آوش با صدایی بم و دو رگه گفت :
– این رو نمی تونم بفهمم … که چرا دست خالی رفت ؟!
خورشید گیج و ویج پلکی زد … که آوش برگشت به سمت میز آرایش و جعبه ی جواهرات رو باز کرد . تمام جواهرات پروانه به جز گردنبند یاقوت کبودش، در جعبه دست نخورده باقی مونده بودند !
خورشید کاملاً غافلگیر شده به نظر می رسید . انتظار داشت پروانه لااقل متعلقاتِ خودش رو برده باشه ! … بی نفس لب زد :
– شاید می ترسید … دنبالش بیفتی !
آوش هیستریک و آروم خندید :
– دنبالش بیفتم ؟! … معلومه که این کارو می کنم ! … مامان … تا اون سر دنیا هم می رم دنبالش !
در جعبه ی جواهرات رو بست … و بعد با نفس عمیقی … ادامه داد :
– البته امیدوارم کار به اون طرف دنیا نکشه ! … زودتر بهم بگو اون کجاست … مامان !
و برگشت و با نگاه سرد و بیزارش … در چشم های خورشید نگاه دوخت . خورشید کاملاً رنگ باخته بود … سعی کرد همه چیز رو انکار کنه :
– چی میگی ؟ … آوش ! من از کجا بدونم ؟!
– از همون اول که رها دزدیده شد … فکر اینکه باز همه چیز زیر سر توئه، توی مغزم زنگ خورد ! اما خودم رو سرزنش کردم مادر … خودم رو زدم به حماقت ! … آخه مگه ممکنه …
– آوش کار من نیست ! باور کن …
– اما وقتی پروانه غیبش زد … اونم بدون هیچ پول و پشتوانه ای … دیگه مطمئن شدم کار توئه !
اینبار خورشید فریاد زد :
– چرند نگو ! من چطور می تونم پروانه رو از اینجا فراری بدم ؟!
آوش لبخند زد :
– تو زنِ کارهای غیر ممکنی ! بارها منو غافلگیر کردی … اما اینبار بیشتر متاسف شدم برات ! … مامان ! مامان قبول کن زیاده روی کردی !
نفسی گرفت و باز نگاهش چرخید به سمت میز آرایش . دستی نوازش وار روی اسلحه کشید .
– من شاید می تونستم قتل برادرِ مریض و هیولا صفتم رو نادیده بگیرم، اما اینکه یک بچه ی کوچیک رو از بغل مادرش جدا کردی … اینکه خانواده ی منو ازم گرفتی … دیگه قابل بخشش نیست ! … حالا …
اسلحه رو از روی میز برداشت و سمت سینه ی مادرش لحظه ای نشونه گرفت :
– میگی پروانه کجاست یا …
و بعد دستش چرخید و لوله ی سرد اسلحه رو به شقیقه ی خودش چسبوند … .
پارت_۸۸۲
وحشت در نگاهِ خورشید دوید و دست هاش ناخودآگاه بالا رفت … .
– این شوخی قشنگی نیست آوش ! اسلحه رو بیار پایین !
به خیالِ خودش می خواست با جدی نگرفتنِ این اقدام، آوش رو از اشتیاقِ ادامه دادنش بندازه . اما وقتی انگشت آوش روی ماشه نشست … جیغِ بی اختیاری کشید .
– آوش !
– پروانه کجاست ؟
– من نمی دونم آوش ! آخه از کجا بدونم ؟!
خنده ی کوتاه و بی حوصله ی آوش … .
خورشید دست هاشو التماس گونه بهم چسبوند :
– قسم می خورم من دستی توی این کار نداشتم ! من فراری ندادم پروانه رو !
آوش باز هم خندید … و خورشید ادامه داد :
– این مسخره بازی رو تموم کن ! … تو میخوای به خاطر اون غربتیِ بد خون، خودتو بکشی ؟
آوش پاسخ داد :
– اگه این کاریه که باعث میشه تو عذاب بکشی … حتماً انجامش میدم !
خشمِ خورشید به التماسی رقت انگیز تبدیل شد .
– آوش خواهش میکنم بس کن ! داری منو قبضه روح می کنی !
– فقط ده ثانیه وقت داری که بگی پروانه کجاست، مادر ! بعدش …
خورشید باز جیغ زد :
– من نمی دونم !
– یک !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 100
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.