بدون دیدگاه

رمان پسرای بازیگوش پارت 7

4.1
(29)

میلاد”

به کاشیای سرد ،تکیه دادمو به مردم درحال رفتو امد نگاه میکنم ،چند روزه همین جا نشستم و به خودم قول دادم ،که تابه هوش نیومدن مرجان از جام تکون نخورم ،به صاحب این زریح قول دادم ،توبه کنم ،خوب بشم پاک بشم….
چقدر احساس سبکی میکنم…
انگار باری بزرگ از روی دوشم برداشته شده ،دارن اذان میگن….
سمت حیاط حرم میرمو کنار حوض بزرگ می ایستمو وضو میگیرم ،از مرد ریش سفیدی که چند شب پیش دیدم یاد گرفتم…
انگار فقط باید وضو رو یادم میدادو دلمو برای شفای مریضم گرم میکرد….
غیب شدنش هنوزم برام مبهمه.
ماشین های حمل فرش ،فرشهارو همه ی جای حیاط پهن کرده بودن….
چه قدر همه باعشق برای این آقای پراز مهربونی کار میکردن ،بدون وقفه و بدون خستگی…
دوباره پایین رفتم ،مثل همیشه همه جا پر بود ،به سختی یه جا پیدا کردمو با اعلام شروع نماز قامت بستم.

حسین”

از بین جمعیت درحال نماز عبور کردمو از

پلهای زیر حرم پایین رفتم ،به سختی میلادو پیدا کردم ،دیگه آخرای نماز بود ،تو دلم به میلاد غبطه خوردم،خیلی دیگه مونده بود تابه این حس برسم….
کنار نشستم ،تا نمازشون تمام بشه ،پلاستیک ساندویچ هارو ،روی پام گذاشتم ،گوشیمو از تو جیبم درآوردمو شماره ی پریچهرو گرفتم….
تواین چند روز خیلی پیگیر بودم باهاش تماس بگیرم،اما هربار بی جواب میزاشت،دخترپسرای جوونی که دست دردست هم بالبخند توی حیاط حرم قدم میزدن،باعث حسرت خوردنم میشد…
اگر اون زمان که پریچهر عاشقم بود،منم به اندازه ی الان دوستش داشتم،الان به جای این که منتظر میلاد بشم ،منتظر…
میلاد_حســــین!به کی زنگ میزنی؟
با صدای میلاد از فکرو خیال بیرون اومدم نگاهی به گوشیم انداختم،بازم بیجواب گذاشتم…
_هیچکس.
میلاد_نماز نخوندی؟
_نوچ
_چرا؟
ساندویچو از تو پلاستیک درآوردمو دستش دادم.
_بیا غذاتو بخور.
از دستم گرفتو گفت:
_نمیخوای جواب بدی!
_نوچ.
_از مرجان خبر داری؟

_آره به رضا زنگ زدم ،گفت هنوزم همونجوریه.
گاز اولو به ساندویچ زدم..
میلاد_یعنی خوب میشه؟
نگاهی به مردم درحال راه رفتن انداختمو گفتم:
_همه ی اینا که اینجان ،به امیدی اومدن،مطمئن باش هیچ کدوممون ناامید ازاینجانمیریم…

امیر”

توراه روی دادگاه نشسته بودمو ،منتظر رای دادگاه بودم ،بااین که خودم جوابو میدونستم بازم نگرانم.
ارش کارو خراب کرد ،از فرصتی که بهش داده شد استفاده نکرد…
چند شب پیش عادله به گوشیم زنگ زد ،خیلی مضطرب بود،ارش از دیوار خونه بالا کشیده بودو دادو بیدادش تا این ور خطم میومد…
بهش گفتم زنگ بزنه صدوده،خودمم زود اماده شدمو افتادم تو جاده.
زمانی که پلیسا رسیده بودن ،عادله تاحد مرگ کتک خورده بود،دوتا از دهندهاش و یکی از پاهاش شکسته بود،آرشو پلیسا گرفته بودن،الان دیگه حق میدم به عادله تا طلاقشو بگیره…
سمیر و ساناز این طرف اون طرفم نشسته بودن ،سمیر براخودش مردی شده بود.
حکمتتو شکــــر خدا،قراره چی سراین بچها بیاد؟!
ساناز_عمو کی میریم خونه؟!
دستی روی موهاش کشیدمو گفتم:
_میریم عزیزم ،بزار کارمامانت تمام بشه میریم…
ساناز سرخورده،سرپایین انداختو گفت:
_بابام چی میشه؟!
سمیر یک دفعه ازجاش بلند شدو داد زد…
_بره بمیـــــره ،مگه ندیدی ،میخواست سرمامانو ببره ،هنوزم دوستش داری؟!

ساناز سرشو روی پام گذاشتو شروع کرد به گریه کردن ،سمیرم ،آرنجشو تکیه گاه زانوش کردو موزائیک هارو نگاه کرد

چه قدر بزرگ شده ،چه مردی شده بود!
عادله باید دلش قرص باشه که همچین پسری تربیت کرده ،نگاهم به سمیر بود که یکدفعه مثل فشنگ از جاش بلند شدو گفت:
_ اِاااا مامان اومد،خودشو توبغل عادله انداخت ،زن عمو ویلچرو میروند،عادله به نظر خوش حال میومد،دست ساناز گرفتمو باهم سمت عادله رفتیم…
دوتا بچهاشو تو آغوش گرفتو اشک شوقی ریخت.

آرش دستو پا بسته از اتاق بیرون آوردنو اجازه ی صحبتی بهش ندادنو بردنش ،انگار هیچکس ،مشتاق به دیدنش نبود،حتی سانازی که از عادله بارها شنیده بودم ،خیلی باباییه….
****

ویلچرو تو صندوق گذاشتمو ،پشت فرمون نشستم ،نگاه های خاصی که عادله از توی آینه بهم می انداخت،یادآور گذشته ی نچندان تلخم بود…
زن عمو_چند روز دیگه قراره برن محضر طلاقشو بگیره و راحت بشه…
سمیر جلو نشسته بود،برگشت عقبو گفت:
_مامان خیالت نباشها،خودم مثل یـــــه مرد پشتتم.
همه گی به لحن بچگونه اش خندیدیم…

امیر علی”

توراه روی بیمارستان نشسته بودم مشتاقیم روبه روم بود؛رضا و دریاهم خونه بودن ،رفتمو کنار مشتاقی نشستمو دستاشو گرفتم.
نگاهم کرد…
غم تو چشماش به وسعت یه دنیابود…
لبخند امیدوار کننده ای بهش زدمو گفتم:
_دکترا گفتن ،بهوش میاد،نگران نباشید…
چند بار آروم روی دستم زدو گفت:
_از کارای گذشته ام پشیمونم ،از این که دریارو از مرجان جدا کردم پشیمونم ،شاید اگه این کارو نمیکردم ،حال مرجان بهتر میشد…
_دست سرنوشت اینجور نوشته،اگه دریا به خونه ی مانمیومد ،ماهنوز همون آدمای گذشته بودیم باهمون خطاهای نابخشودنی…
گوشی موبایلم زنگ خورد،از مشتاقی معذرت خواهی کردمو به حیاط بیمارستان رفتم ،پدرم بود،تماسو وصل کردم…
_الو!
_-سلام ،خوبی امیرعلی؟!
(صداش گرفته بود)
_خوبم،بابا اتفاقی افتاده؟!چراصداتون گرفته!
_هیچی نیست پسرم ،میتونی یه سر بیای خونه؟
_آخه الان…
_خواهش میکنم.
_باشه الان میام
گوشیو قطع کردم ،فکرم درگیر شده ، دوباره چه خبر بود؟!

ماشینو از تو پارکینگ بیمارستان بیرون آوردمو سمت خونمون روندم ،ته دلم مالش میرفت،دلشوره ی عجیبی داشتم ،هی به خودم امید میدادم که هیچی نیست…
بالاخره بااون سرعت سرسام آوری که داشتم ،به مقصد رسیدم ،ماشینو پارک کردمو سمت خونه رفتم،کلیدوتو قفل انداختمو درو باز کردم ،خونه تو سکوت فرو رفته بود،کمی جلو رفتم صدای پچ پچ ازتو اتاق مادراینا میومد ،به سمت اتاق رفتم ،خواستم دستگیره ی درو باز کنم که یکدفعه گوشام تیز شد…
_مهدی چجوری بهش بگم که زمان زیادی دیگه برام نمونده!(باگریه حرف میزد)
_نمیدونم،نمیدونم!
_الاناس که بیاد؟
_آره بهش زنگ زدم گفت میام…
_این تومور بدخیم داره زندگیمونابود میکنه ،چه آرزوهایی داشتم،چه فکرایی تو سر داشتم،همشون دودشد رفت هوا…
دیگه نتونستم گوش بدم،پاهام سست شدو پشت درزانو زدم،باصدای افتادنم ،پدرم ازاتاق بیرون اومد،اشک صورتمو پرکرده بود،خــــدایا چرا؟
باکمک بابا بلندشدمو کنار تخم پیش مادر نشستم ،سرمو روی پاهاش گذاشتم ،دستاشو تو دست گرفتمو میبوسیدم ،کاشک زمان برمیگشت عقب و بیشتر پیش مادرم میموندم…
سرمو بوسید…
اونم اشک میریخت…
یعنی میشد دیگه مامان نباشه دیگه این دستانباشن؟!
اوووم،تاحالا بوی خوش مادرمو استشمام نکرده بودم ،بوی زندگی میداد،راست میگن تا چیزیو از دست ندی قدرشو نمیدونی!
خدایا من مادرمو از دست ندادم ،اما دلتنگشم،چه جوری التماست کنم تا ازم نگیریش؟!
.

بادستام صورتشو قاب میگیرم،چه قدرصورتش پیر شده؟
چراتابه حال بهش دقت نکرده بودم؟!
_مامان،مــــ..امان..
دستی به صورتم کشیدو گفت:
_جانم؟
_هیچ وقت تنهام نزار!
صورتشو برگردوندو میون گریه گفت:
_عمر دست خداست،وقت زیادی برای باهم موندن نداریم پسرم….

دیگه طاقت نداشتم ،فضای خونه بهم تنگ اومده بود،سر مامانو بوسیدمو از خونه زدم بیرون،دوست داشتم فریاد بزنم،انقدر که حنجره ام پاره بشه…
سرعت ماشین خیلی بالابود،دلو زدم به دریا افتادم تو جاده ،اشک جلو دیدمو میگرفت…
ماشینی ازم سبقت گرفتو باعث شد تعادلمو از دست بدم ،فرمونو کج کردمو تو خاکی رفتم ،تبانیش ترمزی ماشین ایستاد،پیاده شدم ،هیچکس نبود،خودم بودمو خودم….
روزانو نشستمو خاک تو مشتم گرفتم،ناله کردم،فـــریاد زدم،اما هنوزم بغضی توی گلوم خفه ام میکرد…

رضا”

بایه دستم دریا رو که روی تاب بود و هول میدادم ،بااون یکی دستمم شماره ی امیر علیو میگرفتم،الان دیگه شیفت امیر علی بود تا از دریا مواظبت کنه،اما پلشت،جوابمو نمیداد ،انگار پیچید به بازی!
دریا_عـــــاقا،عــــاقا
_جوووووون
لپ دریارو سفت بوسیدم.
چند بار زنگ خونه به صدا دراومد،حوصله ی باز کردنشو نداشتم ،درثانی اگر یکی از بچها باشه باکیلید بازمیکنن،بعد از دوسه تا زنگی که زد،کیلیدو انداخت تو قفلو در و باز کرد..

امیر بود،ووویی این چرا این ریختی شده !ریش

و سیبیلاش بلندشده بودو از ریخت انداخته بودش ،متوجه منو دریا نشده بود،یکدفعه دیدمونو یه هـــــین بلند گفتو دستشو روسینش گذاشت..
_تو خونه بودیو درو باز نکردی؟!
_سلام،آره،چرااین ریختی شدی؟!
بدون این که جوابمو بده سمت اتاقش رفتو تقریبا دادزد
_بچها کجان؟!
منم دادزدم
_خونه عمو شجان!
سرشو ازتو اتاقش درآوردو جدی گفت:
_حوصله ی چرتو پرتای توروندارم،میلاد کجاست؟!
_رفته برای مرجان دعا کنه.
_مرجان کیه؟!
_مادر دریا…
چشماش شده بود قد نلعبکی،برای جلوگیری از سوالای بعدی ،تمام اتفاقایی که این چندروز افتاده بودو براش توضیح دادم…
بعداز تموم شدن حرفام دهنش قد غاری باز بود،دست انداختم زیرشو بستمش…
امیر_میلاد رفته مشهد؟!
دریارو تو بغلش گذاشتمو سمت اتاقم رفتمو گفتم:
_آره،منم باید برم بیمارستان پیش مشتاقی،هوادریارو داشته باش.
منتظر شنیدن غرهاش نشدمو بشمار سه لباس پوشیدمو از خونه زدم بیرون….

****

اوه اوه اوه ،این دیگه اینجا چکار داشت؟!
فرهاد مثل میرقضب کنار مشتاقی نشسته بود،راستشو بخواید انقدر قیافش ترسناک شده بود ،که یک آن پام قفل کردو نتونستم قدم بردارم،اونم سرشو بالا گرفتو بادیدنم مثل شیر زخم خورده سمتم یورش آوردو یغه امو گرفتو گفت:

_اون رفیق بی ناموست کجاست!؟(مشتاقی سعی میکرد آرومش کنه)چراخودش نیومده،از طرف من بهش بگو ببینمش ،زنده اش نمیزارم ،قید رفاقت بابامو،باباشو میزنم،قید مشتاقیو میزنمو سرشو از گردنش جدا میکنم…
به زور یغمو از مشتش درآوردمو گفتم:
_هیچ غلطیم نمیتونی بکنی،میلاد چهارتا رفیق داره که مثل شیر پشتشن.
_شـــــیر؟هــــه،شماها دربرار من شیر دستشویین!
با،بالارفتن صدامون ،پرستارااومدنو
دیالوگ همیششونو(اقا اینجا بیمارستانه آروم تر)گفتن…
مشتاقی برای جلو گیری از دعوای دیگه ای فرهادو به حیاط بردو بعد از چند مین برگشت،چه قدر توی این چند روز خمیده تر شده بود!
_آقای مشتاقی این کیه که براما تصمیم میگیره!؟
_پسر مباشرمه،پدرش دوست پدر میلادو دوست حمید م…

خنده ای کردمو گفتم:
_نه منظورم این نبود،خواستم بگم،مگه فوضوله توکارمادخالت میکنه؟مگه صنمی با مرجان خانوم داره؟!

_از بچگی باهم بزرگ شدن،همیشه سایه به سایه پشت مرجان بودو هواشو داشت،همیشه به خودم میگفتم هیچ کس به اندازه ی فرهاد لیاقت مرجانو نداره،اما حالا میبینم،تنها مورد ازدواجی که براش مونده ،فقط میلاده!
_میلاد پشیمونه.
_اینو کاملا میدونم…

میلاد”

تعداد روزهام از دستم در رفته ،دیگه انگیزه ای برای رسیدن به خودم ندارم ،ریشو سیبیلم بلند شده،تواین دوهفته شاید یه روز حموم رفته باشم ،اما راضیم از این عاشقی کردن تو حرم دوست راضیم ،افسوس میخورم چرازودتر از اینا اینجارو پیدا نکردم…
چه قدر آسمون امشب زیباست ،چه قدر ستارها پرنورن ،نگاهی به گنبد طلایی میندازمو لبخند میزنم،عـــــاشقتم مولا…
هیچ عشقی بالاتر از این عــــشق نیست.
حسینو میبینم که داره از دور میدو میاد…
نفس نفس میزنه،بند دلم پاره میشه،حتما اتفاق بدی افتاده!
_حســــین چی شده!؟
میون نفس نفس زدنش میگه:
_بـــه..وش اومد،مرجـــ…ان بهوش اومد…
از جام بلند میشد ،اشگ صورتمو خیس میکنه دوباره نگاهی به گنبد میندازمو دست روسینه میزارمو تعظیم میکنم

هیچ حرفی برای تشکر از این آقا ندارم….

مرجان”

توی بیابون بی اب علفم ،تو برهوتم،تک و تنها…
دورخودم میچرخم ،تشنه ام ،اما هیچ آبی نیست
کمی دور دست ها مردی رو میبینم ،پشت به منه ،زانو زده جلوی مردی باصورت نورانی اسممو صدا میزنه و التماس میکنه…
مرد نورانی دست بر سرش میکشه و سرش راسمت من میگیره ،صورتش واضح نیست ،اما صداش خیلی واضحه
(بـــــــیدارشو)

نیرویی عجیب ،مثل آهن ربا،منو میکشه و بعد سقوتمو روی جسمی حس میکنمو و بعد….

نمیدونم چقدر از اون سقوت گذشته بود که احساس تشنگی کردم ،چشم باز کردم،اما نوری که مستقیم به چشمم میخورد،اذیتم میکرد،چشمامو دوباره بستمو چند دفعه ی دیگه تکرار کردم ،سایه ی یه مردیو میدیدم،به نظر میومد بچه ای بغلشه ،چند بار پلک زدم تا دیدم خوب شد…
وااااای این که ملکه ی عذابمه!بند بند وجودم میلرزید ،هنوزم خاطرات تلخ اون شب مثل روز برام روشنه…
اما….
این دختر کوچولو چقدر زیباست ،چه چشمای گیرایی داره ،چرا انقدر دوستش دارم؟!
حسم نصبت بهش خیلی نابه ،رضا بالبخند صورتشو به صورتم نزدیک میکنه و میگه:
_خوبی مامان دریا؟!
من؟مامان دریا؟!دریا کیه؟
انگار چشمای سوالیمو خوند،برگشتو اون دختر نازو از بغل ملکه ی عذابم بیرون آوردو کنارم روی تخت گذاشت…
رضا_دخترت دریا!
دوباره خاطرات تداعی شد،اون شب تولد،سردرد،اتاق،تجــــاوز،شب بارونی،زنه فالگیر،خونه ی کاهگلی،درد سرسام آور و بعــــد….
این همون دختر بود،دختر من ،دختری که ازتو بغلم درش آوردن ،اشک تو چشمام حلقه زد،دست دراز کردم برای بغل کردنش،اما سرمی که تو دستم بود مانع شد،رضا دخترک رو بیشتر تو آغوشم گذاشت،قلبم تند تند میتپید ،د

خترک خنده ای کرد.
دخترم ،به من گفتن تو مردی….

حسین”

نفسی از سرآسودگی میکشم ،میلاد به خواسته اش رسید ،مرجانو به بخش منتقل کردن ،ثانیه ای دریارو از خودش جدا نمیکرد،جوری که پرستارا صداشون دراومده بود…
تو حیاط بیمارستان نشسته بودم ،هوا خیلی سرد شده بود،ژیپ کافشنمو تازیر گردنم بالا کشیدم ،هــــــی یعنی میشه پریچهر جوابمو بده!
به امید،حضرت رضا شمارشو گرفتم ،من مثل میلاد توبه نکردم ،اما قول دادم به روزای گذشته ام برنگردم…
اسم خدارو زیر لب گفتمو شمارشو گرفتم،چندین بار بوق خورد دیگه ناامید شده بودم که باصدای گرفته ای جواب داد…
_الو..
_سلام…
_سلام
_خوبی؟!
سکوت کرد جواب نداد،ازصدای نفساش مشخص بود داره آروم گریه میکنه…
_پریچهر حالت خوبه؟داری گریه میکنی؟
صدای گریه اش بلندشدو بعدش بوق آزاد…
چند بار دیگه زنگ زدم اما رد تماس میداد،خیلی نگرانش شدم.
بلندشدمو سرگردون دور خودم چرخیدم که یک دفعه پیامی برای گوشیم اومد.
پریچهر بود ،پیامو باز کردمو خوندم
(زنگ نزن نمیتونم صحبت کنم)
پوفی کشیدمو دستی توی موهام کشیدم..
پیامی براش فرستادم
(چی شده؟)
(همه چیز تموم شد)
(چرا مبهم میگی؟چی تموم شده؟)
(نامزدیم….)
یه لبخند به پهنای صورت روی لبم نشست،خیلی خوشحال شدم.
(باید ببینمت)
(خداحافظ)
هر چی دیگه براش پیام فرستادم جوابمو نداد،اما زیاد مهم نبود تاچند روز آینده حتما میدیدمش تصمیممو گرفته بودم ،در،درستیش شکی نداشتم ،فردا قرار بود باپدرو مادرم دربابت این قضیه صحبت کنم،مطمئنن که اونا نه نمیوردن چون ،آرزوشون بود ازدواج کنمو سرو سامون بگیرم ،فقط از این میترسیدم پدرم سر موقعیت اجتماعیه خانواده ی پریچهر ایراد بیاره …

امیرعلی”

کنارمامان تو مطب دکتر نشستم ،چه قدر از انتظار بیزارم…
قراره جواب آزمایشاتو نشون دکتر بدیم ،خیلیا برای بهبود این تومور بهمون امید دادن…
باصدازدن اسممون توسط منشی به اتاق دکتر رفتیم ،مردی تقریبا مسن با ریش پوروفسری لبخندی بهمون زدو ازمادر خواست صندلیی که نزدیکش بود بشینه …
پوشه ای که تمام آزمایشات داخلش بودو روی میز گذاشتم،دکترم بدون معطلی برش داشتو با ابروهایی گره زده آزمایشاتو نگاه کردو گفت:
_خانوم از کی سرگیجه و سردردو حالت تهوع شروع شده!؟
_چند وقتی میشه…
دیگه گوش ندادم ،نخواستم که گوش بدم ،مرغ خیالم پرواز کرد؛به سال های گذشته،بچگی…
زمانی که مادر؛فقط مادر بود…
زمانی که هیچ آغوشی امن تراز آغوش مادر نبود.
چقدر خاطرات دوربودن…
_امیر علی؟!
مادربود که صدام میزد ،باافسوس نگاهش کردمو گفتم:
_جانم؟!
از روی صندلی بلندشدو گفت:
_باید بریم دیگه!
دکتر من ومن کنان میان حرف مادر پرید..
_بزارید بمونه ،من چنددقیقه کارش دارم…
مادر لبخندی زدو از اتاق بیرون رفت.
روبه روی میز دکتر ایستادمو منتظر صحبتش شدم…

_مادرتون دچار تومور بدخیم(Astrocytoma)به سرعت شیوع یافته و خیلی کشنده،ظرف مدت زمان خیلی کوتاهی،جون طرفو میگیره.
باحسرت گفتم:
_یعنی امیدی نیست؟!
_چرا،امید که همیشه هست،باید یاشیمی درمانی بشن ،یا پرتو درمانی ،البته من پرتو درمانیو تجویز میکنم.
_پرتو درمانی؟اصلا چی هست؟!

_پرتو درمانیم مثل شیمی درمانی برای تومورهای بدخیمو خطرناک به کار برده میشه.
_یعنی با دارو رفع میشه؟!
_خب،تنها بادارو که نه،پرتو درمانی یکی از شاخه های فیزیک پزشکیه ،خیلیا ازش جواب گرفتن،درمقابل خیلیاهم جوابی نگرفتن…
_نحوه ی درمان چجوریه؟!
پرتو درمانی بااستفاده از پرتوهای نافز،مانندپرتوهای ،ایکس،آلفا،بتاو مگا که یااز دستگاه تابیده میشه ویاازداروهایی حاویه مواد نشاندارشده ساطع میشه.
_اینجوری تومور کاملا ازبین میره؟!
_پرتو درمانی برای ازبین بردن یا کوچیک کردن،بافتهای سرطانیه،دراثر آسیبی که بهDNAوارد میشه،سلول های ناحیه ی درمانی،تخریب میشنو رشدو تقصیمشون متوقف میشه…
_چه قدر به زنده بودنش امید دارید؟
لبخندی زدو گفت:
_امیدت به خدا باشه ،تنها کسی که میتونه کمکش کنه ،خود، خود خداست.
واژه ی خدا دراین چند وقت زندگیم خیلی پررنگ شده بود،سرمو روبه آسمون گرفتمو از ته دل دعا کردم…

امیر”

حرکات جدید میلاد خیلی عجیب بود،این حجم خواستن مرجان ،شک برانگیز شده …
از زمانی که از مشهد اومده ،خیلی افتاده و کم حرف شده،انقدر تاثیرگذاشته!
دلم برای دریا کوچولو تنگ شده ،سه هفته اس ندیدمش،مادرش بگیرش کرده و اجازه ی دیدنشو به هیچ کدوممون نمیده ،آخه این انصافه!
گوشیم به عادت این چند وقت زنگ خورد ،عادله بود،میخواست پیوندای گذشته رو برگردونه،اما دیگه نمیشد،دلی که یه بار پس زده شد ،دیگه برنمیگشت…
دراعماق قلبم هنوزم دوستش داشتم ،هنوز خاطرات باهام بودنمون ،اذیتم میکرد ،هنوزم لبخنداش دلمو میبرد ،اما میترسیدم دوباره بهش تکیه کنمو پشتمو خالی کنه…
مثل گذشتها…

رضا”

الکی تو خونه دور خودم میچرخیدم انگار یه چیزیم گم شده بود،دلم بدجور تنگ دریا شده…
امیر علیم چند روز نمیومد اینجا ،رفته تنگ دل ننش نشسته ،معلوم نیس چشه ،این چند روز اخلاقش خیلی سگیه ،نمیشه از جلو عقبش ردشد؛حسینم که رفته تو فاز ازدواج امروز رفته با اقاش صحبت کن و پاچه خواری کنه برای خواستگاری…
میلاد که ول معطل شده ،یه پاش اینجاست ،بقیه ی پاهاش خونه ی مشتاقیه…
خخخخخ کلا ریدم تو ضرب المثل.
امیرم بااون پشماش که جدیدا دراومده ،شبیه حجت الاسلاماشده،هروقت میبینمش بهش میگم تقبل الله حاج آقا ،اونه ،بـــــیشعورم فحش رکیکی میده و میره.
شرکتم که جدیدا فقط خودم میرم ،میلادم آگهی داده بوده برامنشی ،باید خودم ازشون تست بگیرم ،تا اینجا که هیچکدومشون به دلم نشسته ،یکی چاق ،اون یکی لاغر ،یکی باآرایش غلیظ ،یکیم عین هو میت پاشده اومده برای تست…
توکار خدا موندم.

مرجان”

بیبی پانسمان دستمو عوض کرد ،دریاهم بادقت مارو نگاه میکرد،یک آن اون بیابونو اون صورت نورانی باپسرکی که زانو زده بود جلو چشمام نقش بست…
یک لحظه موهای تنم سیخ شد ،بهتر از بیبی بپرسم.
_بیبی؟
همونطور که وسایل پانسمانو جمع میکرد گفت:
_جون بیبی؟!
_یه چیزی میخوام بهتون بگم،تروخدافکرنکنید من دیونما!؟
باتعجب نگاهم کردو کنارم نشستو گفت:
_نه ننه،چرا همچین فکری کنم؟!
سرمو پایین انداختمو گفتم:
_ازاون موقع که بهوش اومدم ،خیلی بهترم ،حال روحیم بهتره ،کرختو بی حس نیستم،دوستدارم صحبت کنم(نگاهی انداختم به پنجره ای که این چند وقت کنارش نشستم)
دیگه دوستندارم کنار پنجره بشینمو ،به گذشته فکر کنم،دوستدارم برم خرید(دستی روسر دختر کوچولوم کشیدم)دوستدارم لباسای ست با دریا بپوشمو خیلی کارای دیگه،احساس میکنم آزادم.
بیبی،دستامو تو دست گرفتو بایه لبخند گفت:
_خداروشکر ننه،مشتاقی آرزوش بود تو خوب بشی.
موهامو پشت گوش زدم ،شک داشتم درمورد اون بیابون بابیبی صحبت کنم،اما محبت های بی وقفه ی این چندروزش منو وابسته ی خودش کرده بود و اعتمادو جلبـ…،دلو زدم به دریا و شروع کردم…
_بیبی؟
_جون دل بیبی؟
_قبل از این که بهوش بیام ،تویه بیابون سرگردون بودم ،تنها خاطره ای که ازش به یاد دارم ،یه مرد باصورت نورانی و یه مرد جون که جلوی پای اون مرد نورانی زانو زده بود و به نظر میومد داره گریه میکنه ،اون مرده که صورتش نورانی بود بهم گفت بیدارشو.
بیبی شروع کرد به الله اکبر گفتنو ،ذکر گفتم ،کارش برام جای سوال داشت…
_بیبی چی شد،چیز بدی دیدم؟!
اشکی که از گوشه ی چشمش درحال چکیدن بودو بانوک انگشاش گرفتو گفت:
_قبل از این که عملت تموم بشه و به کما بری،میلاد برای شفای جونت رفت مشهد،اونجا توبه کرد،گفت تازمانی که مرجان بهوش نیاد برنمیگردم ،اون مرد نورانی امام رضا بوده ،اون پسره ی زانو زدهم میلاده ،که توی این چند وقت بارهای دراین خونه روکوبیده اما تو جوابشو ندادی.
_هــــه ،اونو توبه؟آشغال عوضی بیسیرتم کرد ،وحشیانه بهم تجاوز ک

رد ،اون وقت خدا بخشیدش؟
اگر خدا ازش بگذره من که نمیگذرم ،انشاالله بره بمیره…
از کنار بیبی بلندشدمو ازاتاق بیرون زدمو سمت حیاط رفتم.

از زور حرس بدنم میلرزید ،واقعا خدا بخشیدش؟
یعنی بدبختیایی که من متحمل شدم براش مهم نبوده ،کنار حوض نشستمو آبی به صورتم زدم،واااای دوستدارم خفش کنم…
بلندشدمو بین درختا شروع کردم به راه رفتن ،هوا تقریبا روبه تاریکی بود،پس چرا فرهاد نیومد؟!
هرروز این موقع ها میومد،معلوم نیس چرا انقدر دیر کرده!
گوشیمو از توجیب ،سارافونم بیرون آوردمو شمارشو گرفتم ،زیاد معطلم نکرد برای جواب دادن.
_جون ،عزیزم.
لپام،داغ شد،ناخونمو به دندون گرفتمو گفتم:
_سلام.
_سلام خانومی،حالت بهتره؟!
_ممنون بدنیستم،بیبی گفت زنگ بزنم بپرسم چراامروز نیومدی؟
عجــــب دروغی…
خنده ای کردو گفت:
_خب خانوم کوچولو به بیبی بگو نگران نباشه،توراهم دارم میام.
_کجایی؟
_چند تا خیابون پایین تر از خونتون،چیزی میخوای برات بگیرم؟!
_نه ممنون،منتظرتونم ،خداحافظ.
_خداحافظ،عزیزدلم.
سریع گوشیو قطع کردم تانفسم بند نیاد،از کی تاحالا انقدر فرهاد برام عزیزشده؟!
از بچگی همیشه کنارم بود،همیشه هوامو داشت،زمانی که مامان بابا مردن ،برام شد یه تکیه گاه…
نفس عمیقی کشیدم ،چقدر تشنه ی این باغ و عطر بوهای گلهاش بودم .
لرزی به بدنم رفت ،هوا خیلی سرد بود،نگاهی به خودم انداختم،چیز درستو حسابی تنم نبود سریع رفتم تو،کف دستامو بهم میمالوندم.
بیبی دریارو بغل گرفته بودو بالبخند بهم نزدیک شدو گفت:
سردت شده؟بیا توآشپزخونه برات یه چایی بریزم.
قبل از این که وارد آشپزخونه بشیم زنگ خونه به صدا دراومد ،
باخوشحالی گفتم:
فرهاده و سمت آیفون رفتمو بدون نگاه کردن درو باز کردم.

در ورودیو باز گذاشتمو خودم منتظرش شدم
بیبی_فرهاده ،ننه؟
برگشتمو بالبخند جوابشو دادم.
_آره بیبی.
برگشتم تا فرهادو ببینم که یکدفعه….

میلادو دیدم ،خشم تموم سلولهامو در برگرفت،یکدفعه مثل آتشفشان فوران کردمو بامشت افتادم به جونشو گفتم:
_آشغال اومدی اینجا چیکار مگه نگفتم دوست ندارم ببینمت،مگه حالیت نیس بی ناموس ،ازت متنفر…
هیچی نمیگفت ،اخماش توهم بود وسرش پایین ،این کارش جّری ترم میکرد…
بیبی دریا رو زمین گذاشتو منو از میلاد جدا کرد،نفس نفس میزدم…
_براچی اومدی؟
(فریاد زدم)
بدون توجه به من،دریایی که از گریه هق هق میکردو بغل کردو گفت:
_اومدم دخترمو ببرم؟
_چـــــــی؟تو غلط کردی،حق نداری دست بهش بزنی بدش به من.
سمتش رفتمو دریا رو از تو بغلش چنگ زدم ،اما دریا گردن میلادو گرفتو شروع کرد به بابا،بابا گفتن…
میلاد دستی روی سرش کشیدو گفت:
_جون بابا،گریه نکن نفس.
_هـــه،بچه رو بده به من.
نگاهم کرد،حرفاشو متوجه نشدم ،فقط خیره ی چشماش بودم،چرا چشماش اینجوریه ،دل آدمو خالی میکنه ،چرا انقدر غمگین؟
سرمو تکون دادم ،تا به خودم بیام.
دریارو تو بغلش گرفتو باخودش برد ،خواستم دریا رو بگیرم که بیبی جلومو گرفتو گفت:
_بزار ببرش مادر،اونم پدرشه ،چند روز دیگه دوباره میگم بیارش.
_چند روز دیگه،من تااون موقع دق میکنم!
از کنار بیبی رد شدمو تو حیاط رفتمو صداش زدم.

_وایسا ببینم،کجا میبری دخترمو؟
سرجاش ایستاد اما برنگشت ،رفتمو جلوش ایستادم و گفتم:
_دریا رو بهم بده!
خیره نگاهم کرد…
_ها؟به چی ذول زدی؟!
_حالت بهتره؟
_اونش به تو ربطی نداره ،دریارو بده!
دستمو دراز کردم تادریارو بگیرم بغل،خودشو کشید عقب…
_خیلی دریارو دوست داری؟
_خب معلومه،آره.
_سرشو نزدیکم کردو گفت:
_اگه خیلی دوسش داریو میخوای،هرروز ببینیش بامن ازدواج کن!
هــــــا ،چه قدر وقیح بود ،بعد از اون بلایی که سرم آورد میخواست باهاش ازدواج کنم؟!
سیلی توصورتش زدم که کف دست خودم درد گرفت…
سرشو پایین انداخت و گفت:
_حق داری بزنی ،حق داری باهام ازدواج نکنی ،اما حق نداری دخترمو ازم جدا کنی ،من پدرشم من حق نگهداریشو داشتم…
از عصبانیت پرهای دماغم بازو بسته میشد…
_این حقو کی به تو داده؟ازت شکایت میکنم…
لبخندی زدو گفت:
_حتما اینکارو کن،چون بعدش باهم یه خانواده میشیم…
دستمو مشت ،کردم ،فقط میتونستم حرص بخورم…

میلاد”

تیر خلاص و بهش زدم ،همون جور که مشتاقیو پدرم میخواستن،مشتاقی میگفت تو این چند روز حسابی وابسطه ی دریاشده…
درو باز کردمو خواستم برم بیرون که یکدفعه فرهاد مثل جن جلوم ظاهر شد ،دسته گلی پراز ،رزتو دستش بود،لبخندش بادیدنم تبدیل شد به اخم…
منم ازش متنفر بودم ،مرجان علاقه ی زیادی بهش نشون میداد ،به چشم رغیب میدیدمش،یه جورایی ازش متنفربودم…
بدون حرف از کنارش گذاشتم ،اما اون بازومو گرفتو گفت:
_کجا؟
برگشتمو بااخم بهش زول زدمو گفتم:
_شما؟
پوزخندی زد…
_دریا رو قراره جایی ببری؟!
_شما؟؟؟
_هـــه،زود بیارش ،خـــــانومم نگرانش میشه…
دندونامو روی هم سابیدم ،خانومم؟از کی تاحالا ،مردک دیوس!
چشمامو بازو بسته کردم تاکمی عصبانیتمو کنترل کنم ،ترجیح دادم باهاش هم کلام نشم ،سمت ما

شین رفتمو دریارو روی صندلی کودک گذاشتمو خودم پشت فرمون نشستم.

شناسنامه ای رو که مشتاقی باکلی دنگ و فنگ برای دریا گرفته بودو ازتو داشبورد بیرون آوردمو نشون دریا دادم…
_ببین دختریه بابا،این شناسنامته،ببین ،(جایی که اسم پدرو مادر نوشته میشه رو نشونش دادم )اینجا اسم بابا،اینجاهم اسم مامانه.
خنده کرد…
چقدر دلم برای خندهاش تنگ شده بود ،یه بوس محکم از لوپش کردم ،که صداش دراومد،سوئیچو چرخونمو ماشینو روشن کردم….

رضا”

اووووف،خسته شدم،چه قدر مراجعه کرده بودن،خودکارو روی میز پرت کردمو کشو قوسی به بدنم دادم،از صبحه درگیر این منشیام…
از پشت میز بلند شدم،پیراهنم نامرتب از شلوارم دراومده بود،جلو میز رو به در وایسادمو شلوارمو دادم پایین تا پیراهنمو درست کنم ،که چشمتون روز بد نبینه ،یه دختر چادری ازونا که روسریشون تارو چشمشون میاد سربه زیر اومد داخل،چون سرش پایین بود اول شلوار پایین اومدو دید و جیغ خفیفی کشیدو از اتاق بیرون رفت..
این از کجا اومده بود،وقت اداری که تموم شده بود ،سریع شلوارمو مرتب کردمو از اتاق بیرون زدم ،دختر بیچاره روی صندلی نشسته بودو سرشو روآسمون گرفته بودو یه چیزایی میگفت ،انگار که داشت استغفار میکرد…
یه اخمی چاشنیه صورتم کردمو صداش زدم…
_خانوم؟!
ترسیدویکدفعه از جاش بلندشدو حول زده گفت:
_بله؟!
_کاری داشتید اومدید؟
_برای آگهی که داده بودید…
نزاشتم بقیه ی حرفاشو بزنه و گفتم بیا تو اتاق…
خودمم رفتم پشت میز نشستم.
اونم اومدو جلوی میز ایستاد.بهش گفتم روی صندلی بشینه و برگه ی پذیرشو دادم تاپر کنه ،خیره نگاهش میکردم اونم دستاش موقع پر کردن فرم میلرزید انگار متوجه نگاهم شد که گفت:
_میشه نگاهم نکنید؟!
تکیه به صندلی دادمو گفتم:
_مگه شما چیز دیدنی ام دارید که من بخوام دید بزنم!
خودکارو تو مشتش فشار دادو برگه رو سمتم گرفت و گفت:
_بفرمایید.
برگه رو از دستش گرفتم،و گفتم:
_میتونید جلوتونو ببینید؟
تعجب زده گفت:
_بــــله؟!
_آخه روسریتون جلوی چشماتونو گرفته ،نگرانتونم.
زیر لب یه چیز گفت که متوجه نشدم…
از پشت میز بلند شدمو کنارش نشستم ،جستی به عقب زد ،اما من جلوتر رفتمو سرمو بهش نزدیک کردمو،گفتم:
_چیزی گفتید متوجه نشدم؟
سرشو بالا گرفت…
وااااای عجب چشمایی،یک آن روح از بدنم جدا شد ،چقدر خشگل بود ،چشمای مشکی بامژهای بلندو پر…
لباش تکون میخورد اما من اصلا متوجه حرفاش نبودم…

از جاش بلندشدو خواست بره بیرون که توی یه موقعیت انتحاری بلندشدمو جلوش ایستادم ،اونم ترسیدو عقب کشید ،من من میکرد…
_من بایـــ…د بــ…رم.
نگاهش میکردم تادوباره چشماشو ببینم ،سرمو پایین تر بردم تا ببینمش ،ما اون برداشت دیگه کردو باکیفش زد بهمو کنارم داد…
سریع از تو اتاق بیرون رفت ،پاش پیچ خوردو تــــلپ افتاد روی زمین ،کنارش نشستمو هول زده گفتم:
_حالتون خوبه؟
مچ پاشو گرفته بود ،خواستم مچ پاشو ببینم که باجیغی که زد بند دلمو پاره کرد…
_دست بهم نزن!
_ اِاااا،چرا جیغ میزنی ،میخوام ببینم چیت شده؟!
به زور از جاش بلندشدو بادردایستادو گفت:
_خوبم.
خواستم زیر بازوشو بگیرم که قدم عقب گذاشت ،این چرا اینجوریه؟حالیش نیست،میخوام کمکش کنم؟!
خواست از شرکت بیرون بزنه ،که سریع رفتم بندوبساتمو جمع کردمو همزمان باهاش از شرکت بیرون زدم ،باهم سوار آسانسور شدیموو روبهش گفتم:
_آدرس خونتونو بده تا برسونمت.
سرشو بالا گرفتو نگاه کوتاهی بهم انداختو گفت:
_نه ممنون خودم میرم.
آسانسور ایستادو زودتر ازش بیرون اومدو در و براش نگهداشتم تابیاد بیرونو بهش گفتم:
_خودم میبیرمت،الان هوا تاریکه ،خطر ناکه!
اوووهوع،چه فردین شدم ،تودلم یه بوس براخودم فرستادمو ،مثل این بادیگاردا دستمو بازکرده بودمو دور اون دختر گرفتم.
نگاهم کردو باخجالت سرشوپایین انداخت.
اولش قبول نکرد،و سوار ماشین نشد،نمیزاشت برسونمش ،کلی دروغو و کلی داستانای وحشتناک ،که الان هوا تاریکه و مزدوراتو کمینن تا تورو سوارکننو از این حرفا کلی ترسوندمش تا سوار ماشین شد…
آدرس خونشونو گفت ،محله ی متوسطی بود،پخش ماشینو روشن کردمو آهنگ مورد علاقمو پلی کردم ،هراز گاهیم نگاهش میکردم ،از درد به خودش میپیچید ،باخودم فکر کردم بهتر نبود اول ببرمش بیمارستان،اما بعدش بیخیال شدم،تحویل باباش بدم بهتره ،سرصحبتو باز کردمو گفتم:
_چندسالتونه؟
_نوزده،تازه دیپلممو گرفتم.
_خیلی زود نیست برای کار کردن؟!مگه دانشگاه نمیخواید برید؟!
_چرا،دارم میخونم برا کنکور،رشتم معماریه ،میخواستم با محیط کار معماریا آشنا بشم.
_اووووع،چه باهوش،از الان به فکر آینده ای؟!
کوچه ای که بهش نزدیک میشدیمو نشون دادو گفت:
_همینجا نگهدارید،ممنون.
_تواین کوچه خونتونه؟!
_بله.
پیچیدم تو کوچه که صداش دراومد.
_همینجا پیاده میشدم!
_باید تحویل پدرتون بدم،کدوم خونتونه؟
_همین در سبزه.
نگهداشتمو قبل از پیاده شدن ،اون دختر پیاده شدمو چند بار زنگو زدم…
خیلی طول نکشید که دربازشد
مر

دی ،عبا پوش با لبخند درو باز کرد…
_جانم پسرم؟
یه نگاه به مرد انداختم ،یه نگاه به دختر،باباش آخونده؟
دختره صدا زد،بابا…
باباشم ،نگران منو کنار دادو سمت دخترش رفتو دستشو گرفت:
_چت شده بابا؟چرا پاتو میشلونی؟تصادف کردی بابا؟
نزدیکشون شدمو گفتم:
_نه تصادف نکردن ،توشرکت،پاشون پیچ خوردو خوردن زمین.
نگاهی به دخترش کردو گفت:
_آره بابا؟!
اونم سرشو مظلوم تکون داد..
_مگه شبنم خانوم نگفتم،توراه رفتن بیشتر دقت کن؟!
شـــبنم؟عجب اسمی مثل خودش زیباست…
مرد نگاهم کردو گفت:
_خیلی جوون مردی پسر بیاید داخل ،تا از خجالتتون دربیایم!
لبخندی زدمو از خدا خواسته وارد خونشون شدم ،شبنمم با تکیه به پدرش وارد خونه شد…

اُووووفی عجب حیاط نقلیو باصفایی،میچسبه یه منقل بزاریو ،جوج به سیخ بزنیو کباب کنی ،گوشه ی حیاط یه باغچه ی خیلی کوچیک بود که تنها یه درخت،توت داشت…
بایاالله یاالله گفتن آقا آخونده وارد خونه شدیم ،خونه ی آخوندا اینجوری بود؟!
چه تروتمیز وشیک ،ایول باو…
_بفرما پسرم بشین…
نزدیکترین مبلی که بود نشستمو ،چشم چرخوندم دور خونه ،زیاد بزرگ نبود،اما به نظر میومد مادرخونه خیلی باسلیغه است چون تزئینات،فوق العاده بود…
باباآخونده ،شبنمو توی اتاقی بردو خودش برگشتو کنار من نشست…
_خب،خوش اومدی بابا…
_ممنون
نمیدونستم حال دخترشو بپرسم،نپرسم؟!نکنه یکدفعه قاطی کنه!بیخیال اصلا مارو سننه…
_مرسی ،پسرم ،دیگه این جوون مردیا تو مردای امروزی مُرده..
_بله ،شما درست میفرمایید ،الان هرکس هرچیزی که به نعفشه رو انجام میده…
حــــــاج آقا لبخندی زدو حـــــاج خانومو صدا کرد…
حاج خانومم بایه چادر سفید ،از یکی از اتاقا بیرون اومد،بزنم به تخته ،حاج اقا چه لعبتی داشت…
به احترامش بلندشدمو سلام کردم.
حاج آقا_پسرم من اسمتونو نمیدونم؟!
_کوچیک شما ،رضا…
_به به،چه اسم قشنگی.
مرد گنده،انگار داشت باپسر بچه صحبت میکرد ،تو دلم یه ایـــــــش گنده بهش گفتم.
_حاج آقا!
.

ظرف شکلات رو میزو سمتم گرفتو گفت:
_جانم،پسرم؟!
_کدوم مسجد سرممبر میرید؟؟
اول یه نگاهی بهم انداختو شروع کرد به خندیدن…
_پسرم ،من روحانی نیستم!
پامو روی هم انداختمو گفتم:
_اون که بعـــله ،روحانی که فعلا کلید دستشو…اوهـــومو اینا
بعدش یه لبخندم زدم..
دوباره خندید!
_اون روحانی منظورم نبود عزیرم ،منظورم طلبه…
_طلبه!!!!از کی طلب دارید بگید من صافش کنم.
دیگه ازخنده سرخ شده بود میون خنده گفت:
_هزار ماشاالله،من هر چی میگم شمایه چی تو آستین دارید.
آستینامو نگاه کردمو باحالت گیجی گفتم:
_من که هیچی تو آستین ندارم حـــاج آقا!
دیگه نمیدونست چی بگه ،یه لبخند ملیح رولبم نقش بسته ،باچشم اشاره ای به اَباش کردمو گفتم:
_اگه آخوند نیستید پس این چیه؟!
بانوک انگشتاش اَباشو گرفتو گفت:
_اینو یکی از دوستام از کربلا برام آورده ،به خاطر همین میپوشمش.
_آها
حاج خانوم بایه سینی شربت اومدو حاج اقاهم بلندشدو سینیو گرفت ،یکمم بین خودشون پچ و پچ کردن ،نفهمیدم چی گفتن ،اما پیش خودم تصور کردم حاج خانوم به حاج آقا گفت:
_اوووا حاج آقا چراشما بلند شدی؟
حاج آقا_زن،زشته جلو یه مرد غریبه خم و راست بشی،موهاتو بکن تو(باتشر)
حالا حاج خانوم بیچاره یه تارموهاشم بیرون نیستا!
_بردارپسرم.
از رویا بیرون اومدو یه لیوان شربت برداشم.
کلی با آقای حبیبی صحبت کردم ،اما هرچی منتظر شبنم شدم که بیاد بیرون نیومد ،من بیخیال شدمو با یه خداحافظی خوشحالشون کردم

حسین”

روبه روی پدرو مادرم نشسته بودم ،گفتنی هارو گفتم،از حالت چهرشون هیچی معلوم نبود،نگاهی به پدر انداختم سخت تو فکر بود ،حالتش مثل چند سال پیش بود همون زمان که از این خونه رفتم…
مامان_خانوادشون اصل و نسب دارن؟!
بابا_نه اصل نصب زیاد مهم نیست ،وضعیت شغلیه پدرش چه جوریه؟
وای دوباره این دوتا شروع کردن ،الان دهنمو صاف میکنن،روبه مامان گفتم:
_هیچ کدوم از این چیزایی که شما میگید برام مهم نیست،من این دخترو میخوام ،حرف اولو آخرمم همینه ،یااین دختر یا تاآخر عمر ازدواج نمیکنم..
از جام بلندشدمو رو به بابا گفتم:
_بیستو خورده ای سال مثل بچتون ازم مراقبت کردین ،الانم ازتون میخوام مثل یه پـــدر برام برید خاستگاریه دختر مورد علاقه ام،بهش فکر کنین،من برای فرداشب قرار خاستگاریو میزارم،اگر باهام بیایدو پشتم باشید خیلی خوشحال میشم اما اگه نیاید..
انگشتی که تاکید میکردو پایین آوردمو نگاه آخرو به جفتشون انداختم.
منتظر جوابشون نشدمو از خونه زدم بیرون، مورور خاطرات گذشته ،زخمی رو که روی قلبم بودو تازه میکرد ،زمانی که فهمیدم ،پدری که به جز مهر پدری ازش چیزی ندیدم ،تنها همسر مادرم بود!
هــــــه ،پدرم ،همون زمان که مادرم منو متولد کرد ، همراه بازنی که مادرم هیچ وقت اسمشو نگفت ،به آمریکا میرن ،پسرعموی مادرم ،از بچگی عاشقشه ،این میشه یه پوئن مثبت براشو،دل مامانو میدزده و میشه همسرش ،پسر بزرگ خانواده بودم ،این راز بین ما سه نفر بود ،و برادر و خواهر کوچیک ترم هیچی دراین مورد نمیدونستن ،البته رابطه ی چندان راحتی با خواهر برادرم ندارم ،تنها دوستی که دراین خانواده دارم ،فقط و فقط امیر علیه…
انقدر فکر کردم که اصلا متوجه نشدم رسیدم جلوی درخونه ،قبل از این که بالابرم ،شماره ی پریچهرو گرفتم ،چندین بار اما جوابمو نداد.
باحرص پیامی براش تایپ کردمو سند کردم
(اگه جواب ندی میام جلو خونتون )
به ثانیه نکشید که خودش زنگ زد ،منم رو هوا گرفتموجواب داد…
_الو؟!
.

_چرا انقدر زنگ میزنی ؟بابام بهم شک میگنه.
_چرا جوابمو نمیدی ،ها؟شاید کار واجب باهات داشته باشم!
_خب بگو کارتو!
_شماره ی باباتو بده کارش دارم
(داد زد)
_بابابام چیکار داری؟!
_میخوام ازش ،خاستگاریت کنم.
چند ثانیه چیزی گفته نشدو سکوت بود ،که یکدفعه ،پریچهر مثل بمب ساعتی ترکیدو شروع کرد دادو فریاد زدن
_فکر کردی من خرم؟نقشه ی جدیدته؟مگه من لاشیم ،که بخوام دوباره باتو باشم ،اون دفعه ام حماقت کردم،از سر عشق حماقت کردم مگه مـ…
نزاشتم بیشتر حرف بزنه و منم مثل خودش شروع کردم باصدای بلند حرف زدن
_خفه شو احمق حرف دهنتو بفهم،دفعه ی اخرت بود به خودت گفتی لاشی،احمق ،میخوام برای ازدواج بیام جلو،میخوام باخانواده جلو بیام،به خاطر تو ی خر حاظرم جلوی همه وایسم اون وقت تو…!
نفس نفس میزدم ،احساس میکرد از حرارت سرم، مغزم درحال پخته شدنه…
اونم نفس نفس میزد
_تو که منو دوست نداشتی،توکه مثل یه تیکه آشغال بعداز این که کارت باهام تموم شد انداختیم دورو رفتی سراغ یکی دیگه،حالا اومدیو میگی میخوای بیای خواستگاریم!
خودمم نمیدونم ،از کی انقدر برام مهم شده بود ،از کی دوسش داشتم ؟
قدیما بهترین دختر دانشگاه بود ،به هیچ پسری پا نمیداد ،خیلیا رو سرش قسم میخوردن،اما من این چیزاحالیم نبود ،متوجه ی نگاهای خاصش بودم ،از همین نگاه استفاده کردمو به خودم وابستش کردم ،فقط سریه شرط بندی،فقط به خاطر یه شرط بندیه احمقانه ،تو خونه کشوندمشو….
از عشقش نسبت به خودم سواستفاده کردم
شاید حسم مال زمانای قدیمه ،همون موقع که از کاری که باهاش کردم پشیمون شدم،اون موقع جدیش نگرفتم ،اما الان،موقعی که فهمیدم قراره ازدواج کنه و مرده دیگه ای تو آغوشش بگیره ،حسود شدمو حسرت خوردم…

امیر”

تواتاقم دراز کشیده بودم ،که سرو صدای بچها بلندشد ،دوباره چی شده؟!
از اتاق بیرون زدم و ….
وااااای ،دریـــــــا ،جلو رفتمو از تو بغل میلاد کشیدمشو سرشو روی سینم گذاشتمو چند تاماچ آبدار روی سرش زدم ،چه قدر دلم براش تنگ شده بود،رضا اومد جلو تا از بغلم درش بیاره که خودمو تکون دادم دستش بهش نرسه..
رضا_بدش باو یه دقیقه ،دلمون براش تنگ شده!
حسین_امیر چرا مثل بچها اینجوری میکنی؟بدش باو…
تا خواست بگیرش ،دریارو به خودم فشار دادمو شروع کردم به فرار کردن ،دریاهم قهقه میزد حسینو رضا هم سعی داشتن ازتو بغلم درش بیارن ،اما موفق نشدن

امیرعلی”

تو خیابونا قدم میزنم،هوا بس ناجوانمردانه ســــرده…
هــــه،چه چیز مسخره ای!
دستامو بیشتر توی جیبم فرو میکنمو به حرفای مامان فکر میکنم…
درخواست سنگینی ازم داشت ،میگه آخرای عمرمه باید حلالیت بطلبم،ازهون دختری که من عاشقش بودم،سرمو روبه آسمون میگرمو نفسمو بیرون میدم.
آخه توی این شهر بزرگ چجوری پیداش کنم؟!
خــــدایاکمک کن…

مرجان”

ناخونامو با دندون میگیرمو حرص میخورم،آخه چرا گذاشتم ببرش؟
من چجوری بدون دریا زندگی کنم؟
فرهاد اومدو کنارم نشستو دستمو گ

رفت
_هنوز این عادت از سرت نیفتاده؟
دستمو که گرفت ،یه جوری شدم ،انگار چیزی تو دلم سقوط کرد ،نگاهش کردمو لبخندی زدم ،اونم لبخندی زد که قند تو دلم کیلیو کیلو آب شد.
فرهاد_میخوای بریم بیاریمش؟
_دریارو؟
_اوهوم
باذوق دست بهم کوبیدمو مثل بچها چندبار سرمو تکون دادم.
بلندشدو کتشو از روی مبل برداشتو گفت:
_آماده شو تابریم.
تاخواستم بلندبشم
صدای اسازدن آقا جون اومدو بعدم یه اخم عجیب رو پیشونیش ،جدیدا هروقت فرهاد میومد،اینجوری میشد.
_لازم نکرده جایی بریش ،هروقت خودش بخواد بچه رو میاره ،دااااشتم مـــــیـترکیدم…
فرهاد کتشو تنش کردو خواست بره که آقاجون گفت:
_فقط درمواقع ضروری بیا!
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد ،واقعا این آقا جون بود؟!
فرهادم بایه چشم و سربه زیر از خونه بیرون رفت..
نگاهی از سرحرص به آقا جون انداختمو سمت اتاقم رفتمو درو پشت سرم محکم بستم.

اَخ اینم شد زندگی؟
دیگه داشت کُفرم درمیومد ،اصلا آقاجون حق نداره که با فرهاد اینجوری برخورد کنه,…
آقا جون یادش رفته که فرهاد همونی بود که موقعی که حالم خوش نبود مثل پروانه دورم میچرخید ،من همه چیزو میدیدم ،همه ی حرفارو میشنیدم ،اما حوصله ی جواب یا نگاه کردن نداشتم…
نمیخواستم حرف بزنم ،نمیخواستم به نگاه هایی که بهم میشد نگاه کنم ،میترسیدم…
میترسیدم ،از بازخواست…
از آقاجون ،که همیشه مواظب بود خطا نرم…
خونه ی اون زن کولی، امن ترین جابود برام ،از همون موقع فهمیدم که نباید حرف بزنم ،فهمیدم لال بشمو کور،تا سوالی ازم پرسیده نشه و امنیتم تضمین…
این گوشه گیری و حرف نزدن و ترسی که میلاد به جونم انداخته بود ،شد،عادت ،شد روزمرگی …
وحالا دیگه ازاون روز مرگی خسته شدم،میخوام یه زندگیه عادی داشته باشم ،پیش اونی که دوستش دارم…
فــــــرهاد…
دوست بچگیم…
حسرت میخورم ،از رگی که زده شد ،پشیمونم ،هنوزم یاد و خاطره ی اون صحرا ذهنمو قلقلک میده ،اون مرد روحانیو ،پسرک زانو زده ،موبرتنم سیخ میکنه ،شاید قبل ترها انقدر از خدا نمیترسیدم…
ذهنم پیش دریا رفت ،غذاخورده؟
شیرخورده؟
خوابیده؟
واقعا مادربودن،چه قدر شیرینه.
لبخندی روی لبم نشست ازاین حسه دلنشین.

حسین”

کتو شلوارمو از تو کاورش بیرون آوردم،همه چی آماده بود،پدرو مادر مثل همیشه پشتم بودن،راضی شدن به این ازدواج ،پیراهن سفیدمو از تو کمد بیرون آوردم و تنم کردم ،خیلی شوق و ذوق داشتم ،خیلی به آینده امیدوار بودم.
همونطور که دکمه های پیراهنمو میبستم آهنگیو زیر لب زمزمه میکردم.
رضا مثل همیشه بدون در زدن وارد شد.
شوتی زدو شروع کرد به کف زدن.
_اوووف،عجب چیزی شدی!
بوسی ازتوی آیینه براش پرت کردم…
خواستم شلوارمو عوض کنم که دیدم رضا مثل وزق بهم نگاه میکنه.
_برو بیرون میخوام شلوارمو عوض کنم.
لبخندی زدو گفت:
_خب عوض کن من که کارید ندارم(پشتشو کرد)آ،آ،بیا من پشتمو کردم.
_من به توی موزی ،اعتماد ندارم،برو بیرون.
_من چیکار تو دارم!
(باتشـــــر گفتم)

_برو بیرون دیگه اَه.
برو بابایی گفتو از اتاق بیرون رفت ،منم سریع لباسامو عوض کردمو از اتاق بیرون زدم.
بیرون رفتنم از اتاق همانا و خالی شدن برف شادی تو صورتم همان…
بچها شروع کردن به جیغ و داد زدن…
باسر انگشتام برف شادیو از جلو چشمام کنار دادم تا حداقل بتونم ببینمشون،همشون درحال خندیدن،بودن حتی،دریا کوچولو که تو بغل میلاد وول میخورد.
به فحش درستو حسابی بهشون دادمو سمت سرویس بهداشتی رفتمو صورتمو شستم.
ریـــــــدن توی موهام،چقدر زحمت کشیدم برای موهام،تــــف تی ریتون(تف تو روتون)
اول سرمو از لای در بیرون آوردم تا مثل چند قیقه ی قبل غافلگیر نشم ،وقتی دیدم خبری نیست ،اومدم بیرون ،یه خداحافظیه بلند کردمو از خونه بیرون زدم.
توی ماشین نشستمو گوشیمو درآوردمو شماره ی بابارو گرفتم.
_الو پسر پس کجایی،مااز کی منتظرتیم،من به این بنده خدا زنگ زدم که فلان ساعت میایم ،نزار از همین اول کار،بدقول جلوه بدیم!
_چشم بابا تو راهم الانا دیگه میرسم ،رسیدم جلو خونه تک میزنم بیایید بیرون.
_باشه منتظریم.
گوشیو قطع کردمو موبایلو روی صندلیه بغلی انداختم.
مادرم به پریچهر زنگ زده بود ،خودم خواستم،خواستم تا باورش بشه ،این که میگم میخوامت الکی نیست!
از پریچهر شماره ی پدرشو گرفته بودو بابا بهشون رنگ زد،امروز احساس سرزندگی میکنم،احساس زنده بودن…
کنار گل فروشی می ایستمو گلی که سفارش داده بودمو میگیرم ،عجب بــــویی،گل رز قرمز ،واقعا زیبا بود.
قبل از این که به ماشین استارت بزنم ،چشمامو بستمو از ته دل ،دعا کردم و امام رضا رو قسم دادم پریچهرو مال من کنه و سختیارو از جلوی پامون برداره!
برای اولین بار ،یاد خدا رو تو وجودم حس کردم ،ماشینو روشن کردم،پــــــیش به سوی روزی خــــوب.

میلاد

دریا رو توی گهواره اش گذاشته بودم و تکونش میدادم،به مرجان فکر کردم،اونم حتما حس و حال این چند روز منو داره..
شبهایی که تاصبح بیدار میموندم،شبهایی که از فکر به دریا خو

اب از چشمام دور بود…
سر به آسمون میگیرموخدارو شکر میگم .
دریا توی خواب،لباشو تکون میداد خیلی بانمک شده بود،دلم میخواست،لپای توپولوشو گاز بگیرم…
درباز شدو امیرعلی اومد داخل ،حالت صورتش خیلی غمگین بود ،خستگی از چشماش میبارید…
باتعجب نگاهش کردم .اما اون نگاهش فقط به دریا ی غرق درخواب بود.
سلام آرومی دادو کنار گهواره ی دریا نشست.
_چته چرا انقدر گرفته ای؟
سرشو بالا گرفتو گوشهای لبشو به نشونه ی ندونستن پایین آورد.
_هیچی بیخیال.
منم کنارش نشستمو گفتم:
_مگه ماباهم رفیق نیستیم؟!
لبخندی زد…
_بیخیال میلاد!
_باش بیخیال…
دستای دریارو توی مشتش گرفتو گفت:
_تاحالا شده دلت بخواد به گذشته برگردی؟!
آره خیلی دلم میخواست ،به گذشته برمو ،خیلی کارا که نکردمو انجام بدم ،خیلی از کارهای اشتباهی رو که انجام دادمو انجام ندم ،دوست دارم به اون شبی که مرجامو…
ََاَاااه کاشک میشد به گذشته سفر کرد.
امیر علی نفسی گرفتو گفت:
_دوست دارم به گذشته ام برگردم همون موقع هایی که تنها دقدقه م خرابیه ماشین کوکیم بود،تنها دل خوشیم ،جمعه هاو فوتبال بازی بارفیقای محلی بود،این حــــجم از سختی رو نمیتونم تحمل کنم ،این که ،یکی که باتمام وجود میخوامشو بگن مدت زیادی زنده نیستو نمیتونم تحمل کنم ،میلاد تو این یه هفته پیر شدم ،موهای روی شقیقه ام سفید شده ،حالا! تو این سن!؟
به شقیقه اش نگاه کردم ،تازه متوجه ی تغییر رنگش شده بودم
دستی روی شونه اش گذاشتمو گفتم:
_اتفاقی افتاده؟!
همونطور که بهم خیره بود اشکی از گوشه ی چشماش چکیدو گفت:
_مامانم داره ومیمیره…
چندحالت بهم دست داد،تعجب،ترس و دلتنگی…
جمع این سه تا شد یه جمله ی پرسشی:
_چی میگی امیر علی؟
سرشو پایین انداختو گفت:
_تومور بدخـــیم.
زدم تو سرمو گفتم:
_وااااای خـــــدا!

شونهاش میلرزید ،کنارش نشستمو مردونه تو آغوشش کشیدم.
_میلاد حالا چکار کنم؟!(باگریه میگفت)از الان دلتنگشم ،شبا موقع خواب کنارش میشینمو نفس هاشو میشمارم،میترسم که پرواز کنه،میترسم دیگه چشماشو باز نکنه…
میلاد میتــــــرسم.
میلاد از این به بعد تو نمازات مامانمو دعا کن،دعــــا کن…
پا به پاش گریه کردم ،من به بدبختیه خودمو اون به بدبختیه خودش…
من برای دل عاشقم گریه کردم ،که بد کرد به زندگیه معشوقم.
اونم گریه کرد برای مادری که،فقط چند وقت دیگه مهمون این دنیا بود!
وقتی بابا عکسای کوچیکیمو که همراه با مرجان انداخته بودمو نشونم داد،هـــــری دلم ریخت ،همبازیه بچگیام ،دختری که همیشه نقش زنمو میون بازیهامون داشت ،همین مـــرجانیه که ظلم کردم در حقش.
حالا دلیل این تفاوتش بابقیه ی دخترایی که درزندگیم درحال رفت و آمد بودنو میفهمیدم…
دوست داشتنش،برام عجیب بود ،خواستنش عجیب تر….
تمام این دوستداشتن ها ریشه داشت دذ خاطرات کودکی ،از همون زمان هایی که عشق فقط در بازی های بچگیمان بود.

حسین”

مثل این پسر ای خوب، سربه زیر نشسته بودمو به حرف های بزرگترا گوش میدادم ،بابا که حسابی با پدر پریچهر اخت شده بودنو ،همش درمورد سیاستو کار حرف میزدن ،مامانم که از خجالت مامان پریچهر دراومده از بس که درمورد،دست پختش برای این بنده خدا تعریف کرد.
از اون موقع که اومدیم پریچهرو ندیده بودم ،زیر چشمی دور خونه ی نچندان کوچیکشونو نگاه میکردم،بلکا اثری ازش ببینم ،یه نگاه مفهومی به مامان انداختم که خودش فهمید باید مجلسو تو دست بگیره.
مامان_خانوم غفاری ،پس این عروس گلمون کی قراره برامون چایی بیارن!
_چــــشم الان صداش میزنم ،من پاشم برم تو آشپزخونه ببینم چه خبره.
دست به دسته ی مبل گرفتو بلند شد…
من نزدیک مامان نشسته بودم سرمو نزدیک بردمو گفتم:
_مامان زود باشید دیگه چه قدر لفتش میدید؟!
مامانم یه چشم غره ی توپی بهم دادو گفت:
_خجالت بکش بچه.
هــــا؟!از چی خجالت بکشم؟!الان این چی بود مامان گفت!
خواستم یه چیزه دیگه به مامان بگم که ،پریچهر سینی به دست وارد سالن شد…
سلام بلندی دادو سینیه چاییو میچرخوند،دقیق شدم روش ،کت دامن مشکی پوشیده بود،با شال حریر سفید ،زیبا شده بود مثل همیشه.
بابا بادقت نگاهش میکرد،لبخندی که به لب داشت نشونگر این بود که خوشش اومده.
پریچهر سینیه چایی رو،جلو مامانم گرفت،مامانمم،ماشاالله ی، زیر لب گفت،که گونه های پریچهر گل انداخت.
آخرم سینی رو روی میز گذاشت…
پــــــس من چـــــی؟!
مگه من آدم نبودم؟!

رضا”

امیر روی کاناپه نشسته بودبا فیگور خاص خودش روزنامه رو ورق میزد،شدیدا کرمم لول افتاده بود،امیر علی که دپرس بود،میلادم که کلا شده بود یه پا حاجی براخودش ،همـــــچین تسبیحو تو دستش میچرخوند هر کس از گذشتش خبر نداشت فکر میکرد چه عابد و زاهده!
بیخیال از اینا بگذریم،سخن دوست خوش تر،است…
ای جـــــون چی گفتم.
توی قهوه ساز،قهوه درست کردم ،وقتی آماده شد ،دوتا فنجون از تو کابینت بیرون آوردمو پرشون کردم….
حالا وقت انجام نقشه بود،توی یکی از فنجونا کلی نمک ریختمو باقاشوق هم

زدم خواستم فلفلم توش بریزم که پشیمون شدم،چون ممکن بود دونه های قرمز فلفل مشخص بشه.
بایه لبخند عمیق وارد پذیرایی شدمو سینی رو روی میز گذاشتم ،ترتیب فنجونا رو جوری چیدم که قهوه ی سالم جلوی امیر بود.
زیر چشمی نگاهم کردو بعد ،روزنامه رو کنار گذاشت ،نگاه دقیقش بین فنجونای قهوه ،و من درگردش بود.
_چه مهربون شدی!
چند بار پشت سرهم پلک زدمو قیافمو لوچ کردمو گفتم:
_من همیشه مهربونم ،عــــــزیزم.
نگاهش شکاک بود منم استفاده کردمو فنجون قهوه ی سالمو جلوش گرفتمو گفتم:
_نمیخوری؟خیلی زحمت کشیدما؟
باپوزخند نگاهم کردو فنجونی که نمک ریخته بودمو برداشتو گفت:
_من اینو میخورم ،توام باید از همین فنجونی که دستته ،بنوشی!
منم الکی قیافمو ترسیده نشون دادمو با تته،پته،باشه ای گفتم:
_باید همزمان باهم بخوریم.
باشه ای گفتمو باترسو لرز فنجونو بالا آوردم تا بخوردم ،نگاهمم به امیر بود ،چشماش از خوشحالی میدرخشید.
هــــــه،مونده تا منو بشناسن!
همزمان باهم خوردیم ،حالا بزارید از عکس العمل امیر براتون بگم.
اول لبخند،بعد کمی اخم ،بلندشدو تمام قهوشو تـــــف کرد رو میز ،شروع کرد سرفه کردن ،از میون سرفه هاش گفت:
_ایــ….ن،چـــ….ه،زهر مـــ..اری بود دادی بــــ…ه خــ…..ــوردم!

خنده ،اَمونو بریده بود ،نمیتونستم جوابشو بدم آخه خیلی تغییر قیافش مضحک بودن فنجونو از توسینی برداشتو سمتم پرت کرد ،روی انگشتم خورد که نفسم بند اومد.
انگشتمو سفت گرفتمو شروع کردم به آخو اوخ کردن…
خیلی دردم اومده بود…
امیرم دست به کمر بااون لبخند مسخرش بالاسرم وایساده بود،این بیشتر حرصیم میکرد.
بادرد صورتمو جمع کرده بودم…
آخ خیلی درد میکرد،دستمو باز کردم تا انگشتمو ببینم که دیدم حسابی ورم کرده.
تواین یه دقیقه؟!
امیرم بادقت به انگشتم نگاه میکرد ،البته بادهن باز .
قیافمو کج کردمو گفتم:
_الان به چی نگاه میکنی؟زدی انگشتمو قناس کردیلبخند شگونتم میزنی!
امیر کنارم نشست،رنگ صورتش برگشته بود.
_بیا ببرمت بیمارستان!
_لازم نکرده!
_اگه شکسته باشه؟
از جام بلندشدمو گفتم:
_اگه بی جنبه بازی درنمیوردی الان اینجوری نمیشد(انگشتمو بالا آوردم)
امیر اخماشو توهم کردو گفت:
_دست پیشو گرفتی پس نیفتی؟اگه شوخی بیجا نکنی اینجوری نمیشی(اشاره کرد به دستم)
یهو امیر علی و میلاد با چشماو دماغ قرمز شده از اتاق دریا بیرون اومدن،بادهن باز نگاهشون میکردم
اینا چشونه؟!

امیر چند قدم جلو اومدو گفت:
_چی شده؟؟
میلاد لبخندی زدو دست روی شونه ی امیر علی گذاشتو گفت:
_هیچی یه دردودل رفاقتی بود.
امیر علیم ،لبخندی زورکی زد…
میلاد با کنجکاوی نگاهم کردو گفت:
_چرا دستتو چسبیدی؟!
نگاهی به امیر انداختمو گفتم:
_دست مزد قهوه درست کردنم بود.
همچین مظلوم گفتم که،خودمم باورم شد،واقعا قهوه دادم خورد این امیر بدبخت!!!
امیر بادهن باز نگاهم میکرد
امیر علی نزدیک اومدو انگشتمو دیدوگفت:
امیر علی_خدایی امیر زده؟!اوخ اوخ ببین چی شده؟
امیر_حقش بود،توی قهوه امو پراز نمک کرده بود!
میلاد و امیرعلی همزمان که نگاهم میکردن باهم گفتن:
_راست میگه؟!
خیلی مظلوم سرمو به نشونه ی آره تکون دادم .
میلاد یه پس گردنی بهم زدو گفت:
_حقت بوده!
امیر علیم انگشتمو یکم فشار داد که دادم دراومد
_هـــــوی وحشی….
امیرعلی_تو واقعا مرضی،آخه قهوه و نـــمک!
نیم چه خنده ای کردمو کنار میلاد نشستمو گفتم:
_حالا اینارو بیخیال به نظرتون الان
حسین،چجوری نشسته؟!
امیر علی خودشو روی کاناپه انداختو بعد از یه نفس ،عمیق گفت:

_مثل همیشه!
میلاد_آره نظر منم همینه!
نگاهی به امیر انداختم تا جوابمو بده…
_ها؟!
_هامبورگ!نظرتو چیه؟
_نمیدونم ،حتما یه جوری نشسته دیگه!
_اَهـــــه چرا انقدر بی ذوقی؟!
امیر علی_خب،بیخیال امیر به نظر تو چجوری نشسته؟
دستمو توهم مشت کردمو قری به سرو بدنم دادمو گفتم:
_مـــــثل آقاها!
امیر علی_ایـــــش ،مسخره!
میلاد_رضا کمتر لوس بازی دربیار…
_خـــــاک تو سرتون که جنبه ی احساسات حساس و دلنشین و کاربردی،بهتر از آن که ،بگذر و گذر عمر ،نشسته حرام است و دگر باره ببین.
نفسی گرفتمو تک تک دهن باز بچها رو بستمو به اتاقم رفتم.
اصلا یادم نبود چه چرتو پرتایی گفتم!
بالشتمو که روی زمین افتاده بودو روی تخت پرت کردمو شیرژه زدم روی تخت.

حسین”

توی حیاط،روی تخت چوبی نشسته بودیم ،هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ،پریچهر به کاشیهای حیاط خیره بودو هر چند ثانیه یک بار پاشو تکون میداد.
نفسی بیرون دادم که به حالت بخار شد…

باید حرف میزدم باید مزه ی دهنشو میفهمیدم!
_پری؟!
سرشو بالا گرفتو سوالی نگاهم کرد.
لبخندی بهش زدمو گفتم:
_نمیخوای هیچی بگی؟
تکونی به پاش دادو گفت:
_حرفی برای گفتن ندارم!
_مثل گذشتها دوستم داری؟
پاهاش از حرکت ایستاد،ثانیه ای صبر کردو با غمی که درصداش بود گفت:
_نــــه،خیلی وقته که یادو خاطرتو از تو ذهنم پاک کردم ،همونطور که تو منو از زندگیت پاک کردی!
خودمو جلو کشیدم تا تو آغوشش بگیرم ،اما یکدفعه بلندشدو مثل آتشفشانی ،فوران کرد،دستاش مشت بودو ابروهاش گره خورده!
_ازت متنـــفرم ،متنفر،تو روحمو کشتی از دوستداشتنم سو استفاده کردی،کاری کردی نتونم مثل بقیه دخترا عادی زندگی کنم،کاری کردی شکست بخورم ،قلبمو شکستی به معنای واقعی…
حالا اومدی دم از ازدواج میزنی ؟فکر میکنی من به تو اعتماد میکنم؟از کجا معلوم مثل گذشته ،وقتی ارضا شدی،مثل یه آشغال ازتوی خونه بندازیم بیرونو بگی هری!
مثل خودش بلندشدم عصبی بودم،درحــــد انفجار،گوشام مثل بوق قطار سوت میکشید ،دستمو بالاآوردم تا بکوبونم روی صورت دخترکی که،فرق مـــن،گذشتو رو با مــــن الان نمیفهمید!
بابالا اومدن دستم جیغ خفیفی کشید ،دستمو توی هوا نگهداشتم
دست مشت شدو ،درد عمیقی که این دختر تو وجودم انداخت تو خودم غرق….
لعنت به این گذشته ی لعنتی

چشمام میسوخت ،از بغضی که راه گلومو بسته بود ،بغض لعنتی رو قورت دادم.
صورتشو برگردونده بود،اما مطمئنم اشک صورتشو خیس کرده…
از میون نفس نفس زدنای حرصیم دستمو تاکید بار تکون دادمو گفتم:
_من دیگه اون آدم سابق نیستم،چرا نمیخوای اینو باور کنی؟من از گذشتم دست برداشتم توام ،فراموش کن تمام بدیامو،بیا دوباره شروع کنیم؟
باچشمای قرمزش نگاهم کردوگفت:
_میدونی چرا ازدواجم بهم خورد؟!
به علامت منفی سرمو تکون دادم
_چون حقیقتو گفتم از زمانی که برای اولین بار تو دانشگاه دیدمت همون موقع که عاشقت شدم،اولین پسری بودی که بهت دل بستم ،پابه پات اومدم،فکر کردم عشق اینه که باهات باشم تا تهــــش!(نفس عمیقی کشیدو سرشو پایین آورد)همه ی ایناروبهش گفتم حتی بهش گفتم دختر نیستم!
تنها جوابش بهم یه خداحافظی بودو یه کلام که ما به درد هم نمیخوریم،اون روز خورد شدم ،آرزوی مرگ کردم هم برای تو هم برای خودم،تو حتی حق انتخابم از من گرفتی،حالا چطور دم از آینده ی خوب میزنیو فراموشیه گذشته ای که هیچ وقت سایه ی نحسشو از رو سرم برنمیداره،ها؟!
چشمام تو صورتش درگردش بود،بــــد کردم ،تو دلم به خداگفتم،این مجازاتیه که برام قرار دادی؟
به ولاه که نمیتونم تحملش کنم!
نگاه آخرو سمت خونه رفت ،میون راه دستی بلند کردو گفت،جوابم منفیه ،دیگه نزار بادیدنت انقدر زجر بکشم.
پاهام خشک شد،بدنم یخ زد از این همه نفرتو سردی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x