رمان پروانه ام پارت 163

4.1
(121)

 

 

 

آوش به سختی خودش رو مجبور کرد دست هاشو دو طرف پهلوی مادرش بگذاره … چیزی شبیه یک آغوش رسمی !

– نمی دونی چقدر دلتنگت بودم ! دیگه داشتم فکر می کردم شال و کلاه کنم بیام تهران !

آوش پاسخ داد :

– فقط سه روز نبودم، مادر !

و خودش رو از آغوش مادرش بیرون کشید . خورشید به روی خودش نمی آورد که چقدر رفتار آوش سرده . همین که پسرش بعد از مدت ها باهاش دو جمله صحبت کرده بود، خوشحالش می کرد !

دو قدمی از آوش فاصله گرفت … گفت :

– کتت رو بده به من ! حتماً خیلی خسته ای ! شام میل کردی ؟

– بله مادر ! من میرم بخوابم … .

می خواست از کنار خورشید عبور کنه … خورشید به سرعت بازوشو گرفت .

– بیا توی نشیمن … با هم حرف بزنیم ! خواهرت هم هست … .

برقی در سیاهی چشم های آوش روشن شد … انگار فکری به ذهنش خطور کرده بود … . کاملاً چرخید و رخ به رخ مادرش ایستاد . خیره در چشم های بادامی و زیباش … گفت :

– از خواهرم گفتی … از دخترت ! … یادم اومد بگم آهو مِن بعد چهار برجی زندگی می کنه ! لطفی بکن و فردا بفرستش بره وسایلش رو از خونه ی فرخ جمع کنه …

خورشید نامفهوم سری تکون داد :

– چرا ؟!

– چون میخوام طلاقش رو از اون شوهرِ بی وجودش بگیرم !

فک زیرینِ خورشید با ناباوری تکون خورد … نگاه آوش رنگ اخطار گرفت :

– چی میخوای بگی، مادر ؟ … مخالف این کاری ؟!

 

 

انگار می خواست بهش هشدار بده یک کلمه مخالف نکنه ، واگرنه پاسخ سختی می گیره ! ‌.. خورشید سرش رو به چپ و راست تکون داد :

– نه ! نه پسرم … هر چی که صلاح می دونی ! من …

دستش روی مشت آوش نشست ‌… ادامه داد :

– فقط … فقط عجولانه تصمیم نگیر ! به عواقبش هم فکر کن !

– چه عواقبی ؟!

– خب به این زودی اگر طلاق بگیره … هنوز یک هفته هم از علیل شدن شوهرش نمی گذره ! … مردم حرف در میارن !

آوش خندید … کوتاه و هیستریک … .

– حرف مردم برام مهم نیست ! ولی اینو یادت باشه مادر … اگر چیزی بگی که آهو بهم بریزه … اگه حرف نامربوطی بهش بگی …

مکثی کرد … با دندون های بهم چفت شده به زور ادامه داد :

– با من طرفی !

نگاه جدی و هشدار آمیزش در نگاهِ وا رفته ی خورشید قفل بود … که درب اتاق نشیمن باز شد و آهو بیرون اومد .

– مادر ! آوش ! … چرا اینجا ایستادین ؟ نمی یاید پیش من ؟!

آوش پاسخ داد :

– مامان میاد پیشت، عزیزم … حتماً حرفای مادر و دختری زیادی دارید تا بهم بگید !

با همون حالت سخت و بی انعطاف … دست مادرش رو بالا برد و روی انگشتانش رو بوسید . بعد از کنارش عبور کرد و از پله ها بالا رفت … .

*

 

رها در آغوش پروانه بود !

چشم های زیبا و هوشیارش هر حرکت مادرش رو تعقیب می کرد … دستاش در هوا تاب می خورد و تلاش می کرد به تابِ موهای اون چنگ بندازه … .

آوش هرگز هیچ صحنه ای به این زیبایی ندیده بود ! … و صدای پر محبت پروانه :

– مامان اومده پیشت ! … ماما !

وقتی آوش وارد اتاق شد … سر بلند کرد و نگاه خندانش رو به اون دوخت .

– توی بغل من آروم گرفت ! … همش می ترسیدم این چهار روز منو فراموش کرده باشه !

آوش جلو رفت ‌. دوست داشت بچه رو در آغوش بگیره … اما نمی خواست اونو از بغل پروانه جدا کنه . سر خم کرد و پیشونیِ گرم و معطر نوزاد رو بوسید .

حالا رها به اون نگاه می کرد . طرح لبخندِ روی چهره اش بی نهایت زیبا بود .

آوش نوک انگشت اشاره اش رو روی گونه ی لطیف اون کشید . اینهمه زیبایی … اینهمه ظرافت ! … شبیه یک شئ شکستنی بود ! مثل یک حبابِ رنگی و براق که آدم می ترسید با اولین لمس، از هم بپاشه !

فکر کرد مادرش هم لابد یک روز شبیه یک حباب رنگی بود ! آهو هم … هاله … و پروانه !

هر زنی شبیه یک حباب رنگی بود … که با یک لمس اشتباه می تونست از هم بپاشه و نابود بشه !

پروانه آهسته صداش کرد :

– آوش ! …

نگاه آوش لحظه ای از چشم های رها جدا نمی شد .

– دارم فکر می کنم هیچ زنی توی این چهار برجی بوده که احساس خوشبختی کرده باشه ؟! … سقف این خونه هیچ زنِ واقعاً خوشبختی رو تا حالا دیده ؟! …

 

دستش رو روی دستِ کوچیک و لطیف رها کشید … دخترک انگشت اشاره ی آوش رو با هر پتج انگشت کوچیکش گرفت .

– هیچ زنی اینجا به آرزوهاش نرسیده ! همه شون وقتی شونزده هفده ساله بودن، فرستاده شدن حجله ! … همونجا دفن شدن !

پروانه زمزمه کرد :

– آوش جان !

صداش زیر هجومِ بغض و احساسات می لرزید . آوش گفت :

– اجازه نمی دم رها به این زودی ها ازدواج کنه ! می خوام درس بخونه … دانشگاه بره ! … اول عاشق بشه …

پروانه نفس عمیقی کشید . صحبت های آوش بیش از حد احساساتیش کرده بود .

– تو واقعاً همیشه مراقب رها هستی ! … حالا اگه بمیرم هم خیالم راحته !

از آوش رو برگردوند تا ردّ اشک نشسته پای مردمک هاشو ازش مخفی کنه . نفس عمیقی کشید و روبروی آینه ایستاد .

دخترکش رو در آغوشش تکون می داد … .

آوش پشت سرش ایستاد و دست هاشو روی شونه های پروانه گذاشت .

این تصویری که می دید … پروانه ی زیباش با گردنبند یاقوت دور گردنش … و نوزادی که در آغوش داشت … این تصویر رو می پرستید !

– تو رو هم می برم از اینجا ! … فکر نکنی قراره بعد از ازدواجمون اینجا زندگی کنیم !

سرش رو جلو برد … چونه اش رو گذاشت روی شونه ی پروانه … لب هاش نزدیک گوش اون زمزمه می کرد .

– ببین برای خودمون چه نقشه ها دارم ! … بعد از ازدواجمون می ریم ماه عسل ! می خوام ببرمت اتریش ! … با هم بریم تالار اپرای وین ! … بعد بریم پاریس … پای برج ایفل عکس بگیریم ! هر جایی که قبلاً تنها رفتم، حالا دو تایی با هم بریم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x