– چون احد یک آدمِ مسمومه ! جنایتکاره ! عوضیه ! می دونم به پروانه حس گناه می ده تا طبق میلش پیش بره ! … من نمی خوام خانواده ام بازیچه ی اون قاتلِ کثافت باشه !
سلمان لحظه ای سکوت کرد … و باز با تردید گفت :
– آدم بدیه … اما شاید برای دخترش، بابای خوبی بشه !
آوش گفت :
– بابا ؟ چه بابایی ؟! … احد کِی بابای پروانه بوده ؟!
تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمت سلمان چرخید . با چشم هایی که با دقت و سوظن ریز شده بود … ادامه داد :
– برای من جالب شد … تو چرا این چیزا رو میگی ؟ … تو که از همه چیز خبر داری ! … اصلاً نمی فهمم !
سلمان بزاق دهانش رو قورت داد . سخت بود زیر اون نگاه، خونسرد باقی موندن … سعی کرد پاسخ قابل قبولی در ذهنش سر هم کنه :
– هیچی ! فقط … انگار دلم سوخت ! احد هم آدمه بلاخره !
نگاه عجیب آوش ادامه داشت … و سلمان هول کرده نزدیک بود اعتراف کنه چند روز قبل پروانه رو با احد دیده . اما صدای گفتگوی خانم ها اونو از رنج پاسخگویی نجات داد … .
اول از همه پروانه و آهو بیرون اومدند . دوشادوش همدیگه قدم برمی داشتند و سخت مشغول گفتگو … .
سلمان از خدا خواسته گفت :
– برم در ماشین رو برای خانما باز کنم !
و دوید و زودتر از بقیه از پله های باغ میوه پایین رفت .
آوش نگاه می کرد به اون دو نفر … . به پروانه ی زیباش که موهاشو پشت سر جمع کرده بود و پیراهنی به رنگِ عنابی به تن داشت … و گردنبندِ یاقوت کبودش همچنان وفادارانه دور گردنش می درخشید … .
زیر چشمی نگاه کرد به آوش … اما سر بالا نبرد . آهو به طرف آوش چرخید و دستِ لاغر و دستکش پوشیده اش رو به نشانه ی خداحافظی در هوا تکون داد .
آوش سعی کرد لبخندکی بزنه و در پاسخ، سری تکون بده .
بعد از اونها مطهره و جواهر بیرون اومدند . رها بین دست های مطهره بود . پیراهنی زیبا و چیندار به تن داشت و موهای نرمش زیر کلاهیِ پارچه ای و سفید پوشیده شده بود .
جواهر رو به آوش چیزی گفت :
– با اجازه تون آقا !
آوش صدای اونو نشنید . حواسش همراه پروانه رفته بود !
رفت و لبه ی طارمی ایستاد و به پایین نگاه کرد . از پروانه دلخور بود … اما دلتنگش هم بود ! دلتنگِ نگاه های گرم و شرمزده اش … لبخندهایی که سعی داشت پنهان کنه اما اثرشون در نگاهش باقی می موند … دلتنگِ تمام وجودش !
دلش شور می زد و نمی دونست چرا ! می خواست جلوی رفتنشون رو بگیره . اما هیچ کاری نکرد … .
سلمان دربِ عقب ماشین رو باز گذاشته بود … . اول آهو سوار شد … و بعد پروانه …
قبل از سوار شدن سر بالا گرفت و نگاهش گره خورد در نگاه آوش …
یک لحظه ی کوتاه … و بعد سوار شد !
آوش احساس کرد قلبش درون سینه اش مچاله شده ! …
***
بازارچه ی خیریه ی شهر … شلوغ و پر سر و صدا بود ! زنان روستایی در ردیف های منظم بساط فروش پهن کرده بودند و با صدای بلند تبلیغ اجناسشون رو می کردند .
صدای درهم و برهمِ جیغ زنان، تمام گوش های پروانه رو پر کرده بود :
– آی جوزِ تازه داریم بیا ! … جوز تازه ! …
– ترشیِ تند و تیز دارم ! … بیا ترشی ببر ! شوری ببر !
– حصیر ببر ! بدو بدو حصیر ببر ! قیمت مفته ! دو تا بخر چهار تا ببر !
پروانه دو شا دوشِ آهو قدم بر می داشت . رها داخل کالسکه اش بود و با هوشیاری به اطراف نگاه می کرد . اطلس و جواهر و مطهره پشت سرشون فدم برمی داشتند .
پروانه نگاه های دیگران رو روی خودشون احساس می کرد .
زنی با صدای بلند اونو خطاب قرار داد :
– ارباب زن خیلی خوش اومدین ! … قدم سر چشم ما گذاشتین ! … بفرمایید شیرینی مهمانِ بنده !
پروانه لبخند زد و از ظرف شیرینی که به طرفش گرفته بودند، یکی برداشت و به دهان برد . متوجه شد که زن روستایی با اشتیاق نگاهش می کرد و منتظر تاییدی …
پروانه گفت :
– خیلی طعمش خوبه ! خدا برکت بده به روزیتون !
و به اطلس گفت کمی از شیرینی ها رو بخره .
نفر بعدی ترشی فروش بود و پروانه باز از اون خرید کرد .