رمان پروانه ام پارت 174

4.2
(98)

 

 

پروانه به سرعت به سمت پنجره چرخید و صورتش رو از معرض نگاه آهو دور کرد … و مشغول پاک کردن اشک هاش شد .

 

نگاه آهو بین اون دو نفر چرخید .

 

– صبح بخیر ! تو هم اینجایی پروانه ؟

 

– چی شده آهو ؟

 

آوش پرسید … صداش عبوس و خشدار بود . آهو گفت :

 

– خواستم خواهش کنم امروز که میری برای ترخیص مادر … منم با خودت ببری !

 

نگاهش هنوز سمت پروانه بود .

 

پروانه سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید . با لحنی کنترل شده و رسمی … گفت :

 

– من بیش از این مزاحمتون نمیشم، آقا !

 

و در برابر نگاه دلخور و عجیب آوش … راهش رو کشید و اتاق رو ترک کرد .

 

***

 

خورشید به عمارت برگشته بود .

 

آوش دست دور شونه هاش داشت و در قدم برداشتن کمکش می کرد . تا دم تختخواب همراهش بود … .

 

اطلس لحاف رو کنار زد و بالش ها رو مرتب کرد .

 

آوش کمک کرد خورشید اول روی لبه ی تخت بنشینه … و بعد بدنش رو بالا کشید و به ناز بالش ها تکیه زد .

 

آوش لحاف رو روی زانوهای مادرش کشید … و به اطلس دستور داد :

 

– پنجره رو باز کن ! هوای تازه برای مادر خوبه !

 

به خورشید نگاه نمی کرد … مثل تمام اون روزها ! کمر صاف کرد … که خورشید دستش رو گرفت .

 

– آوش ! یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟

 

صداش التماس داشت … و نگاهش .

 

– نمی خوای تموم کنی این قهرو ؟ … تا مرگ رفتم و برگشتم !

 

 

 

 

 

آوش تنها لحظه ای مکث کرد . نمی خواست در شرایطی که خورشید داشت، با اعصابش بازی کنه … اما از طرفی در وجودش اون گرمای سابق رو نمی دید .

 

– بعد حرف می زنیم ! حالا استراحت کن !

 

اشک به چشم های خورشید دوید .

 

– آوش جان … لطفاً عزیزم !

 

آوش تا جایی که می تونست به دور از خشونت دستش رو از دست مادرش خارج کرد و لحاف رو کمی بیشتر روی بدن لاغر و نحیفش کشید … و بعد به سرعت از اتاق خارج شد .

 

راهروی نیمه تاریک و دلگیر …

 

تا جایی که به خاطر داشت این عمارت همیشه همین بود . سرد … تاریک … ناراحت کننده !

 

حتی وقتی بچه بود هم این خونه رو دوست نداشت . مهمانی هایی که زیر این سقف برگزار میشد، شاد نبود . صدای هیچ بچه ای نباید اینقدری بلند میشد که گوش های ادریس خان رو آزار بده !

 

اما حالا صدای بچه ای در گوشش ونگ ونگ می کرد ! صدای خنده ی رها !

 

مثل آدمِ هیپنوتیزم شده ای به دنبال خط صدا رفت .

 

راهروی مفروش رو با قدم های آروم طی کرد .

 

درب اتاق پروانه نیمه باز بود . آوش مقابل در ایستاد … و بعد اون ها رو دید !

 

هر دو کف زمین نشسته بودند . پروانه به حالتی راحت روی فرش لاکی رنگ زانو زده بود … در برابرش پتوی نازکی پهن بود و روی اون پتو، رها … .

 

پروانه جغجغه ای تکون می داد … و دست های شاد و جستجوگر رها برای گرفتن اون اسباب بازی در هوا تاب می خورد .

 

 

موهای سیاه و مجعد پروانه مثل پرده ای تیره مقابل صورتش رو پوشنده بود . گل های ریز و سفید دامنش زیبا بود … نورِ رنگارنگی که از پنجره می تابید اون رو مسحور کننده کرده بود !

 

پروانه باز جغجغه رو تکون داد :

 

– مامان ! … بخند مامان ! … عشقِ من !

 

صدای خنده ی رها باز تکرار شد … و آوش داشت جون می داد برای این تصویر جذاب !

 

نگاهش حالتی نرم و خلسه گونه گرفته بود … .

 

پروانه ناگهان سر بلند کرد . موهای سیاهش از مقابل صورتش کنار رفت … و نگاهش گره خورد در نگاه آوش .

 

اول با گیجیِ شیرینی … انگار انتظار حضور آوش رو نداشت … .

 

قلب آوش تندتر تپید … .

 

بعد در لحظه ای حالت نگاه پروانه تغییر کرد . سخت شد … سرد و دلگیر !

 

دست های آوش مشت شد … قلبش از خشم و ناکامیِ غریبی لرزید .

 

پروانه باز سر پایین انداخت و جغجغه رو برای رها تکون داد :

 

– بگیرش مامان ! … بگیرش از من !

 

کاملاً بی توجه به آوش … انگار که اونو ندیده بود !

 

آوش عادت به این ندیده شدن نداشت … نه از طرف هیچ کسی ! نه از طرف پروانه !

 

 

احساسی مسموم کامش رو تلخ کرد . خشمگین بود … و در عین حال محزون !

 

محروم از نگاه پروانه … محروم از لبخندش … محروم از بوسه های خجالتیش … .

 

می خواست وارد اتاق بشه و اونو بلند کنه … و اینقدر تکونش بده تا به خودش بیاد !

 

اما نفس تندی کشید … و رو چرخوند از اون در … و دور شد از پروانه … .

 

***

 

– دو سه روزی هست بازارچه ی خیریه ی ملک افشاریه شروع شده !

 

آهو کنار میز عصرانه ایستاده بود و در بشقابش ساندویچ و شیرینی می چید . اون روز پیراهنی عنابی رنگ به تن داشت و پروانه فکر می کرد از همیشه زیباتر شده !

 

به غیر از اونها خانم بزرگ هم در سالن نشیمن حضور داشت … و اطلس هم بود .

 

اطلس گفت :

 

– خانم جون … امسال هم یه سر به خیریه می زنید ؟ … ثواب داره !

 

پروانه از پس فنجون چای دیگران رو زیر نظر داشت . می دونست هر سال خانم بزرگ و خورشید به دیدن این بازارچه می رفتند … صرفاً برای اینکه کمکی به زن های شهر کرده باشن !

 

اما اون سال خانم بزرگ دل و دماغِ شرکت کردن در این مراسم رو نداشت … و خورشید هم هنوز در بستر بیماری بود .

 

خانم بزرگ گفت :

 

– حال و حوصله اش رو ندارم اطلس ! زانوهام یاری نمی کنن ! … به خورشید بگو بره !

 

 

 

 

اطلس گفت :

 

– خورشید خانم ناخوش هستند ! هنوز نمی تونن جایی برن !

 

خانم بزرگ پوزخندی زد :

 

– ناخوشه ؟ … جانِ خودش ! اینا همه ادا اطواره برای اینکه ترحم اون پسرش رو جلب کنه !

 

پروانه جرعه ای چای نوشید و سعی کرد لبخندش رو از دید دیگران پنهان کنه . با این حرف کاملاً موافق بود که خورشید در حال بدش اغراق می کرد تا آوش رو با خودش مهربان کنه . هر چند زیاد هم در هدفش موفق نبود !

 

آهو با لحنی هیجان زده گفت :

 

– امسال من و پروانه می ریم ! مگه نه ؟ … بریم پروانه ؟!

 

نگاه کرد به پروانه … و خانم بزرگ باز گفت :

 

– به پروانه کاری ندارم . اما تو به جای بازار خیریه … به نظرم یه سر به امامزاده بزنی بد نیست ! بهر حال شوهرِ نگون بختت تا دم مرگ رفته و برگشته !

 

لبخند آهو محو شد و صورتش در دم به سفیدی گرایید . اون حالت شادابی و نشاطی که در چهره اش می درخشید و باعث شده بود کمی زیباتر به نظر برسه … ناگهان دود شد و رفت هوا .

 

پروانه دلش به حال اون سوخت … و وقتی دید پاسخی به طعنه ی وحشیانه ی خانم بزرگ نداره، بدتر هم شد .

 

بعد فنجونش رو داخل نعلبکی برگردوند .

 

– اون شعر چی بود خانم بزرگ ؟ … گاهی برای دیگران می خوندین ! … برو طوافِ دلی کن که کعبه خود سنگ است … که آن خلیل بنا کرد و این خدای خلیل !

 

و با اشاره ی چشم و ابرو به جانب آهو … به خانم بزرگ فهموند منظورش چیه ! ادامه داد :

 

– آدم بره از بازارچه ی خیریه خرید کنه تا کمکی بشه به زنای مستمند … خیلی بهتر از دعای خشک و خالی خوندن پای ضریحه ! اینو دیگه می دونید تصدقتون ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x