رمان پروانه ام پارت166

4.2
(34)

 

 

– تو و عمه طوبی می دونید الان کجاست ! مگه نه ؟ … پولایی که براش فرستاده بودم به دستش رسید ؟

جواهر نفس عمیقی کشید … پروانه ادامه داد :

– می خوام ببینمش ! … لطفاً ! یه کاری کن ببینمش !

– ببینیش که چی بشه ؟

– بهش بگم فرار کردن رو بس کنه ! من می دونم قتل سیاوش کار اون نیست !

مکثی کرد و با خجالت ادامه داد :

– آوش خان هم می دونه !

جواهر حرص زده گفت :

– از کجا می دونی ؟ این احد هیچ کاریش درست نیست ! صد روباه توی شکمش راه میره و دُم هیچ کدوم بهم نمی خوره !

پروانه احساس غم و اندوه شدیدی می کرد .

احساسش به پدرش … چیزی بود که هرگز نمی تونست برای دیگران توصیف کنه … که این عشق نبود ! … اما پیوندی خونی بود ! پدرش روحِ سرگردانِ زندگیش بود و تا آروم نمی گرفت … بی قراری های پروانه تموم نمی شد .

پدرش یک بار قصد جان ادریس خان رو کرده بود … و این اشتباه مگه چقدر می تونست تاوان داشته باشه ؟ … یک روز باید تموم می شد این بی خانمانی ! یک روز باید تبرئه می شد ! … اون روزی بود که پروانه بلاخره حس آزادی می کرد و می تونست آزادانه به آوش عشق بورزه !

مثل یک زن برابر و آزاد … نه یک اسیرِ ابدی !

– تمام چیزی که می خوام … اینه که احد این دمِ پیری به آرامش برسه ! … سرگردونیش تموم بشه ! این خونه به دوشیِ نفرین شده اش …

جواهر با لحنی خسته گفت :

– بدون اجازه ی آوش خان کاری نکن ! حداقل بهش بگو !

 

پروانه به سرعت پاسخ داد :

– معلومه که بهش میگم ! همین امشب بهش میگم !

جواهر خسته نگاهش کرد . انگار امیدی به سر به راه کردن پروانه نداشت … اما وظیفه ی خودش می دونست که لااقل بهش بگه !

– بازم از من به تو نصیحت، پروانه … چه بی گناه و چه گناهکار، پای بابات رو وسط زندگیت باز نکن !

بعد از روی زمین برخاست . برای اینکه بحث رو پایان بده … گفت :

– میرم ببینم مطهره این بچه رو کجا برد ! … تو هم این وسایلو جمع کن !

و از اتاق خارج شد .

***

صدای خنده های ریز ریز از زیر پنجره می اومد … و صدای ونگ ونگِ نوزاد ! … صدای زندگی می اومد و صدای جریان طبیعی حیات انسانی … و این برای خورشید غیر قابل تحمل بود .

قرص خورده بود و پیشونیِ دردمندش رو با دستمالی سفت و سخت بسته بود . اما باز هم دردی خارج از تحمل در جمجمه ی آماس کرده اش ضربان می زد .

لحاف سنگین رو از روی سرش برداشت و نفس عمیق کشید … داشت می مرد !

هیچوقت در زندگیش تا این حد احساس ضعف و بیماری نکرده بود ! اون روزها احساس می کرد پیر شده ! آوش پیرش کرده بود !

هیچ چیزی در زندگیش … نه زنِ دوم شدن و نه تمام جنگ و جدال هاش با خانم بزرگ … هیچ چیزی مطلقاً نتونست بهش چنین ضربه ای بزنه که آوش زده بود !

پلک هاشو روی هم فشرد و کف دستش رو روی پیشونی دردناکش کشید … .

صدای باز شدنِ محتاطانه ی در رو شنید … و بعد صدای اطلس رو :

– خانم جون … بیدارید ؟!

 

ای کرد و با صدایی ضعیف پاسخ داد :

– بیدارم اطلس ! بیا تو !

اطلس کاملاً داخل اتاق شد و در رو پشت سرش بست . در دستش سینی کوچکی داشت .

– براتون دمنوش آوردم ! شاید دردِ سرتون تسکین پیدا کنه !

– کمک کن از جا بلند بشم، اطلس ! سرم گیج میره ! … رو به موتم انگار !

اطلس پاسخ داد :

– وای خانم جون … خدا نکنه !

سینی رو لبه ی پاتختی گذاشت و رفت به خورشید کمک کرد . لحاف سنگین رو از روی زانوهاش کنار زد و بازوشو گرفت … خورشید لبه ی تخت نشست و کف پاهای عریانش رو روی زمین گذاشت .

– من که میگم از همین استراحتِ بیش از حد هم آدمیزاد مریض میشه ! شما دو روزه افتادین توی بستر … هوا به سرتون نخورده !

– از دل خوشم افتادم مگه ؟ … سرم رو انگار با تبر دو نیمه کردن !

– من که میگم خانم جون … دمنوشتون رو بخورید ! بلند بشید یکم قدم بزنید ! حالتون بهتر میشه ! … بگم گرمابه رو براتون داغ کنن ؟ … یه آبی هم به تن بزنید !

خورشید چیزی نگفت . دستمال رو از سرش باز کرد و بعد دستش رو جلو برد و لیوان دمنوش رو از روی پا تختی برداشت .

اطلس پرسید :

– پنجره رو باز کنم یکم هوای تازه بیاد ؟

خورشید با خشونت پاسخ داد :

– نه ! همینطوری هم تحمل این سر و صداها دشواره !

 

صدای دیگران مثل نوکِ تیز خنجری لا بلای شیارهای مغزش کشیده میشد و شکنجه اش می کرد !

اطلس ملامت گرانه گفت :

– خانم جون خیلی دارید زندگی رو دشوار می گیرید !

خورشید پاسخی نداد . چی داشت که بگه ؟ … زندگیش همیشه دشوار بود، اما اون می جنگید … که اگه جنگیدن رو کنار می گذاشت، خیلی وقت پیش زیر دست و پای خانم بزرگ و سیاوش له می شد !

اما حالا از نا افتاده بود ! درست از وقتی که متوجه شد آوش به پروانه علاقه داره ! …

کِی واقعاً برای اولین بار این رو متوجه شد ؟ .‌.. شاید از همون روزهای اول ! اون مادر بود … مادرها همه چیز رو در مورد فرزندشون پیشبینی می کردند !

سعی کرد پروانه رو تحقیر کنه ! کوچیک کنه ! بدنام کنه ! … هر کاری کرد تا اون زن رو از چشم آوش بندازه ولی موفق نشد !

حالا احساس می کرد از هر زمانی به آوش دورتر شده … و پروانه بهش نزدیک تر !

مسخره بود ! پسری که بزرگش کرده بود … برای رشدش هر کاری کرده بود … حتی به خاطرش دست به قتل زده بود … حالا اینقدر ازش دور بود !

– اطلس !

جرعه ای از دمنوش داغ رو خورد … نگاهش به روبرو بود .

– به نظرت … آوش در مورد اون زن چی فکر می کنه ؟

– کدوم زن ؟

خورشید در دهانش مزه ی خون رو حس می کرد :

– پروانه !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x