دور و اطرافش شلوغ شده بود و هر کسی می خواست چیزی بهش پیشکش کنه .
تمام حواس پروانه معطوف اطرافش شده بود . اما ناگهان سر چرخوند و آهو رو دید که با شونه هایی جمع شده دنبالش می اومد . سعی می کرد عادی رفتار کنه ... اما هر نگاهش پر از استرس و ناراحتی بود . انگار از حضورش بین مردم عذاب می کشید .
پروانه خودش رو کاملاً به آهو نزدیک کرد .
– آهو خانم … حالت خوبه ؟!
و فکر کرد شاید آهو به اینهمه شلوغی عادت نداره و حالا غافلگیر شده !
آهو سعی کرد لبخند بزنه :
– خوبم ! خوبم ! … امم …
مکثی کرد … و بعد حالت صورتش فرو ریخت . با درماندگی که دیگه نمی تونست پنهانش کنه … اعتراف کرد :
– ای کاش من همراهت نمی اومدم !
– چرا ؟!
– ببین مردم چطور نگاهم می کنن ! … انگار همه دارن همون فکری رو میکنن که خانم بزرگ بهم گفت !
پروانه نگاهش رو چرخوند در اطراف . خب … دیگران هر دوشون رو تماشا می کردند ! اونها زن های خانواده ی امیر افشار بودند و مهمانِ مخصوص بازارچه ! … اما نگاهشون بد یا طعنه آمیز نبود !
آهو با ناراحتی ادامه داد :
– ای کاش به حرف خانم بزرگ گوش می دادم ! خانم بزرگ تلخ زبونه … اما همیشه حرف حق رو میگه !
پروانه ناراحت از حسِ عذابِ آهو … زیر لب زمزمه کرد :
– ما بارِ گناهی رو به دوش می کشیم که خودمون مرتکب نشدیم !
آهو با سر در گمی نگاهش کرد … و پروانه دست اونو بین دستاش فشرد .
– هیچ کسی بهت بد نگاه نمی کنه آهو خانم ! اینقدر خودتو عذاب نده ! … تو اگه خودتو گناهکار بدونی … بقیه هم به همین چشم نگاهت می کنن !
نفس عمیقی کشید … و با لبخندی عمیق صداش رو آزاد کرد :
– به جای این فکرا از زندگیت لذت ببر ! ببین همه چی چقدر قشنگه ؟! …
برگشت به سمت زنی که شال های دستباف داشت … و یکی از شالها رو که رنگ روشن داشت برداشت و روی شونه های آهو انداخت .
– وای چقدر بهت میاد ! آهو خانم … شکل قرص ماه شدی !
آهو شال رو روی شونه های لاغرش مرتب کرد … گونه هاش گل انداخته بودند .
– واقعاً ؟!
خورشید خانم اگر می دید که دخترش به جای تمان لباس های فاخری که داشت، اون شالِ ارزون قیمت و روستایی رو روی شونه هاش انداخته … حتماً به خشم می اومد ! … اما آهو برای اولین بار به واکنش مادرش فکر نکرد !
– من اینو می خوام !
پروانه کمی دورتر … طوبی رو دید ! اون هم برای فروش لیف هایی که بافته بود، به بازارچه اومده بود . آهو رو که سرگرمِ شال ها بود ترک کرد … و به طرف طوبی پا تند کرد … .