طوبی از دور براش دست بلند کرد . چنان با اشتیاق نگاه می کرد به پروانه … انگار می خواست به گریه بیفته ! پروانه از طرز نگاهش به خنده افتاد .
– وای … قربون شکلت برم ! اینقدر قشنگی نمی تونم ازت چشم بردارم !
پروانه رو در آغوش گرفت و روی شونه اش رو بوسید .
– نمی دونستم شما هم اینجا هستید !
– من که هنری ندارم عمه جان ! چهار تا لیف و بافتنی آوردم … بلکه فروش بره !
سرک کشید به دور و اطراف … ادامه داد :
– جواهر کجاست ؟ اومده ؟ … اصلاً چرا تنهایی ؟!
– عمه جواهر با مطهره است … هر دو مراقب رهان ! … ببینم چیا بافتی عمه ! نشونم بده !
سر خم کرد روی بساط طوبی و لیف های بافتنیش … گفت :
– قشنگ بافتی … عمه !
طوبی آهسته خندید :
– خجالتم نده دیگه ! چیزی نیست ! بیا …
نتونست جمله اش رو تکمیل کنه … نگاهش به چیزی پشت سر پروانه جلب شد . پروانه هم چرخید عقب … و جواهر رو دید .
تک و تنها … از مطهره خبری نبود ! دسته ی کالسکه ی کودک رو دو دستی گرفته بود و کالسکه رو به سمت پروانه هل می داد .
حالتی در صورتش بود که پروانه و طوبی رو نگران می کرد .
– چی شده عمه ؟!
جواهر نگاه دلواپسی به اطراف انداخت .
– چیزه … از این تفنگ دارای آقا کسی این اطراف نیست ؟
پروانه نگاه کرد به رها که شستِ کوچکش رو به دهان برده بود و می مکید و چرت می زد . پاسخ داد :
– هستن ! چون بازارچه فقط زنانه است … داخل نیومدن ! چی شده حالا ؟!
جواهر بی قرار و آشفته … نفسی کشید . گفت :
– ای خدای رحمان و رحیم … آدم جِن ببینه بهتره تا بعضی آدما ! … الان احد رو دیدم !
طوبی وحشت زده هینی کشید … و پروانه پرسید :
– چی ؟ کجا ؟!
– حواسم پرت شد … با این بچه تا ته بازارچه رفتم . اون آخر که جنگلِ کاج داره … یهو یه آدمِ بد هیبتی دیدم …
مکثی افتاد بین کلماتش … وسط انگشت شست و اشاره اش رو دو بار گاز گرفت … باز گفت :
– یه ریشی گذاشته بود … همه ی صورتش گم شده بود پشت ریشش ! ولی من که شناختمش ! عین گرگ زل زده بود به این طفل معصوم ! …
طوبی با نفرت گفت :
– این احد تا من و تو رو بدتر از ننه جون و آقا جون دق مرگ نکنه، ول نمی کنه ! … چند بار بهش گفتیم از شهر برو ؟! ...
پروانه گفت :
– چرا بره ؟ … جرم کرده مگه ؟!
طوبی متحیرانه نگاهش کرد :
– نکرده ؟!
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به رها . به یاد پدرش افتاد در آخرین دیدارشون … و اون لحن آرزومندش وقتی از بچگی های خودش و رها حرف می زد .
نفس لرزانی کشید … گفت :
– نگران نباش عمه جان … اینهمه روز چهار برجی مراقب این بچه بودی ! دلت پوسید ! … برو برای خودت بچرخ ! … من خودم مراقب رها هستم !
و دسته ی کالسکه رو گرفت .
#پارت_۸۰۷
جواهر مات شده قدمی به عقب برداشت :
– منظورت چیه ؟!
و طوبی بر افروخته … قدمی به جلو برداشت :
– پروانه مبادا … مبادا بری پیش اون آدم ! …
پروانه حس بدی داشت … ته قلبش انگار دریا دریا نمک ریخته بودند ! اما چونه اش رو بالا گرفت و گفت :
– نگران نباشید !
– چطور نگران نباشیم ؟ … تو چه ات شده ؟! احد جادو جنبلت کرده !
– این مرد تا بدبختت نکنه دست بر نمی داره !
عمه ها هنوز حرف می زدند که پروانه قدمی به عقب رفت و کالسکه ی رها رو با خودش کشید . طوبی با بی تابی صداش کرد … اما پروانه کاملاً چرخید و همراه رها از اون دو نفر دور شد .
استرسی مهار ناشدنی به جانش افتاده بود . می دونست طوبی و جواهر اونو رها نمی کنن و دنبالش میان . فقط برای اینکه آرومشون کنه گاهی پای بساط دستفروشی دیگران توقف می کرد و با فروشنده های محلی چند کلمه ای حرف می زد . هر چند درست نمی تونست بشنوه که اونا چی می گن .
توی سرش بازار مسگرها راه افتاده بود انگار ! حالت تهوع داشت … گرمش شده بود ! … چند دقیقه ای خودش رو سرگرم کرد . نمی دونست طوبی یا جواهر دنبالش اومدن یا نه … در خودش این توانایی رو نمی دید که برگرده به عقب و پشت سرش رو نگاه کنه .
بعد بلاخره ردیف غرفه های بازارچه به پایان رسید … .
محوطه ای نسبتاً شلوغ و مردی که با گاری چوبی غذای گرم می فروخت … و پس از اون، درختزاری وسیع !