اطلس غر غری کرد :
– با این حالتون آخه ؟
با این حال بازوی خورشید رو گرفت تا در راه رفتن کمکش کنه … .
قدم های خورشید لرزان و ناتوان بود . هنوز چهل و چند سال بیشتر نداشت … اما چنان تحلیل رفته بود که به پیرزنی شباهت داشت . انگار فکری، غصه ای … اون رو از درون مثل موریانه جویده بود .
اطلس می دونست این فکرِ موریانه وار … تصور حضور پروانه در کنار آوشه !
با هم از اتاق خارج شدند و چند پله ای پایین رفتند . اما بیش از اون لازم نبود دنبال آوش بگردند … .
صدای خنده هاشون از پشت در کتابخونه می اومد … صدای خنده های آوش و پروانه !
اطلس انقباض گوشت تن خورشید رو زیر انگشتانش احساس کرد . با نگرانی گفت :
– خانوم … بهتره برگردیم !
– نه !
خورشید باز هم پیش رفت . عذاب باعث شده بود صورتش مچاله بشه . صدای خنده لحظاتی قطع شد … و بعد باز هم … .
خورشید نیمه نفس شده بود . تحمل دیدن خوشی پروانه رو کنار آوش نداشت ! آوش … آوش عزیزش … پسرکِ ارزشمند و لوسِ خودش !
اما باز هم قدم به جلو برداشت … چون باید با چشم خودش می دید ! … براش شکنجه آور بود ، اما باید باهاش رو در رو می شد !
اطلس باز هم با نگرانی خواست منصرفش کنه :
– خانوم جون …
– هیشش !
انگشتِ اشاره اش به نشانه ی سکوت بالا رفت ... و بعد دو سه قدم باقیمانده رو تنهایی برداشت … و بعد بلاخره اون ها در معرض دیدش قرار گرفتند … .
مثل اینکه ضربه ی مهلکی خورده باشه … کسی خنجری تا دسته در قلبش فرو کرده باشه … نفسش بند اومد و چشم هاش از هم درید … .
آوش و پروانه کنار همدیگه روی کاناپه نشسته بودند … درست شونه به شونه ی هم ! پیش پاهاشون دسته ای کاغذِ باطله افتاده بود و کمی دورتر … سطل زباله ی کتابخونه .
پروانه یکی از کاغذها رو مچاله کرد و از همون جایی که نشسته بود، پرتاب کرد به سمت سطل زباله . کاغذ گلوله شده کنار سطل افتاد … و بعد خنده ی پروانه … .
– وای نشد ! بازم نشد !
اون طوری که در دنیای خودشون غرق بودند … محال بود متوجه خورشید بشن !
خورشید دردی غیر قابل توصیف در وجودش احساس کرد . دردی که از رگ های گردنش شروع شد … و پایین تر رفت … تا بازوی چپش … و سینه اش !
آوش کاغذی مچاله شده پرتاپ کرد و این یکی افتاد داخل سطل زباله . خنده ی پیروزمندانه اش بعد از این حرکت … و بعد غرغر پروانه :
– این تقلبه آوش ! دستای تو بلندتره… معلومه که … ! … وای نخند ! آوش من اعتراض دارم !
و بعد خودش هم به خنده افتاد ! درد در بدن خورشید بیشتر شد و دهانش مزه ی عجیبی گرفت … .
آوش گفت :
– اعتراض نداریم پروانه خانم ! تو میخوای از زیر بوس در بری !
پروانه خندید و خورشید دید که سر پسرش روی صورت اون زن خم شد … . دید و دیگه درد به اوج خودش رسید که نتونست تحمل کنه .
– اطلس ! … وای …
سر پروانه و آوش به سرعت به طرف در برگشت … و خورشید که دنبال دستاویزی بود تا از سقوط نجات پیدا کنه … .
دستش بی هدف چرخی خورد و بعد … تمام مقاومتش در هم شکست ! احساس دردی درست در کانون قلبش … و بعد میون جیغ های اطلس پخش زمین شد !
سکته کرده بود !
*
_۷۶۶
*
از دور آوش رو دید که نشسته بود روی نیمکتی … با شانه هایی صاف و نگاهی رو به مقابل … پاهای بلندش رو روی هم انداخته بود و مچ پای راستش رو با ریتمِ خاصی تکون می داد .
عمیقاً در فکر بود … اینقدر زیاد که تا پروانه کاملاً بهش نرسید، متوجه حضورش نشد .
– سلام !
نگاه آوش چرخید به طرفش … و بعد لبخندی خسته روی صورتش نشست. پاسخ داد :
– سلام به روی ماهت !
انگشتانِ پروانه رو گرفت … و پروانه کنارش روی نیمکت نشست .
– خوبی ؟
آوش باز لبخند خسته اش رو تکرار کرد .
– آره ، تو خوبی ؟ با کی اومدی ؟
پروانه کوتاه پاسخ داد :
– انور !
و دستش رو روی بازوی آوش گذاشت . مثل اینکه می خواست اونو نوازش کنه … هر چند خجالت می کشید !
– می خواستم بیام ملاقات مادرت … اما می دونم از دیدنم خوشحال نمیشه !
صداش محزون و گرفته بود … گوشه ی لبش لرزید … باز گفت :
– حالا حالش چطوره ؟
– تعریفی نداره … هنوز بخش مراقبتای ویژه است !
– نگران نباش ! من مطمئنم حالش خیلی زود خوب میشه … مادرت هنوز خیلی جوونه !