رمان پروانه ام پارت 165

4.3
(86)

 

 

قند در دل پروانه آب شد و گرما زیر پوستش تنوره کشید . نگاه تند و پر استرسی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه کسی صدای “عزیزم” گفتن آوش رو نشنیده … گفت :

– نه ! نه خواهش می کنم ! برید به سلامت !

و دستی به موهای مرتبش کشید .

آوش از پلکان پایین رفت و سوار ماشینش شد … پروانه هنوز لب طارمی ها ایستاده بود و اونو تماشا می کرد . بچه های عمه جواهر هنوز هم وسط درخت های باغ می دویدند و بازی می کردند .

پنجره ی دو لته ی اتاق خورشید با سر و صدا باز شد … و بعد خورشید تا کمر از پنجره بیرون اومد :

– چه خبرتونه اینهمه سر و صدا ؟ … سرسام گرفتم از هر و کرتون ! … خجالت نمی کشید ؟!

نگاه متنفر و خشماگینش از اون بالا، پروانه رو نشونه گرفته بود .

– اطلس ! اطلس داری چه غلطی می کنی ؟ … این مطبخی ها رو راهی کن برن از اینجا ! صدای واق واقِ بچه رعیتا رو هم قطع کن تا بیرونشون نکردم !

آخرین نگاه متنفر و زهر آگینش رو هم به پروانه انداخت و باز برگشت و پنجره رو با ضرب بست .

سالومه غر غری کرد :

– باز آوش خان پاشو از خونه گذاشت بیرون … این خورشید خانوم شیر شد پشت سرش !

پروانه نگاهش رو از پنجره ی بسته ی خورشید گرفت . صبورا زیر لبی گفت :

– بعد عمری توی این چهاربرجی صدای خنده پیچیده … مگه خورشید خانم می ذاره به حال خودمون باشیم ؟!

پروانه پلکی زد و بر خلاف میلش … سعی کرد احترام مادر آوش رو بین اونها حفظ کنه :

– راست میگه خورشید خانم ! خیلی اینجا سر و صدا کردیم ! بهش برخورده خب !

و با نگاهی معنا دار به اطلس … اطلس فوری دست به کار شد :

– برگردین سر کارتون ! دیگه خیلی بهتون خوش گذشته که کارا رو ول کردین به امان خدا ! … جواهر تو هم برو در دهن بچه هاتو بگیر اینقدر سر و صدا نکنن !

***

 

مطهره به رها شیر داده بود … پروانه دستها و صورت دخترکش رو با آب ولرم شسته و موهای سیاهش رو برس کشیده و لباس مرتبی تنش کرده بود .

بعد مطهره نوزاد رو در آغوش گرفت و از اتاق بیرون برد . خانم بزرگ نوه اش رو احضار کرده بود . هر روز ساعت های طولانی با رها می گذروند و طاقت نداشت ازش بی خبر بمونه !

مطهره که بچه به بغل از اتاق خارج شد … پروانه در رو پشت سرش بست و بعد چرخید به پشت سرش .

– خب عمه جان !

به جواهر لبخند زد .

جواهر با خوشرویی پاسخ داد :

– جانت صد جان !

روی زمین زانو زده بود و تمام لباس هایی که پروانه از تهران برای دخترش خریده بود رو زیر و رو می کرد .

– هزار الله و اکبر … چه چیزایی مد شده ! ما برا بچه هامون چند متر چیت میخریدیم … بلوز و شلوار می دوختیم براشون ! بیشتر روزم توی قنداق می پیچیدیم راحت می کردیم خودمون رو !

ریز ریز خندید … باز گفت :

– البت این رها خانومِ تو نوه ی بزرگ اربابه ! کمتر از اینم در شانش نیست !

پروانه پووفی کشید و رفت روی قالیِ لاکی رنگ … مقابل عمه جواهر روی دو زانو نشست .

– عمه جان من گوشت تنم آب شده از صبح که دو دقیقه باهات تنها باشم … که بشینی از این لباسا برام حرف بزنی ؟ … تو رو خدا حواست رو بده به من !

نگاه جواهر مظنون و دلواپس توی صورت پروانه چرخی زد … دستاش روی زانوهاش رها شد .

– در مورد چی حرف بزنی پروانه جان ؟!

بین دندون هاش کشید و موهاش رو با انگشتان مضطربش به بازی گرفت .

– خب … یادته قبل رفتنم یه چیزی می گفتین تو و عمه طوبی ؟ … در مورد احد …

می دونست این اسم، جواهر رو آشفته می کنه … همینطورهم شد … .

– وای پروانه ! از دست تو ! … از دست کارات !

با بیچارگی و خستگی سرش پایین افتاد . پروانه دستش رو گذاشت روی زانوی اون … سر خم کرد تا چشم های عمه اش رو ببینه .

– عمه … ببین ! می دونم این چیزا مضطربت می کنه ! ولی اون بابای منه … نیست ؟ … گناه داره همه ی عمرش به فرار و ترس گذشت .

جواهر گفت :

– اون بابایی که میگی … همه ی ما رو بدبخت کرد ! آقا جون و نه نه جونِ خدا بیامرزت رو کارای اون دق مرگ کرد . اصلاً خودِ تو … بالاترین ظلم به خودِ تو رفت !

پروانه زیر لب زمزمه کرد :

– گذشته ها گذشته !

هنوز هم یاد گذشته که می افتاد، چیزی روی قلبش سنگینی می کرد . کِی می تونست اون همه آزار و ستم سیاوش خان رو از یاد ببره ؟ … حتی بعد از مردن هم فراموش نمی کرد !

اما حالا همه چیز تغییر کرده بود . سیاوش خان مرده بود و به جای اون … آوش در برابرش حضور داشت ! اگر پاداش تمام سختی هایی که به نا حق کشیده بود ، زندگیش با آوش بود … حس می کرد در نهایت رستگار شده !

از دست پدرش عصبانی بود … اما در عین حال براش دلسوزی می کرد . مخصوصاً حالا که می دونست قتل سیاوش به گردن اون نیست … دیگه باید از چی می ترسید ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان ارکان

خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x