رمان پروانه ام پارت 181

4
(74)

 

 

طوبی از دور براش دست بلند کرد . چنان با اشتیاق نگاه می کرد به پروانه … انگار می خواست به گریه بیفته ! پروانه از طرز نگاهش به خنده افتاد .

– وای … قربون شکلت برم ! اینقدر قشنگی نمی تونم ازت چشم بردارم !

پروانه رو در آغوش گرفت و روی شونه اش رو بوسید ‌.

– نمی دونستم شما هم اینجا هستید !

– من که هنری ندارم عمه جان ! چهار تا لیف و بافتنی آوردم … بلکه فروش بره !

سرک کشید به دور و اطراف … ادامه داد :

– جواهر کجاست ؟ اومده ؟ … اصلاً چرا تنهایی ؟!

– عمه جواهر با مطهره است … هر دو مراقب رهان ! … ببینم چیا بافتی عمه ! نشونم بده !

سر خم کرد روی بساط طوبی و لیف های بافتنیش … گفت :

– قشنگ بافتی … عمه !

طوبی آهسته خندید :

– خجالتم نده دیگه ! چیزی نیست ! بیا …

نتونست جمله اش رو تکمیل کنه … نگاهش به چیزی پشت سر پروانه جلب شد . پروانه هم چرخید عقب … و جواهر رو دید .

تک و تنها … از مطهره خبری نبود ! دسته ی کالسکه ی کودک رو دو دستی گرفته بود و کالسکه رو به سمت پروانه هل می داد .

حالتی در صورتش بود که پروانه و طوبی رو نگران می کرد .

– چی شده عمه ؟!

جواهر نگاه دلواپسی به اطراف انداخت .

– چیزه … از این تفنگ دارای آقا کسی این اطراف نیست ؟

 

 

پروانه نگاه کرد به رها که شستِ کوچکش رو به دهان برده بود و می مکید و چرت می زد . پاسخ داد :

– هستن ! چون بازارچه فقط زنانه است … داخل نیومدن ! چی شده حالا ؟!

جواهر بی قرار و آشفته … نفسی کشید . گفت :

– ای خدای رحمان و رحیم … آدم جِن ببینه بهتره تا بعضی آدما ! … الان احد رو دیدم !

طوبی وحشت زده هینی کشید … و پروانه پرسید :

– چی ؟ کجا ؟!

– حواسم پرت شد … با این بچه تا ته بازارچه رفتم . اون آخر که جنگلِ کاج داره … یهو یه آدمِ بد هیبتی دیدم …

مکثی افتاد بین کلماتش … وسط انگشت شست و اشاره اش رو دو بار گاز گرفت … باز گفت :

– یه ریشی گذاشته بود … همه ی صورتش گم شده بود پشت ریشش ! ولی من که شناختمش ! عین گرگ زل زده بود به این طفل معصوم ! …

طوبی با نفرت گفت :

– این احد تا من و تو رو بدتر از ننه جون و آقا جون دق مرگ نکنه، ول نمی کنه ! … چند بار بهش گفتیم از شهر برو ؟! ..‌.

پروانه گفت :

– چرا بره ؟ … جرم کرده مگه ؟!

طوبی متحیرانه نگاهش کرد :

– نکرده ؟!

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد و نگاه کرد به رها . به یاد پدرش افتاد در آخرین دیدارشون … و اون لحن آرزومندش وقتی از بچگی های خودش و رها حرف می زد .

نفس لرزانی کشید … گفت :

– نگران نباش عمه جان … اینهمه روز چهار برجی مراقب این بچه بودی ! دلت پوسید ! … برو برای خودت بچرخ ! … من خودم مراقب رها هستم !

و دسته ی کالسکه رو گرفت .

 

 

#پارت_۸۰۷

جواهر مات شده قدمی به عقب برداشت :

– منظورت چیه ؟!

و طوبی بر افروخته … قدمی به جلو برداشت :

– پروانه مبادا … مبادا بری پیش اون آدم ! …

پروانه حس بدی داشت … ته قلبش انگار دریا دریا نمک ریخته بودند ! اما چونه اش رو بالا گرفت و گفت :

– نگران نباشید !

– چطور نگران نباشیم ؟ … تو چه ات شده ؟! احد جادو جنبلت کرده !

– این مرد تا بدبختت نکنه دست بر نمی داره !

عمه ها هنوز حرف می زدند که پروانه قدمی به عقب رفت و کالسکه ی رها رو با خودش کشید . طوبی با بی تابی صداش کرد … اما پروانه کاملاً چرخید و همراه رها از اون دو نفر دور شد .

استرسی مهار ناشدنی به جانش افتاده بود . می دونست طوبی و جواهر اونو رها نمی کنن و دنبالش میان . فقط برای اینکه آرومشون کنه گاهی پای بساط دستفروشی دیگران توقف می کرد و با فروشنده های محلی چند کلمه ای حرف می زد . هر چند درست نمی تونست بشنوه که اونا چی می گن .

توی سرش بازار مسگرها راه افتاده بود انگار ! حالت تهوع داشت … گرمش شده بود ! … چند دقیقه ای خودش رو سرگرم کرد . نمی دونست طوبی یا جواهر دنبالش اومدن یا نه … در خودش این توانایی رو نمی دید که برگرده به عقب و پشت سرش رو نگاه کنه .

بعد بلاخره ردیف غرفه های بازارچه به پایان رسید … .

محوطه ای نسبتاً شلوغ و مردی که با گاری چوبی غذای گرم می فروخت … و پس از اون، درختزاری وسیع !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x