۱ دیدگاه

رمان پروانه ام پارت 149

4.2
(90)

 

 

 

سلمان نیشخندی خشم آلود زد … و خورشید ادامه داد :

 

– فکر می کنی بعدش که عقد آوش شد … راه برگشتی براش وجود داره ؟ … نداره ! … فکر میکنی بعد از اینکه آوش از بدنِ اون زن دهاتی سیراب شد … ولش می کنه ؟ … نمی کنه ! …

 

سلمان سکوت کرده بود و این سکوتش … این که داشت بی اختیار به حرف های خورشید گوش می داد … باعث میشد خورشید بی باکانه تر به پروانه بتازه .

 

– بلاخره دیر یا زود آوش متوجه میشه چه اشتباهی کرده ! … میره زن دوم میگیره ! … مگه پدرش همین کارو نکرد ؟ … آوش یک زن میگیره در حد و اندازه ی خودش ! … اما پروانه چی ؟! … پروانه تا آخر عمرش توی پستوی این عمارت می مونه تا بمیره ! … موهاش رنگ دندوناش میشه ! … هیچوقت روز خوش به خودش نمی بینه ! …

 

سلمان کلافه و بی قرار گفت :

 

– خانوم حرف بیراه می گید ! … آوش خان هیچوقت پروانه خانم رو بدبخت نمی کنه !

 

با عجله در رو باز کرد و از اتاق خارج شد . این دفعه خورشید جلوشو نگرفت ! …

 

در رو پشت سر سلمان بست و با نیشخندی زیر لب گفت :

 

– اگه بیراه می گفتم تا آخرش گوش نمی کردی !

 

***

 

صدای گریه ی کم جون عمه توران یک لحظه هم بند نمی اومد … نشسته بود روی صندلی کنار تختخوابِ فرخ و مدام اشک می ریخت و زیر لبی ناله می کرد … .

 

– پسرم ! … پسرِ دسته گلم ! پسرم چطور به این روز افتاد ؟!

 

پروانه کمی دورتر ایستاده بود و با تعجب به جسمِ آدمیزادی نگاه می کرد که انگار تماماً خرد و خاکشیر شده بود ! بیشتر بدنش پوشیده در گچِ سبز رنگی بود … اما چشم هاش باز بود و همه چیزو می دید !

 

آهو شونه های مادر شوهرش رو مالش داد و با لحنِ با وقارِ همیشگیش گفت :

 

– عمه جان ! لطفاً آروم باشید ! خدا رو شکر کنید که زنده است !

 

هیچ وقت هیچ عشقی از فرخ در دلش نداشت و حالا هم … به غیر از ترحم هیچ حسی در قلبش نمی تپید !

 

آوش گفت :

 

– بله خدا رو شکر کنید که زنده است ! می تونست خیلی بدتر از این ها بشه !

 

دستش رو گذاشت روی شونه ی فرخ و لمسش کرد .

 

– مگه نه فرخ جان ؟!

 

عمه توران باز هق هقی کرد :

 

– دیگه بدتر از این ؟ … پسرم دیگه نمی تونه راه بره ! … خواهرت اوج جوانیش باید شوهرِ معلول رو تر و خشک کنه ! آخه این انصافه ؟!

 

آوش نگاه کرد به خواهرش و این بار با لحنی کاملاً جدی و سرد پاسخ داد :

 

– نه انصاف نیست ! در مورد خواهرم حتماً فکری برمی دارم !

 

پروانه نفسی آهسته کشید و نگاهش رو از پنجره به محوطه ی بیمارستان دوخت .

 

برای اولین بار از ملک افشاریه خارج شده بود ! … برای اولین بار داشت پایتخت رو می دید ! … اون هم به اصرارهای مکرر آوش !

 

اصلاً نمی فهمید آوش چرا اینقدر اصرار داشت اون هم همراه توران و آهو برای دیدن فرخ به تهران بیاد .

 

دیدن فرخ براش سخت بود !

 

از اون گذشته … دخترکش رو مجبور شده بود در چهار برجی تنها بذاره ! … جایی که خورشید بهش خیلی نزدیک بود … و مادرش خیلی دور !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
24 روز قبل

قاصدک جان چرا شاهرگ رو نمیذاری

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x