رمان پروانه ام پارت 173

4.2
(53)

 

 

– ببین ما کنار همدیگه حالمون خوبه ! … ببین چقدر همو دوست داریم ! … دنبال دردسر نگردیم !

– این دردسره برات …

– پروانه !

پروانه سر بالا گرفته بود و به آوش نگاه می کرد . پرده ی نازکی از اشک، مردمک هاش رو براق کرده بود .

دست های آوش بالا تر رفت و دو طرف گردن اون رو احاطه کرد .

– من مجبورت نمی کنم مادرم رو تحمل کنی ! تو هم مجبورم نکن با پدرت کنار بیام !

پشت گردن پروانه رو نوازش می کرد . پروانه گفت :

– اما دارم تحمل می کنم ! چه تو بخوای چه نخوای … مادرت روی زندگی ما تاثیر داره ! بابای منم …

آوش نفس تندی کشید … پروانه دست های اونو پس زد . زیر فشار بغض، حنجره اش ورم کرده بود … داشت خفه میشد !

– آوش چرا متوجه نیستی ؟ … تو فکر می کنی تکرار گذشته ها برای من چیه ؟ همین که کتکم نزنی یا توی باغ دفنم نکنی …

خشم در رگ و پی آوش دوید و اعصابش رو به گزش انداخت … نگاهش رو از پروانه گرفت و بعد بی اختیار به خنده افتاد .

پروانه با صدای بلندتری ادامه داد :

– من ازت احترام میخوام آوش ! … اول احترام میخوام بعد عشق ! … نمی تونی به من احترام بذاری ؟!

آوش باز به پروانه نزدیک شد و کف دست هاشو دو طرف صورت اون گذاشت . با چنان عشق و شوری … که نفس پروانه رو برای لحظه ای در سینه اش حبس کرد .

۷۸۳

– این سوال رو از من می پرسی ؟ … پروانه ! … من جونم رو برات می دم !

اشک های پروانه روی صورتش راه گرفتند .

– تو می دونی مادرت چیکار کرده و با این وجود مجازاتش نکردی ! اما بابای من …

– پروانه !

پروانه سکوت کرد و آوش … با درد توی چشم هاش به دنبال ذره ای گرما گشت .

– چرا نمی فهمی حرف منو ؟ … چرا عزیز دلم ؟!

پروانه بی اختیار هق زد و انگشتان آوش رد اشک رو از روی گونه های اون پس زد .

– هیچ کاری نکن پروانه ! … بدون اینکه به من بگی … خواهش می کنم هیچ اقدامی نکن !

پروانه لب زیرینش رو بین دندوناش کشید و ترجیح داد سکوت کنه . اونقدر احساس اندوه می کرد … که برای اولین بار حرفی با آوش نداشت .

تلنگری که به در خورد … پروانه یک قدم به عقب برداشت و صورتش رو از آوش برگردوند .

آوش گفت :

– بفرمایید !

نگاه درد آلودش هنوز خیره به چشم های پروانه بود … که در باز شد .

– داداش !

و آهو پا به درون اتاق گذاشت .

 

پروانه به سرعت به سمت پنجره چرخید و صورتش رو از معرض نگاه آهو دور کرد … و مشغول پاک کردن اشک هاش شد .

نگاه آهو بین اون دو نفر چرخید .

– صبح بخیر ! تو هم اینجایی پروانه ؟

– چی شده آهو ؟

آوش پرسید … صداش عبوس و خشدار بود . آهو گفت :

– خواستم خواهش کنم امروز که میری برای ترخیص مادر … منم با خودت ببری !

نگاهش هنوز سمت پروانه بود .

پروانه سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید . با لحنی کنترل شده و رسمی … گفت :

– من بیش از این مزاحمتون نمیشم، آقا !

و در برابر نگاه دلخور و عجیب آوش … راهش رو کشید و اتاق رو ترک کرد .

***

خورشید به عمارت برگشته بود .

آوش دست دور شونه هاش داشت و در قدم برداشتن کمکش می کرد . تا دم تختخواب همراهش بود … .

اطلس لحاف رو کنار زد و بالش ها رو مرتب کرد .

آوش کمک کرد خورشید اول روی لبه ی تخت بنشینه … و بعد بدنش رو بالا کشید و به ناز بالش ها تکیه زد .

آوش لحاف رو روی زانوهای مادرش کشید … و به اطلس دستور داد :

– پنجره رو باز کن ! هوای تازه برای مادر خوبه !

به خورشید نگاه نمی کرد … مثل تمام اون روزها ! کمر صاف کرد … که خورشید دستش رو گرفت .

– آوش ! یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟

صداش التماس داشت … و نگاهش .

– نمی خوای تموم کنی این قهرو ؟ … تا مرگ رفتم و برگشتم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x