسونه ! گفت :
– من میرم ! … انشالله حال پدرتون بهتر بشه !
آوش لبخند کوتاهی زد و به نشانه ی تشکر و احترام ، سری براش خم کرد . اطلس کمک کرد پروانه از اتاق خارج بشه … اون طرف در ، دایه ی نوزاد انتظارشون رو می کشید .
اون روزها به سفارش آوش حتی یک لحظه ، حتی وقت خواب ، پروانه و نوزاد تنها نمی موندن و همیشه کسی مراقبشون بود .
آوش سر چرخونده بود و به گلهای شیپوری و آبی رنگ دامن پروانه نگاه می کرد … اونقدر که از مسیر دیدش خارج شد … .
بعد خانم بزرگ صداش کرد :
– باید حرف بزنیم !
آوش با تاخیر نگاهش رو از در بسته گرفت و به جانب خانم بزرگ چرخید … .
پیرزن متکبر و سردی که با گذشت اینهمه وقت از مرگ سیاوش ، هنوز رخت سیاهش رو از تن خارج نکرده بود ! … با موهای نقره ای زیر شال گیپورش … و دست هایی بدون زینت که مثل همیشه عصاشو به بازی گرفته بود .
گفت :
– امر بفرمایید خانم بزرگ !
خانم بزرگ سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه . دیگه مثل اون اوایل نسبت به آوش گاردِ بسته نداشت … اما هنوز نمی تونست اسمش رو به زبون بیاره یا مستقیم توی چشماش نگاه کنه … .
– در موردِ … رها ! … کی قراره براش سجل بگیری ؟
نگاه آوش به پایین بود … . پرسید :
– چطور ؟!
– ده روز از تولدش گذشته ! …
– متوجهم !
– می خوام منو مطمئن کنی که …
باز سرفه ای … و بعد ادامه داد :
– شناسنامه اش رو به نام سیاوش میگیری ! مگه نه ؟!
آوش در پاسخ دادن تامل کرد … . نفس های پدرش رو که باز به خواب رفته بود ، چک کرد … لحافِ مخمل رو روی پاهاش مرتب کرد … و بعد تنها یک کلمه پاسخ داد :
– نه !