رمان پروانه ام پارت 141

4.4
(112)

 

پروانه با احتیاط قدم برمی داشت … مبادا قهوه در فنجان لب پر بشه . از مطبخ خارج شد و از حیاط سنگی هم گذشت … و وارد سرسرا شد .

 

ناگهان سر جا خشکش زد ! …

 

خورشید در سرسرا حضور داشت … وسط رفت و آمد خدمه … صاف ایستاده بود و به پروانه نگاه می کرد .

 

قلب پروانه با دیدنش تندتر تپید . خورشید به اندازه ی همیشه زیبا بود و مغرور … اما چیزی در وجودش تغییر کرده بود ! بسیار کم حرف شده بود … و انگار دیگه با پروانه نمی جنگید !

 

اما پروانه هنوز هم نسبت به این زن حس بدی داشت که با هیچ چیزی رفع نمی شد .

 

با صدای یکی از خدمه به خودش اومد :

 

– خانم اگر قهوه میل داشتین … می گفتین بیاریم خدمتتون !

 

پروانه لبش رو با نوک زبونش تر کرد و از جنگ نگاه با خورشید دست کشید :

 

– خودم باید انجام می دادم … شما به کارتون برسید !

 

و با نفس عمیقی قدم به پیش برداشت . به خورشید که رسید ، با لحنی رسمی گفت :

 

– صبحتون بخیر خانم !

 

و بدون لحظه ای توقف از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت .

 

قبل از اینکه به سمت اتاق آوش بره ، سری به اتاق خودش زد . تند و پر شتاب یکی از گلهای گلدونِ بنفشه ی آفریقایی رو چید و گوشه ی سینی گذاشت … بعد پا تند کرد با جانب آوش .

 

قلبش تند و پر اشتیاق می تپید . سینی رو با یک دست گرفت و با دست دیگه تلنگری به در زد . خیلی طول نکشید که صدای آوش رو شنید :

 

– بیا تو !

 

پروانه در رو باز کرد … .

 

چشم های مشتاقش آوش رو جستجو کرد … که ایستاده بود اون طرف اتاق . نور روز از پنجره به داخل می تابید و چهره ی آوش رو در تاریکی فرو برده بود .

 

 

 

 

– صبح بخیر !

 

قدم روی فرش اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست .

 

آوش گفت :

 

– دیر کردی خانم پروانه ! نیم ساعته منتظرتم !

 

پروانه سینی قهوه رو روی کنسول گذاشت و همزمان پاسخ داد :

 

– سرم گرمِ کار شد ! حواسم نبود !

 

و بعد چرخید و با نفس عمیق و پر نشاطی … ادامه داد :

 

– اما معلومه منتظر بودن رو یاد گرفتی ! هنوز بوی سیگار نمیاد !

 

چقدر با آوش صمیمی شده بود … حتی عادت کرده بود “تو” خطابش کنه ! چیزی در وجود آوش بود که همیشه اونو به خودش جذب می کرد … .

 

مثل نور و گرمای شعله ی شمع که شبپره ها رو به سوی خودش می کشید !

 

آوش گفت :

 

– حالا تا قهوه ی سر صبحتو نخورم خون به مغزم نمی رسه !

 

و بعد دو کراوات تیره رو روی دستاش بالا گرفت و به پروانه نشون داد :

 

– کدوم یکی ؟

 

پروانه انگشت روی لب گذاشت و با حالتی دقیق و متفکرانه هر دو کراوات رو ارزیابی کرد … و بعد به یکی از اونها اشاره کرد:

 

– خاکستریه !

 

آوش هوومی گفت و کراوات خاکستری رو روی تختخوابش انداخت … و اون دیگری رو به کمد برگردوند .

 

وقتی باز برگشت به سمت پروانه … پروانه تکیه زده بود به دیوار، با دست هایی که مقابل سینه اش درهم چلیپا کرده بود .

 

پروانه گفت :

 

– قهوه ات سرد نشه !

 

آوش فنجون کوچک رو برداشت و محتویات تلخ و داغش رو با یک جرعه نوشید .

 

نگاهش جایی روی صورت پروانه تاب می خورد . روی چشم های زیباش و مژه های بلندش که روی نگاهش سایه انداخته بود … روی دو رشته موی تاب داری که دو طرف صورتش رها بود … روی خالِ کوچیکِ گونه اش که اونو می پرستید !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x