رمان پروانه ام پارت 162

4.1
(53)

 

 

 

پروانه خواست دستش رو رها کنه، اما آوش کاملاً مقابلش ایستاد و حتی دست دیگه اش رو هم گرفت .

قلب پروانه درون سینه اش تند و دردناک می تپید . کف دست هاش عرق کرده بود . گفت :

– این کارو نکن ! ممکنه خواهرت ببینه …

داشت بهانه می آورد . خودش هم می دونست اون قسمتی که ایستادن، از چشم همه پنهانه . آوش سخت و جستجو گر نگاهش می کرد … و بلاخره پروانه وا داد .

– آوش … تو متوجه کارایی که می کنی نیستی ! …

نفس عمیقی کشید … باز گفت :

– تو میخوای ازدواج کنی !

آوش با جدی ترین لحن ممکن پاسخ داد :

– بله، ما قراره ازدواج کنیم !

روی “ما” تاکید کرد . پروانه پلک هاشو روی هم فشرد .

– کدوم ما ؟ … اینقدر راحت می گی که …

و بعد به خنده افتاد . یک خنده ی کوتاه و بی سرانجام و گیج … .

فشار انگشتان آوش دور بازوهاش کم شده بود که ازش فاصله گرفت و گفت :

– آوش گفتنش اینقدر آسونه ؟! … ولی این هیچوقت اتفاق نمی افته ! ما نمی تونیم که …

– تو دیشب به من گفتی دوستم داری ! اجازه نمی دم حرفت رو پس بگیری !

– ولی این درست نیست ! خودت هم می دونی ! … من پروانه ام ! من … من …

به خودش اشاره می کرد . امیدوار بود آوش از این خواب عجیب بیدار بشه و بتونه فاصله ی بینشون رو ببینه ! نفس تب داری کشید :

– می دونی آوش … من باکره نیستم !

 

 

حرارت از یقه ی پیراهنش بالا زد . صداش از شرم سست شده بود ‌… ولی باید می گفت ! چطور یک زنِ بیوه می تونست عروسِ آوش امیر افشار بشه ؟ این شدنی نبود !

اما آوش خیلی راحت شونه ای بالا انداخت :

– خب منم نیستم !

پروانه پلک هاشو روی هم فشرد … چرخی دور خودش زد . به شدت احساس آشفتگی می کرد .

– به همین راحتی میگی ؟ اما مادرت هیچوقت اجازه نمی ده با من ازدواج کنی ! … خانم بزرگ هم …

حالت نگاه آوش سخت و بی انعطاف شد .

– مادرم برام مهم نیست . هیچ کسی مهم نیست !

– یه روز با مادرت آشتی می کنی . اون وقت نظرش برات مهم میشه ! … اصلاً …

مکثی کرد و کف دستش رو مقابل صورت آوش گرفت … .

– اصلاً دلیل اینهمه اصرارت چیه ؟ … نکنه این یه اعلان جنگ با مادرته ؟! آره ؟ … برای اینکه اونو عصبانی کنی اومدی طرف من !

نگاهی لجوج و خصمانه در چشم هاش سوسو می زد . آوش پلک هاشو روی هم فشرد و نفس خسته ای کشید .

– عجب بچه ی نفهمی هستی تو !

و تا قبل از اینکه پروانه واکنشی نشون بده … دستش رو گرفت و اونو بین بازوهاش قفل کرد .

پروانه سرش رو با شدت عقب کشید، اما تا خواست اعتراضی بکنه … لب های آوش روی دهانش قرار گرفت … و تمام فریادش رو خاموش کرد !

پلک های پروانه بی اختیار روی هم افتاد … بین دست های آوش احساس ضعف کرد .

آوش بدن پروانه رو به خودش فشرد و یک دستش میون موهای اون برد … و لب هاشو عمیق بوسید . تمام گلایه هاشو … تمامِ خشم و عصیانش رو … انگار تمام احساسش رو بوسید !

 

وسه اش اینقدر گرم و طولانی بود که همه چیز رو از مغز پروانه پروند ! یک لحظه ی کوتاه لب هاشو رها کرد . پلک پروانه لرزید … خواست چیزی بگه :

– آوش …

اما باز هم بوسه ی آوش …

سر انجام وقتی لب های پروانه رو رها کرد … که هر دو کاملاً از نفس افتاده بودند !

آوش پیشونیش رو به پیشونی گرم و عرق کرده ی پروانه چسبوند و موهای سیاهِ کنار شقیقه اش رو لمس کرد . پروانه هنوز هم سست از خلسه ی این عشقبازی بود … .

– حالا اگه من بهت ظن ببرم که از لج مادرم میخوای زن من بشی، یه چیزی ! … آخه من چرا باید این کارو بکنم پروانه خانم ؟!

پروانه به زور لای پلک هاشو از هم باز کرد و نگاه سست و خمارش رو به چشم های آوش دوخت .

– چون که …

حالا اینقدر خمار اون بوسه بود … که دیگه بهانه هاشو حتی به یاد نمی آورد !

آوش انگشت شصتش رو روی لب های مرطوب اون کشید و تو گلویی خندید .

– تو بازم بوس می خوای پروانه ! اصلاً این زبونِ رمزی ماست ! هر وقت غر غر کردی یعنی دلت می خواد ببوسمت !

پروانه آهسته خندید . آوش بدن کوچکش رو بیشتر به خودش فشرد … چونه اش رو گذاشت روی موهاش … و گفت :

– چی می خوند دیشب گوگوش ؟ … قد آغوش منی ! نه زیادی نه کمی ! حکایت ما دو نفره !

پروانه نوکِ بینیشو به گردنِ قویِ مرد مقابلش چسبوند … چقدر بوی تنش رو دوست داشت ! حالا که توی دست های آوش بود … می تونست بفهمه حضور یک مرد توی زندگی چقدر می تونه لذت بخش باشه !

 

– آوش …

– جانِ آوش ؟

بوسه ی اون رو روی موهای حس کرد … قلبش تندتر و تندتر تپید !

– واقعاً منو دوست داری ؟!

– خب معلومه ! تو چی ؟

پروانه تو گلویی خندید … به تقلید از آوش پاسخ داد :

– خب معلومه !

آوش دست کشید بین موهای مجعد و مشکی پروانه … گفت :

– من با تو زندگیم خوبه ! حالم خوبه ! … ببین من آدم پر حرفی نبودم هیچوقت … اما پیش تو زیاد حرف می زنم ! … اصلاً تو رو می بینم، استرسم کم میشه ! تو خودِ خودِ نوری واسه من !

این کلماتش … این کلمات جادویی و قدرتمند که تاثیرشون از بوسه بیشتر بود ! …

– ببین چون تو گفتی، من عذرا و قربانعلی رو از اینجا بیرون نکردم ! تو باعث میشی من آدم بهتری باشم ! تو روی من تاثیر داری ! بعد میگی به خاطر عصبانی کردن مادرم … ؟ …

ادامه ی حرفش رو نگرفت … .

نفس عمیقی کشید و بعد پروانه رو از خودش جدا کرد .

– حالا برو آماده شو … ببرمت بیرون ! آهو باید یک سر دیگه به بیمارستان بزنه … من و تو هم میریم خرید ! هر چی میخوای برای خودت و رها بخر ! … فردا برمی گردیم چهار برجی !

پروانه خواست چیزی بگه :

– نمیشه امشب …

اما آوش دو طرف صورتش رو گرفت و بوسه ی محکمی به لب هاش زد . پروانه به خنده افتاد .

– غر غر نکن ! کار دستمون میدی ها !

– فقط خواستم بگم امشب برگردیم ! دلم برای رها تنگ شده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان بلو

خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x