رمان پروانه ام پارت 186

4.3
(36)

 

 

چند ساعت گذشته بود ؟ … از ظهر تا به حال ! … شب شده بود و تاریکی مطلق … و پروانه حیرت می کرد از اینکه هنوز زنده است !

 

چه قیامتی بر پا شده بود وقتی خانم بزرگ فهمید چه اتفاقی افتاده ! چقدر داد کشید … گریه کرد … نفرین کرد ! … خورشید پشت پنجره اومد و با نیشخند نگاهشون کرد ! … حال خوشی داشت ؟! … چرا که نه ؟ … پروانه نابود شده بود ! … دیگه حتی نمی تونست این رو پنهان کنه !

 

بی تاب و بی قرار … مثل کبوتری که سرش رو از تن جدا کنند و پر پر زدنش رو ببینند !

 

گاهی گریه می کرد … گاهی جیغ می زد … گاهی گونه می خراشید ! … گاهی عرصه ی دنیا چنان براش تنگ می شد که نفس نمی تونست بکشه ! … می خواست کاری بکنه … اما هیچ کاری از دستش بر نمی اومد !

 

حالا شب شده بود و بی رمق و مرده … دراز کشیده بود کف اتاق رها . آغوشش سرد شده بود … سینه ی دلتنگش سرِ دخترکش رو می خواست ! مشامش برای بوی تنش به التماس افتاده بود ! … کجای این دنیا بود پاره ی تنش ؟ … اصلاً زنده بود یا مرده ؟ …

 

صدای ورود ماشینی رو به داخل باغ شنید . چند لحظه ای طول کشید تا موفق شد بدن فلج شده و بی حسش رو تکونی بده و از جا بلند بشه .

 

آوش برگشته بود به عمارت ؟ … لابد رها رو آورده بود ! …

 

امید تازه ای در قلبش جرقه زد . تن لرزانش رو به سختی کشید تا پای پنجره و به حیاط سنگی نگاه کرد … و اما نه ! …

 

آوش دست خالی بود ! …

 

شعله ی کم جانی که در قلبش روشن شده بود … باز خاموش شد !

 

 

زیر لب با بیچارگی نالید :

 

– ای وای !

 

می خواست گریه کنه … اما دیگه اشکی هم برای ریختن نداشت .

 

دید خانم بزرگ با چه شتابی از در کوشک بیرون زد … اما اون هم دست های خالی آوش رو دید ! همون جا روی پله ی ایوان نشست … و بعد صدای مویه ی غم انگیزش بود که بلند شد .

 

پروانه داشت جون می داد پشت پنجره ! …

 

دید که آوش کنار خانم بزرگ توقف کرد … و بعد خم شد و نوک انگشتانش رو روی شونه ی پیرزن گذاشت . داشت چیزی می گفت … اما صدای گریه ی خانم بزرگ اونقدر بلند بود که حرف های اون به گوش پروانه نرسید .

 

خیلی طول نکشید که اطلس و صبورا … و پس از اونها آهو برای بلند کردن خانم بزرگ به حیاط سنگی رفتند .

 

آوش از کنار زن ها گذشت و وارد عمارت شد … .

 

قلب پروانه سخت و بی رحمانه تپید . می دونست حالا مقصد آوش کجاست … لابد پیش اون ! …

 

پلک هاشو روی هم فشرد و از حس بیچارگی درهم مچاله شد ‌. ندیده بود آوش رو … از ظهر که اون اتفاق افتاد، هنوز اونو ندیده بود ! … و حالا نمی دونست با چه رویی توی چشماش نگاه کنه ! … چقدر گفته بود به پروانه که نزدیک احد نره ! … چقدر همه بهش گفته بودند … و چقدر اون احمق بود که حالا به این روز افتاده بود ! …

 

صدای قیژِ آهسته ی در اتاق بلند شد … و نفس پروانه بیخ گلوش موند ! … قامت آوش که در چارچوب ظاهر شد … و اگرچه صورتش در تاریکیِ اتاق پنهان بود … اما بوی تند خشمش زیر شامه ی پروانه پیچید … .

 

 

گذاشت … و پروانه شروع کرد به لرزیدن ! … کف دست هاشو روی بازوهاش گذاشته بود و می لرزید ! … انگار وسط برف های بهمن ماه ایستاده بود .‌‌.. دندوناش چیلیک چیلیک بهم می خورد !

 

– آ… آوش …

 

اسم آوش … مثل خرده شیشه هایی تیز از حلقش بیرون ریخت و زبانش رو سوزاند !

 

آوش باز جلوتر رفت … مقابل گهواره ایستاد … دست کشید به پتوی سرد رها … ‌.

 

– نگفت، پروانه ! … هر کاری کردیم … هر چی زدیمش … هر وعده وعیدی دادیم بهش … نگفت رها کجاست !

 

صدای آوش آروم و سرد بود … خون رو در رگ های پروانه منجمد میکرد …. و در عین حال قلبش رو از هم می درید ! …

 

احد نگفته بود بچه اش کجاست ؟ … احد نمی خواست بگه !

 

آوش کف دست هاشو روی صورتش کشید … انگار از دردی مهیب در عذاب بود :

 

– رها کجاست، پروانه ؟ … کجا دنبالش بگردیم ؟ … کجای این دنیای بی در و پیکر …

 

لرز پروانه بیشتر شد … و باز به گریه افتاد . بیچاره و بی نفس … قدمی به آوش نزدیک شد :

 

– آوش ! آ… وش !

 

و بعد … نفهمید چی شد !

 

سیلیِ ناگاه و قدرتمند آوش که روی صورتش فرود اومد و پرتابش کرد به کنج دیوار … .

 

سوتی که در گوشش پیچید … داغیِ پوستش … و بعد درد بود ! … درد و شوک … و مزه ی خون زیر زبانش … .

 

*** بعدی گل گازانیا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهی

خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x