ضجه می زد و دست های احد رو می فشرد … گریه هاش جگر خراش بود … اما احد چشم بست و با تمام وجود تلاش کرد بی واکنش باقی بمونه .
دستی از پشت روی شانه های پروانه نشست … اطلس بود :
– پروانه جان ! … دیگه بسه ! … پروانه !
اما خشم طغیان کرد در وجود پروانه … مثل سیلابی بی بستر در رگ هاش جریان گرفت . چشم های خیسش درخشید … و فشار انگشتانش روی دست های احد بیشتر شد :
– من به تو اعتماد کردم لعنتی ! … لعنتیِ از خدا بی خبر ! … تو بابای من بودی بهت اعتماد کردم !
چنگ زد به یقه ی اورکت احد … با تمام خشم و نفرتش اونو تکون داد :
– بهت اعتماد کردم کثافت ! … به خاطرت تو روی آوش ایستادم ! به خاطرت زندگیمو خراب کردم !
بعد سیلی زد به گونه ی احد … یک سیلی دیگه ! … ناخن خراشید روی صورتش … فریاد کشید :
– اعتماد کردم بهت ! … تو بابای من بودی … بهت اعتماد کردم !
اطلس وحشت زده اونو عقب کشید … اما با تمام قواش نتونست از پس پروانه بر بیاد . التماس می کرد :
– پروانه آروم باش ! پروانه تصدقت آروم بگیر !
بعد طوبی و جواهر به اطلس ملحق شدند … و حتی آهو و مطهره .
هیچ کسی توان مهار خشم پروانه رو نداشت … . در نهایت سلمان بود که بین اون و احد ایستاد .
با چشم هایی سرخ و بغضی در گلو … گفت :
– دیگه بسه !
یک قدمی دیگه به جلو اومد و تلاش کرد بدون لمس کردنِ پروانه، اونو از احد دور نگه داره . باز تکرار کرد :
– بسه ! آوش خان دارن میان … بهتره فعلاً خانوم دم دستشون نباشن !
تمام نیروی پروانه به ناگاه تحلیل رفت … سر به شونه ی اطلس گذتشت و هق زد . نایی در تنش باقی نمونده بود … دلش مرگ می خواست !
سلمان کلافه و بی قرار نگاهش رو از زن در هم شکسته گرفت و فریاد زد :
– انور … خانوما رو برسون عمارت !
و بعد با اشاره به طوبی و جواهر … تذکر داد :
– شما دو تا باشید !
و برگشت تا با کمک دیگران احد رو توی ماشین بندازه … .
***
تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک !
تنها صدای عقربه های ساعت بزرگ پذیرایی در تمام عمارت پیچیده بود … و به غیر از اون سکوتِ مرگ بود !
پروانه در اتاق رها ، پای گهواره ی سفید و خالیش … دراز کشیده بود روی زمین سرد . بدنش رو مانند جنینی درد کشیده درهم مچاله کرده بود … با چشم هایی که انگار درونشون خون دلمه بسته بود … نگاه می کرد به اسب چوبیِ اون طرف اتاق . پیراهنِ دخترکش رو به سینه اش چسبونده بود … و کاملاً بی حرکت … انگار مرده بود !