رمان پروانه ام پارت 139

4.3
(92)

 

نیلا سخت تر از قبل گریه می کرد :

 

– م…من بچه بودم ، آوش ! ترسیده بودم ! … از ترس … ب..برای مدتها لال ش…شده بودم ! ب…بعدم اینطوری…

 

به لکنت زبانش اشاره ای کرد … باز گفت :

 

– م…می ترسیدم منم ب…بکشه! اما … این درد ا…اصلی من نبودد ! … م…من از رسوایی م…می ترسیدم ! ا…اگه دیگران می…فهمیدن … ما…ماجرای تجااوزو م…می فهمیدن … من …

 

و باز هم هق هق گریه اش … .

 

– پ…پدرم می گفت ا…امیر افشارا ه…هیچوقت به خ…خاطر گناهانشون م…مجازات نمیشن ! م…میگفت خدا ب…به امیر افشارا ن…نزدیک تره ! … م…می دونستم ا…اگر هم ه..همه چی رو بگم اون ق…قرار نیست م…مجازات بشه . فقط ا…اسم من میفته سر ز…زبونا ! … و…وقتی که تبرئه شدی … م…من خ…خیالم را…حت شد! … ف…فکر می کردم از ع…عذاب وجدان ر…راحت میشم ! و…ولی نشدم ! … تا به م…مادرت اعتراف ن…نکردم …

 

آوش هنوز ساکت بود … سخت و سنگی ! اینکه هیچ واکنشی نشون نمی داد، پروانه رو به وحشت می انداخت … .

 

بزاق دهانش رو قورت داد و به سمت آوش رفت .

 

– آوش … خان ! حالتون خوبه ؟!

 

دست آوش رو گرفت … دستی که بر خلاف هوای سرد صبحگاهی، مثل یک تکه آتیش داغ بود ! نگاه نگرانش رو دوخت به آوش … .

 

آوش گفت :

 

– باید بریم از اینجا، پروانه !

 

انگشتانش سفت و سخت دست ظریف پروانه رو گرفت . انگار تعادل نداشت … می خواست غرق بشه توی درداش ! … انگار دستای پروانه تنها ریسمانش بود برای چنگ انداختن … .

 

نیلا هنوز هم سخت و بی امان می گریست :

 

– م…منو ببخش ! من ب…بی گناه بودم !

 

مقاومتش در هم شکست … همونجا کف زمین برفی زانو زد و با هق هقی دردناک …

 

قلب پروانه از وضعیت نیلا به درد اومد . اما دست آوش رو رها نکرد … .

 

هر دو با هم قدم برداشتند … .

 

دست هاشون در هم تنیده بود … بین درخت ها راه رفتند و از اون دریاچه ی یخ زده دور شدند … .

 

***

 

 

پارت_۶۸۴

 

 

***

 

هر چه بیشتر به دیوارهای بلندِ چهار برجی نزدیک می شدند، توجه پروانه بیشتر معطوف مردهایی می شد که اطراف عمارت پراکنده بودند .

 

با چشم های متعجب خیره بود به روبرو … هر لحظه که می گذشت تپش قلبش بیشتر می شد . زیر لب زمزمه کرد :

 

– چه خبر شده ؟!

 

آوش چیزی نگفت … . از لحظه ای که نیلا رو ترک کرده بودند، سکوت کرده بود و هنوز هم انگار تمایلی به شکستن سکوتش نداشت … .

 

پروانه نفس تندی کشید . هنوز به درب اصلی چهار برجی نرسیده بودند ، ولی نگاه دیگران رو متوجه خودشون می دید … .

 

هنوز چند متری فاصله داشتند که درب بزرگ باز شد … . آوش ماشین رو داخل باغ برد و بعد بلاخره متوقف شدند … .

 

نگاه رک زده و ترسیده ی پروانه هنوز به مقابل بود که در اتوموبیل براش باز شد … .

 

نفس درون سینه اش لرزید … باز زیر لب گفت :

 

– خدا به دادمون برسه !

 

برای اون روز … دیگه تحمل شوک دوباره ای نداشت !

 

با زانوهایی لرزان پیاده شد و نگاهش رو بین چهره ها چرخوند . بعضی از اونا رو می شناخت … رستم و ودود و انور … و چند نفری دیگه … .

 

سلمان هم بود … تنها کسی که جلو رفت و با سری پایین افتاده، گفت :

 

– سلام عرض شد آقا !

 

و رو به پروانه تکرار کرد :

 

– سلام خانم !

 

پروانه خوب دقت کرد که صدای گریه ای که از درون عمارت به گوشش رسید … صدای گریه ی آهو بود انگار ! …

 

بندی در دلش پاره شد … .

 

– رها !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x