چند ساعت گذشته بود ؟ … از ظهر تا به حال ! … شب شده بود و تاریکی مطلق … و پروانه حیرت می کرد از اینکه هنوز زنده است !
چه قیامتی بر پا شده بود وقتی خانم بزرگ فهمید چه اتفاقی افتاده ! چقدر داد کشید … گریه کرد … نفرین کرد ! … خورشید پشت پنجره اومد و با نیشخند نگاهشون کرد ! … حال خوشی داشت ؟! … چرا که نه ؟ … پروانه نابود شده بود ! … دیگه حتی نمی تونست این رو پنهان کنه !
بی تاب و بی قرار … مثل کبوتری که سرش رو از تن جدا کنند و پر پر زدنش رو ببینند !
گاهی گریه می کرد … گاهی جیغ می زد … گاهی گونه می خراشید ! … گاهی عرصه ی دنیا چنان براش تنگ می شد که نفس نمی تونست بکشه ! … می خواست کاری بکنه … اما هیچ کاری از دستش بر نمی اومد !
حالا شب شده بود و بی رمق و مرده … دراز کشیده بود کف اتاق رها . آغوشش سرد شده بود … سینه ی دلتنگش سرِ دخترکش رو می خواست ! مشامش برای بوی تنش به التماس افتاده بود ! … کجای این دنیا بود پاره ی تنش ؟ … اصلاً زنده بود یا مرده ؟ …
صدای ورود ماشینی رو به داخل باغ شنید . چند لحظه ای طول کشید تا موفق شد بدن فلج شده و بی حسش رو تکونی بده و از جا بلند بشه .
آوش برگشته بود به عمارت ؟ … لابد رها رو آورده بود ! …
امید تازه ای در قلبش جرقه زد . تن لرزانش رو به سختی کشید تا پای پنجره و به حیاط سنگی نگاه کرد … و اما نه ! …
آوش دست خالی بود ! …
شعله ی کم جانی که در قلبش روشن شده بود … باز خاموش شد !
زیر لب با بیچارگی نالید :
– ای وای !
می خواست گریه کنه … اما دیگه اشکی هم برای ریختن نداشت .
دید خانم بزرگ با چه شتابی از در کوشک بیرون زد … اما اون هم دست های خالی آوش رو دید ! همون جا روی پله ی ایوان نشست … و بعد صدای مویه ی غم انگیزش بود که بلند شد .
پروانه داشت جون می داد پشت پنجره ! …
دید که آوش کنار خانم بزرگ توقف کرد … و بعد خم شد و نوک انگشتانش رو روی شونه ی پیرزن گذاشت . داشت چیزی می گفت … اما صدای گریه ی خانم بزرگ اونقدر بلند بود که حرف های اون به گوش پروانه نرسید .
خیلی طول نکشید که اطلس و صبورا … و پس از اونها آهو برای بلند کردن خانم بزرگ به حیاط سنگی رفتند .
آوش از کنار زن ها گذشت و وارد عمارت شد … .
قلب پروانه سخت و بی رحمانه تپید . می دونست حالا مقصد آوش کجاست … لابد پیش اون ! …
پلک هاشو روی هم فشرد و از حس بیچارگی درهم مچاله شد . ندیده بود آوش رو … از ظهر که اون اتفاق افتاد، هنوز اونو ندیده بود ! … و حالا نمی دونست با چه رویی توی چشماش نگاه کنه ! … چقدر گفته بود به پروانه که نزدیک احد نره ! … چقدر همه بهش گفته بودند … و چقدر اون احمق بود که حالا به این روز افتاده بود ! …
صدای قیژِ آهسته ی در اتاق بلند شد … و نفس پروانه بیخ گلوش موند ! … قامت آوش که در چارچوب ظاهر شد … و اگرچه صورتش در تاریکیِ اتاق پنهان بود … اما بوی تند خشمش زیر شامه ی پروانه پیچید … .
گذاشت … و پروانه شروع کرد به لرزیدن ! … کف دست هاشو روی بازوهاش گذاشته بود و می لرزید ! … انگار وسط برف های بهمن ماه ایستاده بود ... دندوناش چیلیک چیلیک بهم می خورد !
– آ… آوش …
اسم آوش … مثل خرده شیشه هایی تیز از حلقش بیرون ریخت و زبانش رو سوزاند !
آوش باز جلوتر رفت … مقابل گهواره ایستاد … دست کشید به پتوی سرد رها … .
– نگفت، پروانه ! … هر کاری کردیم … هر چی زدیمش … هر وعده وعیدی دادیم بهش … نگفت رها کجاست !
صدای آوش آروم و سرد بود … خون رو در رگ های پروانه منجمد میکرد …. و در عین حال قلبش رو از هم می درید ! …
احد نگفته بود بچه اش کجاست ؟ … احد نمی خواست بگه !
آوش کف دست هاشو روی صورتش کشید … انگار از دردی مهیب در عذاب بود :
– رها کجاست، پروانه ؟ … کجا دنبالش بگردیم ؟ … کجای این دنیای بی در و پیکر …
لرز پروانه بیشتر شد … و باز به گریه افتاد . بیچاره و بی نفس … قدمی به آوش نزدیک شد :
– آوش ! آ… وش !
و بعد … نفهمید چی شد !
سیلیِ ناگاه و قدرتمند آوش که روی صورتش فرود اومد و پرتابش کرد به کنج دیوار … .
سوتی که در گوشش پیچید … داغیِ پوستش … و بعد درد بود ! … درد و شوک … و مزه ی خون زیر زبانش … .
*** بعدی گل گازانیا