رمان پروانه ام پارت 184

4.3
(46)

 

 

 

پروانه گیج بود … مات بود … بی روح و سرگردان ! ضربه ای که خورده بود … شدیدتر از اون چیزی بود که در لحظه دردش رو حس کنه ! …

 

دور خودش چرخید :

 

– احد ! احد !

 

زمین قهوه ای رنگ زیر پاش ‌… و آسمون بالای سرش … و صدای پرنده هایی که بین درخت ها آواز می خوندند .

 

– رها ! رها جانم … رها !

 

باز دور خودش چرخی زد … و بعد با تمام وجود جیغ زد :

 

– رها !

 

اینقدر بلند … که احساس می کرد حنجره اش زخمی شد !

 

باز شروع کرد به دویدن … . پاهاش رو حس نمی کرد . حس می کرد دیوانه شده ! جنون آسا دوید و از درختزار بیرون زد .

 

اطلس رو دید که مدام این طرف و اون طرف می پرید و حرف می زد . مطهره که گریه می کرد … و جواهر و طوبی که زار می زدند .

 

– پروانه ! … آخر کار دستمون دادی … وای !

 

پروانه بین مردم چرخید … نگاهش رک زده و گنگ بود . نمی فهمید باید چیکار کنه ! … صدای نوزادی رو در آغوش زنی شنید … . دیوانه وار به طرفش حمله برد و روی نوزاد رو پس زد … رها نبود !

 

دست هاش کنار تنش رها شد … ناگهان روح از تنش رفت ! … دنیا دور سرش می چرخید … .

 

 

 

 

 

 

برای شراکت در وی آی پی مبلغ 52,000 تومان رو به شماره حساب زیر واریز بزنید :

 

طوبی رو دید که مقابلش ایستاد :

 

– خاک توی سرمون کردی پروانه ! … خاک توی سرمون کردی !

 

گریه می کرد و خشمگین بود … بدن پروانه رو تکون داد :

 

– همینو می خواستی ؟ … بچه رو برد ! … همینو می خواستی پروانه ؟ ‌..‌.

 

پروانه فقط نگاهش می کرد … بی هیچ واکنشی ! … مصیبتی که بر سرش آوار شده بود رو باور نمی کرد ! مغزش از کار افتاده بود انگار !

 

طوبی تکونش داد و ضجه زد :

 

– یه چیزی بگو … پدر سگ ! … به خاک سیاه نشوندیمون … یه چیزی بگو !

 

اما پروانه نمی تونست حرف بزنه . فلج شده بود انگار … و ذهنش هم کم کم فلج شد .

 

رها نبود ! … توی کالسکه اش نبود … و خدا می دونست که الان کجا بود ! … حس مرگ سردش کرد ! … دیگه هیچ نیرویی در دنیا نمی تونست اونو به زندگی برگردونه ! …

 

کم کم صداها در گوشش محو شد و تصویرها هم … چشم هاش سیاهی رفت و زانوهاش خالی کرد … .

 

جسم نیمه جونش دیگه بُرید … روی زمین رها شد و از حال رفت … .

 

***

 

صداها توی سرش انعکاس داشت و ذهنش هنوز خالی بود . لحظاتی طول کشید تا تمام اتفاقات به خاطرش اومد … و بعد ناگهان از جا پرید :

 

– رها !

 

– پروانه خانم !

 

پروانه وحشت زده به موقعیتش نگاه کرد . روی صندلی عقب ماشین نشسته بود … مطهره کنار ماشین ایستاده بود و با چشم های اشکی نگاهش میکرد.

 

– پروانه خانم … اون مرد رو پیدا کردن !

 

بعد گریه اش شدت گرفت :

 

– رها همراهش نیست !

 

 

 

 

 

 

پروانه نیشی در قلبش احساس می کرد . هنوز باور نکرده بود که پدرش این بلا رو بر سرش نازل کرده … فکر می کرد همه چیز اشتباهیه ! … شاید احد می خواست اونو بترسونه … یا بخندونه ! شاید همه اش یک شوخی خشن بود … و همین حالا تموم میشد !

 

دست لرزانش رو بندِ صندلی کرد و تلاش کرد از ماشین پیاده بشه .

 

– اون کجاست ؟ …

 

زانوهاش می لرزید … و تمام بدنش . اما سر پا ایستاد .

 

– احد کجاست ؟ … منو ببر پیشش !

 

مطهره دست لرزانش رو گرفت … مثل ابر بهار اشک می ریخت .

 

– خانم چرا می خواید برید پیشش ؟ … الان وضعیتِ خوشی نیست !

 

– به من میگه ! … مطمئنم میگه بچه ام کجاست ! … من اگه ازش بپرسم … میگه !

 

با کمک مطهره چند قدمی رفت … اما بعد سرعتش بیشتر شد .

 

جایی پرت و دور از دسترس بقیه ی مردم … احد رو دوره کرده بودند . سلمان بود … انور بود … و دو نفر دیگه . اطلس و طوبی و جواهر هم بودند … هر سه منقلب و بی تاب .

 

پروانه با چشم های تار و بدبختش نگاه دوخت به اونها … قدم هاش حتی سریع تر شد … .

 

 

 

 

تلو تلو می زد … رو به فروپاشی بود .

اولین نفری که متوجهش شد ، اطلس بود … گفت :

– پروانه ؟

و نفهمید در صورتش چی دید … که گریه اش عمیق تر شد :

– وای بمیرم پروانه ! بمیرم برای دلت ! …

پروانه اما هنوز اشکی نداشت . دست هایی که برای کمک بهش دراز شده بودند رو پس زد … سلمان رو هم کنار زد … و بعد احد رو دید !

زانو زده بود روی زمینِ خاکی … با خونی که از دهانش شره کرده بود روی ریش خاکستری و نامرتبش .

پروانه مقابل اون زانو زد … .

– بابا ! … بابا بچه ام کجاست ؟ …

دست های احد رو گرفت … ملتمس نگاهش کرد .

– بگو رها کجاست ؟ … بابا تو رو خدا ! … تو که گفتی منو دوست داشتی … گفتی دلت برا من می سوخت !

دید که مردمک های احد لرزید و حالتی منقلب بهش دست داد … اما حرفی نزد . پروانه باز التماس کرد :

– به خدا کسی باهات کار نداره … به خدا میذارن بری ! فقط بگو بچه ام رو چیکار کردی ! … به من بگو … به پروانه ات بگو !

سکوت ادامه دار احد … و بلاخره سد اشک های پروانه در هم شکست .

– بابا بچه ام رو بهم بده ! تو رو خدا … تو رو خدا بگو کجاست ! … دارم دق می کنم بابا !

بی امان گریه می کرد … تصویر احد پشت سیل اشک هاش غرق شده بود . ناخن هاشو فرو کرد توی پوست دست های احد … این بار جیغ زد :

– بگو رها کجاست !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x