نگاه احد در لحظه ای سخت شد … دندوناشو روی هم فشرد و با غیظ گفت :
– با امیر افشارا آشتی کنم ؟ … هرگز ! … می خوام سر به تن هیچ کدومشون نباشه!
– بابا !
پروانه باز یک قدم به جلو برداشت و دستاشو دراز کرد برای گرفتن بچه … احد دو قدم پس رفت .
– تو رو سِحر و جادو کردن بچه ؟! … تو چِت شده که دم از آشتی می زنی ؟ … تو یک بچه بودی که دستاتو بستن و پِی خودشون کشوندن به عمارتشون ! … تو از این بچه ی تخم حرومِ سیاوش چی کم داشتی ؟
باز قدمی به عقب برداشت … و رها بلاخره به گریه افتاد !
اولین زنگ خطر در گوش های پروانه به صدا در اومد .
– بابا … بچه رو بده من ! … بچه ام رو بده !
احد انگار اون مردی که می شناخت ، نبود … ناگهان شیطان دخول کرده بود زیر پوستش !
– چی رو باید یادم بره ؟! … کدوم کارشون ؟ … تو چرا یادت رفته ؟ … کتکایی که خوردی ! تحقیرایی که شدی ! … داستان زنده به گور کردنت نقل دهان مردم این شهر شده بود ! …
– بابا ! … بچه ام داره گریه می کنه ! … بچه ام رو بده من !
– تو چرا گذشتی پروانه ؟ چرا فراموش کردی ؟! … این مردکِ تازه از اروپا برگشته خرت کرد ! … از اون بیشتر از همه شون بیزارم !
رگ گردن احد می زد … و جنون از نگاهش شره می کرد ! … صدای گریه ی رها بلندتر شد … و احد گفت :
– جواهر میگه ارباب زاده دوستت داره ! ها ؟! … دوست داشتنش رو توی کدوم گوشِت زمزمه کرد ؟ … توی همون گوشی که برادرِ بی همه چیزش کَر کرد ؟!
– بابا بچه ام رو بده من !
این بار پروانه جیغ زد … و احد باز عقب رفت :
– نمی دمش پروانه ! بذار برای برگشتن جگر گوشه شون التماسم رو بکنن !
وحشت در تمام وجود پروانه دوید … دست بلند کرد و خواست رها رو بگیره ! … احد ناگهان چرخید و شروع به دویدن کرد … .
رفت و در لحظه ای … در درختزار گم شد !
پروانه غالب تهی کرده بود انگار … صدا از حنجره اش بلند نمی شد .
– بچه ام ! بچه ام ! …
و ناگهان با تمام جانش جیغ زد :
– بچه ام !
صدای بلند اطلس و جواهر رو می شنید پشت سرش … اما ناگهان شروع کرد به دویدن … . پشت سر احد … در درختزارِ خلوت و ساکت !
باز جیغ زد :
– بابا ! … بابا !
صدای گریه ی بی امان رها رو از جایی دور و نزدیک می شنید … و می خواست بمیره ! …
– بابا تو رو خدا ! بچه ام رو پس بده ! تو رو خدا !
دیوانه وار به گریه افتاد … و بی هدف می دوید .
– بچه ام رو پس بده ! تو رو خدا ! تو رو خدا احد !
و کم کم … صدای گریه ی نوزاد بود که محو و محوتر شد … و بعد سکوتِ دیوانه کننده ی درختزار ! …