پروانه گیج بود … مات بود … بی روح و سرگردان ! ضربه ای که خورده بود … شدیدتر از اون چیزی بود که در لحظه دردش رو حس کنه ! …
دور خودش چرخید :
– احد ! احد !
زمین قهوه ای رنگ زیر پاش … و آسمون بالای سرش … و صدای پرنده هایی که بین درخت ها آواز می خوندند .
– رها ! رها جانم … رها !
باز دور خودش چرخی زد … و بعد با تمام وجود جیغ زد :
– رها !
اینقدر بلند … که احساس می کرد حنجره اش زخمی شد !
باز شروع کرد به دویدن … . پاهاش رو حس نمی کرد . حس می کرد دیوانه شده ! جنون آسا دوید و از درختزار بیرون زد .
اطلس رو دید که مدام این طرف و اون طرف می پرید و حرف می زد . مطهره که گریه می کرد … و جواهر و طوبی که زار می زدند .
– پروانه ! … آخر کار دستمون دادی … وای !
پروانه بین مردم چرخید … نگاهش رک زده و گنگ بود . نمی فهمید باید چیکار کنه ! … صدای نوزادی رو در آغوش زنی شنید … . دیوانه وار به طرفش حمله برد و روی نوزاد رو پس زد … رها نبود !
دست هاش کنار تنش رها شد … ناگهان روح از تنش رفت ! … دنیا دور سرش می چرخید … .
برای شراکت در وی آی پی مبلغ 52,000 تومان رو به شماره حساب زیر واریز بزنید :
طوبی رو دید که مقابلش ایستاد :
– خاک توی سرمون کردی پروانه ! … خاک توی سرمون کردی !
گریه می کرد و خشمگین بود … بدن پروانه رو تکون داد :
– همینو می خواستی ؟ … بچه رو برد ! … همینو می خواستی پروانه ؟ ...
پروانه فقط نگاهش می کرد … بی هیچ واکنشی ! … مصیبتی که بر سرش آوار شده بود رو باور نمی کرد ! مغزش از کار افتاده بود انگار !
طوبی تکونش داد و ضجه زد :
– یه چیزی بگو … پدر سگ ! … به خاک سیاه نشوندیمون … یه چیزی بگو !
اما پروانه نمی تونست حرف بزنه . فلج شده بود انگار … و ذهنش هم کم کم فلج شد .
رها نبود ! … توی کالسکه اش نبود … و خدا می دونست که الان کجا بود ! … حس مرگ سردش کرد ! … دیگه هیچ نیرویی در دنیا نمی تونست اونو به زندگی برگردونه ! …
کم کم صداها در گوشش محو شد و تصویرها هم … چشم هاش سیاهی رفت و زانوهاش خالی کرد … .
جسم نیمه جونش دیگه بُرید … روی زمین رها شد و از حال رفت … .
***
صداها توی سرش انعکاس داشت و ذهنش هنوز خالی بود . لحظاتی طول کشید تا تمام اتفاقات به خاطرش اومد … و بعد ناگهان از جا پرید :
– رها !
– پروانه خانم !
پروانه وحشت زده به موقعیتش نگاه کرد . روی صندلی عقب ماشین نشسته بود … مطهره کنار ماشین ایستاده بود و با چشم های اشکی نگاهش میکرد.
– پروانه خانم … اون مرد رو پیدا کردن !
بعد گریه اش شدت گرفت :
– رها همراهش نیست !
پروانه نیشی در قلبش احساس می کرد . هنوز باور نکرده بود که پدرش این بلا رو بر سرش نازل کرده … فکر می کرد همه چیز اشتباهیه ! … شاید احد می خواست اونو بترسونه … یا بخندونه ! شاید همه اش یک شوخی خشن بود … و همین حالا تموم میشد !
دست لرزانش رو بندِ صندلی کرد و تلاش کرد از ماشین پیاده بشه .
– اون کجاست ؟ …
زانوهاش می لرزید … و تمام بدنش . اما سر پا ایستاد .
– احد کجاست ؟ … منو ببر پیشش !
مطهره دست لرزانش رو گرفت … مثل ابر بهار اشک می ریخت .
– خانم چرا می خواید برید پیشش ؟ … الان وضعیتِ خوشی نیست !
– به من میگه ! … مطمئنم میگه بچه ام کجاست ! … من اگه ازش بپرسم … میگه !
با کمک مطهره چند قدمی رفت … اما بعد سرعتش بیشتر شد .
جایی پرت و دور از دسترس بقیه ی مردم … احد رو دوره کرده بودند . سلمان بود … انور بود … و دو نفر دیگه . اطلس و طوبی و جواهر هم بودند … هر سه منقلب و بی تاب .
پروانه با چشم های تار و بدبختش نگاه دوخت به اونها … قدم هاش حتی سریع تر شد … .
تلو تلو می زد … رو به فروپاشی بود .
اولین نفری که متوجهش شد ، اطلس بود … گفت :
– پروانه ؟
و نفهمید در صورتش چی دید … که گریه اش عمیق تر شد :
– وای بمیرم پروانه ! بمیرم برای دلت ! …
پروانه اما هنوز اشکی نداشت . دست هایی که برای کمک بهش دراز شده بودند رو پس زد … سلمان رو هم کنار زد … و بعد احد رو دید !
زانو زده بود روی زمینِ خاکی … با خونی که از دهانش شره کرده بود روی ریش خاکستری و نامرتبش .
پروانه مقابل اون زانو زد … .
– بابا ! … بابا بچه ام کجاست ؟ …
دست های احد رو گرفت … ملتمس نگاهش کرد .
– بگو رها کجاست ؟ … بابا تو رو خدا ! … تو که گفتی منو دوست داشتی … گفتی دلت برا من می سوخت !
دید که مردمک های احد لرزید و حالتی منقلب بهش دست داد … اما حرفی نزد . پروانه باز التماس کرد :
– به خدا کسی باهات کار نداره … به خدا میذارن بری ! فقط بگو بچه ام رو چیکار کردی ! … به من بگو … به پروانه ات بگو !
سکوت ادامه دار احد … و بلاخره سد اشک های پروانه در هم شکست .
– بابا بچه ام رو بهم بده ! تو رو خدا … تو رو خدا بگو کجاست ! … دارم دق می کنم بابا !
بی امان گریه می کرد … تصویر احد پشت سیل اشک هاش غرق شده بود . ناخن هاشو فرو کرد توی پوست دست های احد … این بار جیغ زد :
– بگو رها کجاست !