قوّت قلبی نداشت… دفاعی نداشت… بهانهای نداشت… هیچ دست آویزی نداشت که بتواند در برابر زهر حرفهای اردلان، قد راست کند.
اردلان چمدان را کنار تخت رها کرد و وقتی این پا آن پا کردنش را دید ساکت نماند.
– چیه؟ منتظری پاگشات کنم؟!
سر یگانه که بالا پرید نیشخندش را چون خنجری به جان او فرو کرد.
– بفرمایید تو مادمازل! زیاد وقت گرانبهاتونو نمیگیرم زنداداش!
یگانه بغض چنبره زده بر حنجرهاش را فرو خورد و برای جلوگیری از زنداداش گفتنهای نیشدار او هم که شده وارد اتاق شد.
– ببند درو.
گفت و سپس روی تخت نشست.
موهای نسبتا بلندش به دورش ریخته بود و کش قیطانی مشکی رنگ مچ دستش را سفت چسبیده بود.
– خب! میشنوم!
یگانه آب دهانش را آرام قورت داد.
– چی رو؟
– خاطرات شب زفافتو!
مکث کرد و خیره شد به صورت یگانه که با گچ دیوار تفاوتی نداشت و میان آن شال مشکی به ارواح میماند.
لبهایش که مثل ماهی بیرون افتاده از آب باز و بسته شد، خشم اردلان کمی فروکش کرد و ادامهی حرفش را از سر گرفت.
– کامرانو میگم! کجاست؟!
#پینار
#پارت14
یگانه لبهای خشکیدهاش را از هم گشود و صدایش از قعر چاه بیرون آمد.
– گفتم که نمیدونیم کجاست… هیچکس نمیدونه کجاست…
ابروهای اردلان به هم نزدیک و نزدیکتر میشدند و این یعنی اوضاع خوب پیش نمیرود!
– یعنی چی که کسی نمیدونه کجاست؟! بچهست که گم شه؟! یا سوزنه که بیافته تو انبار کاه پیدا نشه!
– پس نشناختینش هنوز… مارمولکیه که دومی نداره… وقتی بخواد نباشه، جوری نیست میشه که انگار از اَزَل وجود خارجی نداشته!
اردلان به گوشهایش شک کرد!
– داریم درمورد کامران حرف میزنیم! کامران گنجی!
یگانه دیگر توان ایستادن نداشت، صندلی میز توالت را بیرون کشید.
– ببخشید نمیتونم بیشتر از این بایستم.
– جواب منو بده، کامران… اینایی که گفتی منظورت کامران بود؟!
نگاه غمگین یگانه هیچ تناسبی با نیشخندش نداشت.
– بله… کامران گنجی… پسر دومی حاج آقا سعید گنجی، برادر کوچکتر شما!
اردلان بیتوجه به موضوع بحثشان گفت:
– همه ارتباطات و نسبتای فامیلیشو با اَره و اوره و شمسی کوره ردیف کردی الّا اون اصلیه رو! این آدمی که به عالم و آدم نسبتش دادی شوهرته زنداداش!
مغز سر یگانه سوت کشید… ولی باید مدارا میکرد… چاره چیست…
– کامران نه گم شده، نه دزدیده شده نه از ترس شما فرار کرده!
– منم دلم میخواد بدونم دقیقا کدوم گوریه!
زبونت و مار بگزه اردلانِ سگ اخلاق🥲
#پینار
#پارت15
یگانه آرنجش را روی میز گذاشت و دست روی پیشانیاش نهاد.
– واقعا نمیدونیم کجاست… بعد از اینکه اون کارو کرد ناپدید شد.
اردلان دیگر عصبی شد و تشر زد.
– چرا قطره چکونی حرف میزنی تو؟! باید با انبردست از دهانت حرف کشید بیرون؟!
دِ خب عین بچه آدم بنال ببینم این لاشی چه گُهی خورده که رفته گم و گور کرده خودشو!
– اول بگم که آقاجون حالشون مساعد نیست، پس سر و صدا راه نندازین، و اینکه سعی کنید آروم باشید، اوضاع عمارت تازه یه کمی آروم شده.
اردلان دندان بر هم سایید.
– میگی یا پاشم برم چهار تا تلفن بزنم به فامیل و آشنا ته توشو درارم؟!
– هیچکس خبر نداره جز من و آقاجون و عمه خانم.
– وای داری اعصابمو خط خطی میکنیها! تخم کفتر بیارم زبون وا کنی؟
یگانه بیحوصله و با استرس شروع کرد:
– تمام اموال آقاجونو فروخته! کلی جنس با دسته چک آقاجون گرفته و فروخته رفته…
اردلان برای هضم این دو جمله نیاز بود چند ثانیه به مغزش اجازهی خروجی گرفتن دهد.
– کامران؟
یگانه فقط سر تکان داد و اردلان پرسید:
– چطوری تونسته اموال آقاجونو بفروشه آخه؟! یعنی توی همین هیری ویری فوت مامان این کارو کرده؟!
#پینار
#پارت16
پاسخ به پرسش از توان یگانه خارج بود… قطعا زندگی اردلان بعد از شنیدن جواب سؤالش، به دو نیم تقسیم میشد!
قبل از این سؤال و بعد از آن…!
یگانه بارها در دل تصمیم میگرفت، پاسخ این پرسش را به حاج آقا سعید ارجاع دهد اما باز یادش میآمد که پیرمرد در چه وضعیت اسفباریست…
تمام توان و قدرتش را جمع کرد و گفت:
– نه، قبل از فوت مامان خدابیامرز این کار و کرد!
– یعنی از همون موقع گم و گور شده؟!
– یعنی…
– یگانه!
بیاراده اسمش را با تحکم بر زبان راند… از اینکه مجبورش میکرد به کار ناخواسته متنفر بود! از اینکه آنقدر طولش داده بود که طاقت از کف داده و نامش را بیاراده صدا زد!
یگانه هم دست کمی نداشت… دست خودش نبود که قلبش از شنیدن نامش با صدای خشمگین او، در سینه بیقراری میکرد…
اردلان موهای به هم ریختهاش را چنگ زد.
– یه بار درست برای من توضیح بده ببینم توی خانوادهی من چی گذشته! مادرم رفته از دستم… پدرم مریض و بد حاله… برادرم گم و گور شده… و تو هم که… چیزی نگم بهتره!
یگانه آهسته لب زد:
– میدونم آیینهی دقم براتون… اذیت میشید از بودنم… فعلا نمیتونم آقاجونو ول کنم برم، پس یه مدت تحملم کنید… سعی میکنم زیاد جلو چشمتون نباشم.
اردلان با اینکه علاقهی وافری به ادامهی این بحث جنجالی داشت ولی موضوع را از انحراف خارج کرد.
– الان وقتِ پالیدنِ گذشته نیست، بگو ببینم چی شده؟!
لااقل اینو یه شب در میون بذار قاصدک جان