نوزاد هنوز هم گریه و بی تابی می کرد . اما انگار عمه جواهر راست می گفت که دنبالِ بوی مادرشه !
صورت کوچیکش رو متمایل به سینه های مادرش کرد … و پروانه گهواره وار اونو توی بغلش تکون داد !
کم کم گریه ی رها از رمق افتاد و پلک هاش بسته شد . پروانه موهای سیاه دخترکش رو نوازش می کرد :
– آفرین مامان ! … آروم بگیر دختر قشنگم ! …
مطهره نفس عمیقی کشید .
– خدا رو شکر که سر رسیدین خانوم … بچه داشت هلاک می کرد خودشو !
پروانه همونطوری که رها رو آروم توی بغلش تکون می داد، گفت :
– فعلاً من هستم پیشش . تو می تونی بری پایین، استراحت کنی !
مطهره از خدا خواسته اتاق رو ترک کرد … و پروانه با نفس عمیقی ، روی صندلی نشست . رها کاملاً به خواب فرو رفته بود … اما پروانه دلش نمی اومد اونو از خودش جدا کنه و درون گهواره بذاره .
جواهر گفت :
– عمه جان باید دو سه تا لالایی یادت بدم دم گوش بچه ات بخونی !
لحن شوخش لبخند به لب های پروانه آورد .
– می خوام به آوش خان بگم اجازه بده شما بیای عمارت… بالا سر رها باشی ! مطهره تنهایی نمی تونه مراقبش باشه … منم به کسی جز عمه هام اعتماد ندارم بچه ام رو بسپرم بهش !
جواهر جا خورده و در عین حال شگفت زده از این پیشنهاد … پاسخ داد :
– من که از خدامه عمه جان ! کاش بتونم به دردت بخورم !
لبخند پروانه عمیق تر شد :
– زنده باشید ! … اینطوری برای خودتون هم بهتره ! انشالله با پولی که می گیری بتونی بچه هاتو از امسال بفرستی مدرسه !
طوبی گفت :
– خدا خیرت بده پروانه جان ! خدا بچه ات رو عصای دستت کنه !
و با نفسی عمیق … بحث رو تغییر داد :
– پایین چه خبر بود ؟
پروانه هنوز مشغول نوازش کردن موهای سیاه دخترش بود .
– خبر خاصی نبود . مهمونا می اومدن و می رفتن …
– ما هم امروز اومدیم برای عرض تسلیت… اما دیگه توی سالن نرفتیم . اونجا دیگه جای ما نبود … .
اخمی سرزنش وار روی صورت پروانه نقش بست .
– این حرفا چیه عمه طوبی ؟ شما مهمون ما هستین ! چه فرقی داشت آخه …
جواهر میون حرفش پرید :
– فرق داره دیگه عمه جان ! مهمونای پایین از ما بهترونن … ما کجا بریم وسطشون آخه ؟!
پروانه دهان باز کرد چیزی بگه … طوبی سریع حرفش رو قطع کرد :
– از این حرفا بگذریم پروانه ! راستش می خوام بهت چیزی بگم … می ترسم باز زندگیت بهم بریزه !
– چی ؟!
– عمه جان … بابات …
گرمایی زیر پوست پروانه دوید … مردمک هاش از حیرت گرد شدند . با سرعت گفت :
– بابام چی، عمه ؟ … خبری دارین ازش ؟
– بی خبر نیستم ازش ! … هنوز جرات نکرده پا بذاره توی ملک افشاریه . اما میدونم توی یکی از روستاهای اطرافه ! …
مکثی کرد … با صدایی آروم ادامه داد :
– انگار چماق دارای آوش خان هم مثل قبل چندان به تعقیبش نیستن … اما …