۶۹۳
چقدر این ترکیب رو … این زیباییِ محض رو دوست داشت ! هر روز صبحش با این تصویر شروع می شد ! …
– حالت چطوره ؟! … انگار رنگت پریده !
– خوبم ! نگران من نباش !
آوش گفت :
– پس باید نگران کی باشم ؟!
لیوان آب خنک رو برداشت و با جرعه ای آب، تلخی دهانش رو فرو داد .
به چه زبانی باید به این زن می گفت که هیچ چیزی در دنیا براش مهم تر از اون نیست ؟! می ترسید سکوتش رو بشکنه و پروانه اش از دست بره ! می ترسید کلمات رو به زبون بیاره … و این جادویی که مابینشون جاری بود رو از بین ببره !
– اولین باری که همدیگه رو دیدیم، یادته ؟! …
– جلوی در مسافرخونه ؟!
پروانه خندید … . یادش بود چقدر اون روز از دیدن آوش وحشت کرده بود ! … اما حالا شبیه یک خاطره ی خوش به نظر می رسید !
– اون که خیلی طنز بود ! از دست من فرار کرده بودی و صاف افتادی توی بغلم ! … این نشون می ده از سرنوشت نمیشه فرار کرد !
و با نگاهی دو پهلو به پروانه … منتظر عکس العمل اون موند . پروانه گفت :
– قبل از اون … توی سالن غذا خوری مسافر خونه ! وقتی داشتی با سلمان و بقیه حرف می زدی … من زیر یک میز پنهان شده بودم !
آوش ناباورانه گفت :
– نه ! … واقعاً ؟!
پروانه خندید :
– من یک گلدون شکسته بودم و داشتم جمع می کردم … یکدفعه سر و کله تون پیدا شد ! می ترسیدم منو پیدا کنید ! … بعد هم که فهمیدم برادر اون هستی …
سینه اش سوخت ! … هنوز فکر سیاوش تمام وجودش رو غمگین می کرد ! … حتی براش سخت بود که اسمش رو تکرار کنه … .
لبخند غمگینی نقش صورتش شد … زمزمه وار ادامه داد :
– اینقدر ترسیده بودم … فکر می کردم همون جا زیر میز قراره بمیرم ! …
آوش گفت :
– من از کجا می دونستم ملکه ی فرمانروای زندگیم اونجا زیر میز پنهان شده و یواشکی نگاهم می کنه ؟! … اگه می دونستم حتماً بهت ملحق می شدم !
لبخند غمگین پروانه تکرار شد … و آوش پرسید :
– منو می بخشی پروانه ؟!
– برای چی ؟!
دست های آوش نرم و پر احساس … دو طرف صورت پروانه قرار گرفت . انگار می خواست گیاهِ پژمرده ای رو از نو احیا کنه … .
– برای اینکه اینقدر شبیه سیاوشم ! …
نگاه پروانه بالا کشیده شد تا چشم های تیره ی آوش … و برق قدرتمند مردمک هاش .
– میخوای یک رازی بهت بگم ؟!
دستاش بالا رفت و روی انگشتانِ آوش نشست … ادامه داد :
– توی تمامِ سالهایی که گذشت هیچوقت … هیچوقت نتونستم به صورت سیاوش خان مستقیم نگاه کنم ! حتی شب عروسیمون …
سیبکِ گلوی آوش بالا و پایین غلتید … انگار تمام فریادهای بلندش رو به سختی فرو بلعید … .
پروانه گفت :
– می ترسیدم ازش … متنفر بودم ! … حس مرگ بهم دست می داد وقتی نزدیکش بودم !
و نفس عمیقی کشید … .
– تو شبیهش نیستی ! … شبیه هیچ کسی نیستی ! … نگاهِ تو رو هیچ کسی نداره !