پروانه به سرعت به سمت پنجره چرخید و صورتش رو از معرض نگاه آهو دور کرد … و مشغول پاک کردن اشک هاش شد .
نگاه آهو بین اون دو نفر چرخید .
– صبح بخیر ! تو هم اینجایی پروانه ؟
– چی شده آهو ؟
آوش پرسید … صداش عبوس و خشدار بود . آهو گفت :
– خواستم خواهش کنم امروز که میری برای ترخیص مادر … منم با خودت ببری !
نگاهش هنوز سمت پروانه بود .
پروانه سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید . با لحنی کنترل شده و رسمی … گفت :
– من بیش از این مزاحمتون نمیشم، آقا !
و در برابر نگاه دلخور و عجیب آوش … راهش رو کشید و اتاق رو ترک کرد .
***
خورشید به عمارت برگشته بود .
آوش دست دور شونه هاش داشت و در قدم برداشتن کمکش می کرد . تا دم تختخواب همراهش بود … .
اطلس لحاف رو کنار زد و بالش ها رو مرتب کرد .
آوش کمک کرد خورشید اول روی لبه ی تخت بنشینه … و بعد بدنش رو بالا کشید و به ناز بالش ها تکیه زد .
آوش لحاف رو روی زانوهای مادرش کشید … و به اطلس دستور داد :
– پنجره رو باز کن ! هوای تازه برای مادر خوبه !
به خورشید نگاه نمی کرد … مثل تمام اون روزها ! کمر صاف کرد … که خورشید دستش رو گرفت .
– آوش ! یکم بیشتر پیشم نمی مونی ؟
صداش التماس داشت … و نگاهش .
– نمی خوای تموم کنی این قهرو ؟ … تا مرگ رفتم و برگشتم !
آوش تنها لحظه ای مکث کرد . نمی خواست در شرایطی که خورشید داشت، با اعصابش بازی کنه … اما از طرفی در وجودش اون گرمای سابق رو نمی دید .
– بعد حرف می زنیم ! حالا استراحت کن !
اشک به چشم های خورشید دوید .
– آوش جان … لطفاً عزیزم !
آوش تا جایی که می تونست به دور از خشونت دستش رو از دست مادرش خارج کرد و لحاف رو کمی بیشتر روی بدن لاغر و نحیفش کشید … و بعد به سرعت از اتاق خارج شد .
راهروی نیمه تاریک و دلگیر …
تا جایی که به خاطر داشت این عمارت همیشه همین بود . سرد … تاریک … ناراحت کننده !
حتی وقتی بچه بود هم این خونه رو دوست نداشت . مهمانی هایی که زیر این سقف برگزار میشد، شاد نبود . صدای هیچ بچه ای نباید اینقدری بلند میشد که گوش های ادریس خان رو آزار بده !
اما حالا صدای بچه ای در گوشش ونگ ونگ می کرد ! صدای خنده ی رها !
مثل آدمِ هیپنوتیزم شده ای به دنبال خط صدا رفت .
راهروی مفروش رو با قدم های آروم طی کرد .
درب اتاق پروانه نیمه باز بود . آوش مقابل در ایستاد … و بعد اون ها رو دید !
هر دو کف زمین نشسته بودند . پروانه به حالتی راحت روی فرش لاکی رنگ زانو زده بود … در برابرش پتوی نازکی پهن بود و روی اون پتو، رها … .
پروانه جغجغه ای تکون می داد … و دست های شاد و جستجوگر رها برای گرفتن اون اسباب بازی در هوا تاب می خورد .
موهای سیاه و مجعد پروانه مثل پرده ای تیره مقابل صورتش رو پوشنده بود . گل های ریز و سفید دامنش زیبا بود … نورِ رنگارنگی که از پنجره می تابید اون رو مسحور کننده کرده بود !
پروانه باز جغجغه رو تکون داد :
– مامان ! … بخند مامان ! … عشقِ من !
صدای خنده ی رها باز تکرار شد … و آوش داشت جون می داد برای این تصویر جذاب !
نگاهش حالتی نرم و خلسه گونه گرفته بود … .
پروانه ناگهان سر بلند کرد . موهای سیاهش از مقابل صورتش کنار رفت … و نگاهش گره خورد در نگاه آوش .
اول با گیجیِ شیرینی … انگار انتظار حضور آوش رو نداشت … .
قلب آوش تندتر تپید … .
بعد در لحظه ای حالت نگاه پروانه تغییر کرد . سخت شد … سرد و دلگیر !
دست های آوش مشت شد … قلبش از خشم و ناکامیِ غریبی لرزید .
پروانه باز سر پایین انداخت و جغجغه رو برای رها تکون داد :
– بگیرش مامان ! … بگیرش از من !
کاملاً بی توجه به آوش … انگار که اونو ندیده بود !
آوش عادت به این ندیده شدن نداشت … نه از طرف هیچ کسی ! نه از طرف پروانه !
احساسی مسموم کامش رو تلخ کرد . خشمگین بود … و در عین حال محزون !
محروم از نگاه پروانه … محروم از لبخندش … محروم از بوسه های خجالتیش … .
می خواست وارد اتاق بشه و اونو بلند کنه … و اینقدر تکونش بده تا به خودش بیاد !
اما نفس تندی کشید … و رو چرخوند از اون در … و دور شد از پروانه … .
***
– دو سه روزی هست بازارچه ی خیریه ی ملک افشاریه شروع شده !
آهو کنار میز عصرانه ایستاده بود و در بشقابش ساندویچ و شیرینی می چید . اون روز پیراهنی عنابی رنگ به تن داشت و پروانه فکر می کرد از همیشه زیباتر شده !
به غیر از اونها خانم بزرگ هم در سالن نشیمن حضور داشت … و اطلس هم بود .
اطلس گفت :
– خانم جون … امسال هم یه سر به خیریه می زنید ؟ … ثواب داره !
پروانه از پس فنجون چای دیگران رو زیر نظر داشت . می دونست هر سال خانم بزرگ و خورشید به دیدن این بازارچه می رفتند … صرفاً برای اینکه کمکی به زن های شهر کرده باشن !
اما اون سال خانم بزرگ دل و دماغِ شرکت کردن در این مراسم رو نداشت … و خورشید هم هنوز در بستر بیماری بود .
خانم بزرگ گفت :
– حال و حوصله اش رو ندارم اطلس ! زانوهام یاری نمی کنن ! … به خورشید بگو بره !
اطلس گفت :
– خورشید خانم ناخوش هستند ! هنوز نمی تونن جایی برن !
خانم بزرگ پوزخندی زد :
– ناخوشه ؟ … جانِ خودش ! اینا همه ادا اطواره برای اینکه ترحم اون پسرش رو جلب کنه !
پروانه جرعه ای چای نوشید و سعی کرد لبخندش رو از دید دیگران پنهان کنه . با این حرف کاملاً موافق بود که خورشید در حال بدش اغراق می کرد تا آوش رو با خودش مهربان کنه . هر چند زیاد هم در هدفش موفق نبود !
آهو با لحنی هیجان زده گفت :
– امسال من و پروانه می ریم ! مگه نه ؟ … بریم پروانه ؟!
نگاه کرد به پروانه … و خانم بزرگ باز گفت :
– به پروانه کاری ندارم . اما تو به جای بازار خیریه … به نظرم یه سر به امامزاده بزنی بد نیست ! بهر حال شوهرِ نگون بختت تا دم مرگ رفته و برگشته !
لبخند آهو محو شد و صورتش در دم به سفیدی گرایید . اون حالت شادابی و نشاطی که در چهره اش می درخشید و باعث شده بود کمی زیباتر به نظر برسه … ناگهان دود شد و رفت هوا .
پروانه دلش به حال اون سوخت … و وقتی دید پاسخی به طعنه ی وحشیانه ی خانم بزرگ نداره، بدتر هم شد .
بعد فنجونش رو داخل نعلبکی برگردوند .
– اون شعر چی بود خانم بزرگ ؟ … گاهی برای دیگران می خوندین ! … برو طوافِ دلی کن که کعبه خود سنگ است … که آن خلیل بنا کرد و این خدای خلیل !
و با اشاره ی چشم و ابرو به جانب آهو … به خانم بزرگ فهموند منظورش چیه ! ادامه داد :
– آدم بره از بازارچه ی خیریه خرید کنه تا کمکی بشه به زنای مستمند … خیلی بهتر از دعای خشک و خالی خوندن پای ضریحه ! اینو دیگه می دونید تصدقتون ؟!