قند در دل پروانه آب شد و گرما زیر پوستش تنوره کشید . نگاه تند و پر استرسی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی صدای “عزیزم” گفتن آوش رو نشنیده … گفت :
– نه ! نه خواهش می کنم ! برید به سلامت !
و دستی به موهای مرتبش کشید .
آوش از پلکان پایین رفت و سوار ماشینش شد … پروانه هنوز لب طارمی ها ایستاده بود و اونو تماشا می کرد . بچه های عمه جواهر هنوز هم وسط درخت های باغ می دویدند و بازی می کردند .
پنجره ی دو لته ی اتاق خورشید با سر و صدا باز شد … و بعد خورشید تا کمر از پنجره بیرون اومد :
– چه خبرتونه اینهمه سر و صدا ؟ … سرسام گرفتم از هر و کرتون ! … خجالت نمی کشید ؟!
نگاه متنفر و خشماگینش از اون بالا، پروانه رو نشونه گرفته بود .
– اطلس ! اطلس داری چه غلطی می کنی ؟ … این مطبخی ها رو راهی کن برن از اینجا ! صدای واق واقِ بچه رعیتا رو هم قطع کن تا بیرونشون نکردم !
آخرین نگاه متنفر و زهر آگینش رو هم به پروانه انداخت و باز برگشت و پنجره رو با ضرب بست .
سالومه غر غری کرد :
– باز آوش خان پاشو از خونه گذاشت بیرون … این خورشید خانوم شیر شد پشت سرش !
پروانه نگاهش رو از پنجره ی بسته ی خورشید گرفت . صبورا زیر لبی گفت :
– بعد عمری توی این چهاربرجی صدای خنده پیچیده … مگه خورشید خانم می ذاره به حال خودمون باشیم ؟!
پروانه پلکی زد و بر خلاف میلش … سعی کرد احترام مادر آوش رو بین اونها حفظ کنه :
– راست میگه خورشید خانم ! خیلی اینجا سر و صدا کردیم ! بهش برخورده خب !
و با نگاهی معنا دار به اطلس … اطلس فوری دست به کار شد :
– برگردین سر کارتون ! دیگه خیلی بهتون خوش گذشته که کارا رو ول کردین به امان خدا ! … جواهر تو هم برو در دهن بچه هاتو بگیر اینقدر سر و صدا نکنن !
***
مطهره به رها شیر داده بود … پروانه دستها و صورت دخترکش رو با آب ولرم شسته و موهای سیاهش رو برس کشیده و لباس مرتبی تنش کرده بود .
بعد مطهره نوزاد رو در آغوش گرفت و از اتاق بیرون برد . خانم بزرگ نوه اش رو احضار کرده بود . هر روز ساعت های طولانی با رها می گذروند و طاقت نداشت ازش بی خبر بمونه !
مطهره که بچه به بغل از اتاق خارج شد … پروانه در رو پشت سرش بست و بعد چرخید به پشت سرش .
– خب عمه جان !
به جواهر لبخند زد .
جواهر با خوشرویی پاسخ داد :
– جانت صد جان !
روی زمین زانو زده بود و تمام لباس هایی که پروانه از تهران برای دخترش خریده بود رو زیر و رو می کرد .
– هزار الله و اکبر … چه چیزایی مد شده ! ما برا بچه هامون چند متر چیت میخریدیم … بلوز و شلوار می دوختیم براشون ! بیشتر روزم توی قنداق می پیچیدیم راحت می کردیم خودمون رو !
ریز ریز خندید … باز گفت :
– البت این رها خانومِ تو نوه ی بزرگ اربابه ! کمتر از اینم در شانش نیست !
پروانه پووفی کشید و رفت روی قالیِ لاکی رنگ … مقابل عمه جواهر روی دو زانو نشست .
– عمه جان من گوشت تنم آب شده از صبح که دو دقیقه باهات تنها باشم … که بشینی از این لباسا برام حرف بزنی ؟ … تو رو خدا حواست رو بده به من !
نگاه جواهر مظنون و دلواپس توی صورت پروانه چرخی زد … دستاش روی زانوهاش رها شد .
– در مورد چی حرف بزنی پروانه جان ؟!
بین دندون هاش کشید و موهاش رو با انگشتان مضطربش به بازی گرفت .
– خب … یادته قبل رفتنم یه چیزی می گفتین تو و عمه طوبی ؟ … در مورد احد …
می دونست این اسم، جواهر رو آشفته می کنه … همینطورهم شد … .
– وای پروانه ! از دست تو ! … از دست کارات !
با بیچارگی و خستگی سرش پایین افتاد . پروانه دستش رو گذاشت روی زانوی اون … سر خم کرد تا چشم های عمه اش رو ببینه .
– عمه … ببین ! می دونم این چیزا مضطربت می کنه ! ولی اون بابای منه … نیست ؟ … گناه داره همه ی عمرش به فرار و ترس گذشت .
جواهر گفت :
– اون بابایی که میگی … همه ی ما رو بدبخت کرد ! آقا جون و نه نه جونِ خدا بیامرزت رو کارای اون دق مرگ کرد . اصلاً خودِ تو … بالاترین ظلم به خودِ تو رفت !
پروانه زیر لب زمزمه کرد :
– گذشته ها گذشته !
هنوز هم یاد گذشته که می افتاد، چیزی روی قلبش سنگینی می کرد . کِی می تونست اون همه آزار و ستم سیاوش خان رو از یاد ببره ؟ … حتی بعد از مردن هم فراموش نمی کرد !
اما حالا همه چیز تغییر کرده بود . سیاوش خان مرده بود و به جای اون … آوش در برابرش حضور داشت ! اگر پاداش تمام سختی هایی که به نا حق کشیده بود ، زندگیش با آوش بود … حس می کرد در نهایت رستگار شده !
از دست پدرش عصبانی بود … اما در عین حال براش دلسوزی می کرد . مخصوصاً حالا که می دونست قتل سیاوش به گردن اون نیست … دیگه باید از چی می ترسید ؟