نیلا سخت تر از قبل گریه می کرد :
– م…من بچه بودم ، آوش ! ترسیده بودم ! … از ترس … ب..برای مدتها لال ش…شده بودم ! ب…بعدم اینطوری…
به لکنت زبانش اشاره ای کرد … باز گفت :
– م…می ترسیدم منم ب…بکشه! اما … این درد ا…اصلی من نبودد ! … م…من از رسوایی م…می ترسیدم ! ا…اگه دیگران می…فهمیدن … ما…ماجرای تجااوزو م…می فهمیدن … من …
و باز هم هق هق گریه اش … .
– پ…پدرم می گفت ا…امیر افشارا ه…هیچوقت به خ…خاطر گناهانشون م…مجازات نمیشن ! م…میگفت خدا ب…به امیر افشارا ن…نزدیک تره ! … م…می دونستم ا…اگر هم ه..همه چی رو بگم اون ق…قرار نیست م…مجازات بشه . فقط ا…اسم من میفته سر ز…زبونا ! … و…وقتی که تبرئه شدی … م…من خ…خیالم را…حت شد! … ف…فکر می کردم از ع…عذاب وجدان ر…راحت میشم ! و…ولی نشدم ! … تا به م…مادرت اعتراف ن…نکردم …
آوش هنوز ساکت بود … سخت و سنگی ! اینکه هیچ واکنشی نشون نمی داد، پروانه رو به وحشت می انداخت … .
بزاق دهانش رو قورت داد و به سمت آوش رفت .
– آوش … خان ! حالتون خوبه ؟!
دست آوش رو گرفت … دستی که بر خلاف هوای سرد صبحگاهی، مثل یک تکه آتیش داغ بود ! نگاه نگرانش رو دوخت به آوش … .
آوش گفت :
– باید بریم از اینجا، پروانه !
انگشتانش سفت و سخت دست ظریف پروانه رو گرفت . انگار تعادل نداشت … می خواست غرق بشه توی درداش ! … انگار دستای پروانه تنها ریسمانش بود برای چنگ انداختن … .
نیلا هنوز هم سخت و بی امان می گریست :
– م…منو ببخش ! من ب…بی گناه بودم !
مقاومتش در هم شکست … همونجا کف زمین برفی زانو زد و با هق هقی دردناک …
قلب پروانه از وضعیت نیلا به درد اومد . اما دست آوش رو رها نکرد … .
هر دو با هم قدم برداشتند … .
دست هاشون در هم تنیده بود … بین درخت ها راه رفتند و از اون دریاچه ی یخ زده دور شدند … .
***
پارت_۶۸۴
***
هر چه بیشتر به دیوارهای بلندِ چهار برجی نزدیک می شدند، توجه پروانه بیشتر معطوف مردهایی می شد که اطراف عمارت پراکنده بودند .
با چشم های متعجب خیره بود به روبرو … هر لحظه که می گذشت تپش قلبش بیشتر می شد . زیر لب زمزمه کرد :
– چه خبر شده ؟!
آوش چیزی نگفت … . از لحظه ای که نیلا رو ترک کرده بودند، سکوت کرده بود و هنوز هم انگار تمایلی به شکستن سکوتش نداشت … .
پروانه نفس تندی کشید . هنوز به درب اصلی چهار برجی نرسیده بودند ، ولی نگاه دیگران رو متوجه خودشون می دید … .
هنوز چند متری فاصله داشتند که درب بزرگ باز شد … . آوش ماشین رو داخل باغ برد و بعد بلاخره متوقف شدند … .
نگاه رک زده و ترسیده ی پروانه هنوز به مقابل بود که در اتوموبیل براش باز شد … .
نفس درون سینه اش لرزید … باز زیر لب گفت :
– خدا به دادمون برسه !
برای اون روز … دیگه تحمل شوک دوباره ای نداشت !
با زانوهایی لرزان پیاده شد و نگاهش رو بین چهره ها چرخوند . بعضی از اونا رو می شناخت … رستم و ودود و انور … و چند نفری دیگه … .
سلمان هم بود … تنها کسی که جلو رفت و با سری پایین افتاده، گفت :
– سلام عرض شد آقا !
و رو به پروانه تکرار کرد :
– سلام خانم !
پروانه خوب دقت کرد که صدای گریه ای که از درون عمارت به گوشش رسید … صدای گریه ی آهو بود انگار ! …
بندی در دلش پاره شد … .
– رها !