رمان پروانه ام پارت 169

4.1
(84)

 

 

آوش اندکی سرش رو عقب کشید و پلک هاشو بست … و نفس عمیقی کشید . انگار تا بی نهایت خسته بود … و دیگه بار این خستگی رو نمی تونست بکشه !

– من دیگه خسته شدم پروانه ! اول سیاوش … بعد پدرم … حالا مادرم… ! … هیچ خبر خوشی قرار نیست به من برسه؟

مکثی میون کلماتش افتاد … باز گفت :

– همه ی اینها به کنار ! وقتی به دلیل سکته ی مادرم فکر می کنم … مغزم داغ میکنه ! باورم نمیشه …

پروانه با عذاب وجدان گفت :

– بهت گفته بودم مادرت اجازه نمیده …

آوش سنگین پاسخ داد :

– با این اتفاق بیشتر مصمم شدم که بعد از ازدواج ازش جدا بشیم …

حالتی ناباور در نگاه پروانه نشست .

– چی میگی ؟ … مادرت اجازه نمیده ! اگه ازت جدا بشه … حالش بدتر میشه حتی !

عضلات فک آوش منقبض شد . می دونست … اما حالا برای جدا شدن از مادرش مصمم تر شده بود ! می دونست خورشید برای خاطر اون چه کارهای خطرناکی کرده بود … می دونست از این بعد هم می تونه کارهای بدتری انجام بده ! می خواست پروانه رو … رها رو برداره و ازش دور کنه ! …

– به این چیزا فکر نکن ! من درستش می کنم !

و بعد با نفس عمیقی … خواست بحث رو تغییر بده :

– از چهار برجی چه خبر ؟ رها خوبه ؟!

۷۶۸

پروانه کوتاه پاسخ داد :

– خوبه !

بزاق دهانش رو قورت داد و موهاش رو پشت گوشش زد . می خواست در مورد پدرش با آوش صحبت کنه ‌… اما حالا موقعیت درستی نبود . می دونست صحبت کردن در مورد پدرش … در این شرایط فقط آوش رو خشمگین تر می کرد . فکر کرد باید صبر کنه … .

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو در سرتاسر فضای بیمارستان چرخوند . سلمان رو دید که بسیار دورتر از اونها به دیوار تکیه زده بود و نگاهش رو به پایین …

و همون وقت پرستاری آوش رو صدا کرد :

– جناب امیر افشار … تشریف میارید چند لحظه ؟

آوش دستش رو روی دست پروانه فشرد و بعد از جا برخاست . نگاه نگران پروانه همراهش بالا کشیده شد :

– چی شده ؟

نگران شده بود … شاید خبر بدی در مورد سلامتی خورشید رخ داده بود . آوش آروم بود :

– چیزی نشده … باید با دکتر حرف بزنم . تو برگرد خونه ! اینجا منتظر نمون !

پروانه سری تکون داد . آوش چرخید و ازش دور شد .

پروانه تا وقتی آوش در پیچ راهرو از چشم دور نشده بود ، قدم هاشو با نگاه دنبال کرد … بعد از روی نیمکت بلند شد .

با شونه هایی پایین آویخته، نگاهی غمگین … .

از کنار سلمان عبور کرد . سلمان هنوز سرش پایین بود و اینقدر فرو رفته در افکارش … که پروانه رو ندید . یا شاید تظاهر می کرد که ندیده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x