رمان پروانه ام پارت 175

4.3
(79)

 

 

 

اطلس گفت :

 

– خورشید خانم ناخوش هستند ! هنوز نمی تونن جایی برن !

 

خانم بزرگ پوزخندی زد :

 

– ناخوشه ؟ … جانِ خودش ! اینا همه ادا اطواره برای اینکه ترحم اون پسرش رو جلب کنه !

 

پروانه جرعه ای چای نوشید و سعی کرد لبخندش رو از دید دیگران پنهان کنه . با این حرف کاملاً موافق بود که خورشید در حال بدش اغراق می کرد تا آوش رو با خودش مهربان کنه . هر چند زیاد هم در هدفش موفق نبود !

 

آهو با لحنی هیجان زده گفت :

 

– امسال من و پروانه می ریم ! مگه نه ؟ … بریم پروانه ؟!

 

نگاه کرد به پروانه … و خانم بزرگ باز گفت :

 

– به پروانه کاری ندارم . اما تو به جای بازار خیریه … به نظرم یه سر به امامزاده بزنی بد نیست ! بهر حال شوهرِ نگون بختت تا دم مرگ رفته و برگشته !

 

لبخند آهو محو شد و صورتش در دم به سفیدی گرایید . اون حالت شادابی و نشاطی که در چهره اش می درخشید و باعث شده بود کمی زیباتر به نظر برسه … ناگهان دود شد و رفت هوا .

 

پروانه دلش به حال اون سوخت … و وقتی دید پاسخی به طعنه ی وحشیانه ی خانم بزرگ نداره، بدتر هم شد .

 

بعد فنجونش رو داخل نعلبکی برگردوند .

 

– اون شعر چی بود خانم بزرگ ؟ … گاهی برای دیگران می خوندین ! … برو طوافِ دلی کن که کعبه خود سنگ است … که آن خلیل بنا کرد و این خدای خلیل !

 

و با اشاره ی چشم و ابرو به جانب آهو … به خانم بزرگ فهموند منظورش چیه ! ادامه داد :

 

– آدم بره از بازارچه ی خیریه خرید کنه تا کمکی بشه به زنای مستمند … خیلی بهتر از دعای خشک و خالی خوندن پای ضریحه ! اینو دیگه می دونید تصدقتون ؟!

 

#پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۷۸۹

 

برای اولین بار دید که خانم بزرگ حرفی برای گفتن نداشت … یا حتی اندکی خجالت کشید . کمی از موضع طعنه آمیز خودش پایین اومد و گفت :

 

– من برای خودش میگم ! بهر صورت دخترِ شوهرِ مرحوممه ! خوش ندارم چند صباح دیگه مردم حرف پشت سرش ریسه کنن … که خوشحاله از حادثه ی شوهرش !

 

این بار اطلس پاسخ داد :

 

– خانم جان چیکار به حرف مردم دارید ؟ اتفاقاً ببین این خانمای جوون دستشون به کار خیر میره … خیلی هم جلوه ی خوبی داره !

 

آهو نگاهی مردد و خجالتی به پروانه انداخت . بعد از متلک خانم بزرگ دل و دماغی براش نمونده بود … اما با تردید پرسید :

 

– پس … بریم فردا ؟!

 

پروانه با لحنی راحت پاسخ داد :

 

– بله آهو خانم ! من که دوست دارم بریم !

 

مکثی میون کلماتش افتاد … و با حالتی سنگین ادامه داد :

 

– فقط اگر با آوش خان صحبت کنی … ازش اجازه بگیری که بریم …

 

– من صحبت کنم ؟!

 

آهو با تردید پرسید . نگاه عجیب اطلس برگشت به طرفش … حتی خانم بزرگ غافلگیر شده به نظر می رسید .

 

خیلی وقت بود که پروانه برای صحبت با آوش، کسی رو واسطه نمی کرد !

 

 

 

 

پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۷۹۰

 

پروانه سعی کرد تا حد امکان نگاه دیگران رو نادیده بگیره … لبخندی معصومانه زد :

 

– بله اگر لطف کنی !

 

اینبار آهو چیزی نگفت … و پروانه با نفس عمیقی تصمیم گرفت سالن نشیمن رو ترک کنه .

 

دسته های چوبی صندلی رو گرفت و روی پاهاش برخاست .

 

– من برم به رها جانم سر بزنم !

 

خانم بزرگ باز گفت :

 

– خوب شد یادش افتادی !

 

پروانه به سختی جلوی خودش رو گرفت تا به خنده نیفته . اینقدر خانم بزرگ و خورشید در تمام زندگیشون به همدیگه طعنه و زخم زبان زده بودند … که انگار این رسم ادبیاتشون شده بود !

 

آهو هم بشقابش رو روی میز گذاشت .

 

– منم برم آوش جان رو پیدا کنم !

 

هر دو با هم از نشیمن خارج شدند … و بعد راهشون جدا شد . آهو صدای آوش رو در حیاط سنگی شنید … رفت تا بهش ملحق بشه . پروانه هم از پلکان بالا رفت .

 

بر عکس چیزی که گفته بود … به اتاق رها نرفت . دل و دماغش رو نداشت باز با عده ای رو در رو بشه … بهشون لبخند بزنه … حرف های خوب بزنه !

 

غم روی قلبش به سنگینی یک کوه بود … خسته اش کرده بود !

 

قهر بودن با آوش … انرژی زیادی ازش گرفته بود . اینکه باهاش صحبت نکنه … مگر به ضرورت … و اون هم با لحنی آروم و بی هیجان ! بهش اجازه ی بوسیدن نده … اجازه ی هیچ کاری نده !

 

براش سخت بود ! تمام وجودش دلتنگ آوش بود و این دوری کردن های عمدی براش سخت بود !

 

 

 

 

#پارت_۷۹۱

 

 

از پایین پنجره صدای حرف به گوشش می رسید .‌ خدمه بودند و یحیی خان … و آوش و آهو !

 

پروانه پلک هاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . حتی شنیدن صدای آوش خوب بود … به گوارایی و خنکیِ جریان آبی که روی زخمِ باز می ریخت … . زخمش رو تازه نگه می داشت … اما در لحظه مرحمش بود !

 

خیلی با خودش جنگید که در جا بی حرکت بمونه و به شنیدن صداش اکتفا کنه … اما نتونست حریفِ خودش بشه !

 

روی انگشتانِ پاهاش قد بلندی کرد و چفت پنجره ی بلند رو باز کرد … و آهسته سرک کشید به پایین … .

 

مردمک های لرزان و مشتاقش خیلی زود آوش رو پیدا کرد … .

 

مردِ بی نظیرش … قهرمانِ عزیزِ قصه اش !

 

از شکار اومده یا گشت و گذار در املاکش ؟ … خسته به نظر می رسید ! با شلوار و جلیقه ی قهوه ای تیره اش و پیراهنِ خاکی رنگ با آستین های تا خورده … و اون اسلحه ی شکاری که روی دوش انداخته بود .

 

حواسش نبود و با دقت به صحبت های آهو گوش می داد .

 

پروانه نگاه دوخت بهش … دل نمی کند از این مرد ! اشک پشت پلک هاشو پر کرد !

 

 

 

** بعدی پینار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x