رمان پروانه ام پارت 183

4.5
(46)

 

 

 

نگاه احد در لحظه ای سخت شد … دندوناشو روی هم فشرد و با غیظ گفت :

 

– با امیر افشارا آشتی کنم ؟ … هرگز ! … می خوام سر به تن هیچ کدومشون نباشه!

 

– بابا !

 

پروانه باز یک قدم به جلو برداشت و دستاشو دراز کرد برای گرفتن بچه … احد دو قدم پس رفت .

 

– تو رو سِحر و جادو کردن بچه ؟! … تو چِت شده که دم از آشتی می زنی ؟ … تو یک بچه بودی که دستاتو بستن و پِی خودشون کشوندن به عمارتشون ! … تو از این بچه ی تخم حرومِ سیاوش چی کم داشتی ؟

 

باز قدمی به عقب برداشت … و رها بلاخره به گریه افتاد !

 

اولین زنگ خطر در گوش های پروانه به صدا در اومد .

 

– بابا … بچه رو بده من ! … بچه ام رو بده !

 

احد انگار اون مردی که می شناخت ، نبود … ناگهان شیطان دخول کرده بود زیر پوستش !

 

– چی رو باید یادم بره ؟! … کدوم کارشون ؟ … تو چرا یادت رفته ؟ … کتکایی که خوردی ! تحقیرایی که شدی ! … داستان زنده به گور کردنت نقل دهان مردم این شهر شده بود ! …

 

– بابا ! … بچه ام داره گریه می کنه ! … بچه ام رو بده من !

 

– تو چرا گذشتی پروانه ؟ چرا فراموش کردی ؟! … این مردکِ تازه از اروپا برگشته خرت کرد ! … از اون بیشتر از همه شون بیزارم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رگ گردن احد می زد … و جنون از نگاهش شره می کرد ! … صدای گریه ی رها بلندتر شد … و احد گفت :

 

– جواهر میگه ارباب زاده دوستت داره ! ها ؟! … دوست داشتنش رو توی کدوم گوشِت زمزمه کرد ؟ … توی همون گوشی که برادرِ بی همه چیزش کَر کرد ؟!

 

– بابا بچه ام رو بده من !

 

این بار پروانه جیغ زد … و احد باز عقب رفت :

 

– نمی دمش پروانه ! بذار برای برگشتن جگر گوشه شون التماسم رو بکنن !

 

وحشت در تمام وجود پروانه دوید … دست بلند کرد و خواست رها رو بگیره ! … احد ناگهان چرخید و شروع به دویدن کرد … .

 

رفت و در لحظه ای … در درختزار گم شد !

 

پروانه غالب تهی کرده بود انگار … صدا از حنجره اش بلند نمی شد .

 

– بچه ام ! بچه ام ! …

 

و ناگهان با تمام جانش جیغ زد :

 

– بچه ام !

 

صدای بلند اطلس و جواهر رو می شنید پشت سرش … اما ناگهان شروع کرد به دویدن … . پشت سر احد … در درختزارِ خلوت و ساکت !

 

باز جیغ زد :

 

– بابا ! … بابا !

 

صدای گریه ی بی امان رها رو از جایی دور و نزدیک می شنید … و می خواست بمیره ! …

 

– بابا تو رو خدا ! بچه ام رو پس بده ! تو رو خدا !

 

دیوانه وار به گریه افتاد … و بی هدف می دوید .

 

– بچه ام رو پس بده ! تو رو خدا ! تو رو خدا احد !

 

و کم کم … صدای گریه ی نوزاد بود که محو و محوتر شد … و بعد سکوتِ دیوانه کننده ی درختزار ! …

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x