۱ دیدگاه

رمان پینارپارت ۵۷

4.3
(115)

 

 

 

 

 

 

 

 

به آشپزخانه رفت، چند کیسه فریز برداشت و داخل هم بردشان، از فریزر چند قالب یخ گرفت و در کیسه‌های در هم شده ریخت و سرشان را گره زد.

 

هر چه سعی می‌کرد، ‌خاطره‌ی چند لحظه پیش و آن آغوش همدردی از ذهنش پاک نمی‌شد.

آن حس عصبانیت و حرصی که از گریه‌های یگانه بهش دست داد… دلش می‌خواست در آن لحظه کل دنیا را کن فیکون کند تا اشک‌های دخترک بند بیاید!

 

مشتی روی میز ناهار خوری کوبید و زمزمه کرد:

 

– گندش بزنن! باید حواسم‌و بیشتر جمع کنم.

 

کیسه‌ی پر از یخ را برداشت و به طبقه‌ی بالا رفت. پشت در اتاق یگانه ایستاد.

دستش را بالا آورد برای در زدن ولی نتوانست…

 

نیرویی مانعش می‌شد… نیرویی که می‌گفت داری زیاده روی می‌کنی اردلان… قرارمان این نبود. آمدی که مَلِک عذابش شوی، حالا چه؟ داری نقش فرشته‌ی نجات را برایش ایفا می‌کنی؟!

 

اردلان دستش را پایین آورد و کنار تنش پایین انداخت… راست می‌گفت، آمده بود انتقام بگیرد، حالا چه شده که دارد دل به دلش می‌دهد؟! نباید بگذارد احساسات گذشته بر حالش اثر بگذارد.

 

خواست برگردد که صدای فین فین حاصل از گریه‌ی یگانه به گوشش رسید.

قلبش در لحظه کار را تمام کرد و خطاب به آن ندای درونی گفت: (همین یه بار!) و بعد در را کوبید.

 

یگانه با صدایی گرفته پاسخ داد:

 

– بفرمایید.

 

اردلان وارد شد و او را با همان لباس‌ها نشسته روی تخت یافت.

 

آهسته به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست.

 

– بگیر این کیسه یخ‌و بذار روی چشمات ورمشون بخوابه تا صبح.

 

یگانه کیسه‌ی یخ را گرفت و در دستش نگه داشت.

 

– ممنون.

 

اردلان که اشک‌هایش را راه گرفته روی گونه دید، دوباره لب گشود.

 

– بس کن دیگه گریه زاری رو. گفتم فردا با آقاجون صحبت می‌کنم. الان گریه‌ت واسه چیه؟!

 

#پینار

#پارت220

 

 

 

 

 

 

 

یگانه نمی‌توانست از داغ دلش برای او بگوید… از اینکه همسر او شدن آرزوی سال‌های دورش بود… اینکه گریه‌ی الانش به خاطر بیدار شدن آن احساسات قدیمی‌ست…

 

احساساتی که سال‌ها رویشان خاک و خاکستر پاشیده بود تا خاموش شوند و اثری ازشان نماند ولی حالا خوب می‌دانست که حتی آن کُپه‌ی خاک و خاکستر هم نتوانسته جلویشان را بگیرد، شعله‌های ضعیف سر برآورده از تَل خاک را می‌دید…

و وای اگر دلگرم می‌شد به گرمای این حس…

 

اردلان که سکوتش را طولانی و جریان اشک‌هایش را خروشان دید، گفت:

 

– درسته که این رسم احمقانه‌ست و منم خوشم نمیاد ازش ولی باورم نمی‌شه انقدر از من بدت بیاد که اینجوری سیل اشک راه بندازی!

 

یگانه سر بلند کرد و با همان چشمان اشکی به او زل زد.

دلش می‌خواست فریاد بزند: (لعنتی مشکل همین‌جاست! من ازت بدم نمیاد، حتی ازت خوشم میاد… و همین کارو خراب می‌کنه… تو اومدی انتقام چیزی که نمی‌دونی پشت پرده‌ش چه خبر بوده رو از من بگیری… و من عاشق عزرائیلمم…)

 

تمام این جملات در سرش اِکو شدند و روی لب‌هایش فقط یک جمله هِجی شد:

 

– اشتباه می‌کنی… همیشه از کارهای من اشتباه برداشت می‌کنی…

 

اردلان با تعجب گفت:

 

– یعنی چی؟ منظورت چیه؟

 

یگانه اما مایل نبود بیش از این حرفی بزند. کیسه‌ی یخ را روی چشمانش گذاشت و پاهایش را از پشت سر اردلان رد کرد و دراز کشید.

 

– می‌خوام استراحت کنم… برین لطفا…

 

– حرفت‌و نصفه نیمه می‌زنی بعد می‌گی برو!

 

– الان خسته‌م… نمی‌تونم حرف بزنم… اصلا دارم چرت و پرت می‌گم…

 

اردلان بلند شد.

 

– کی قراره دهان باز کنی یگانه؟ بگو اون چیزی که ده ساله داری قایمش می‌کنی.

 

یگانه دلش تکان خورد ولی باز لحنش چیز دیگری گفت:

 

– من هیچی رو قایم نکردم…

 

اردلان بحث کردن با او در این شرایط را بی‌فایده دید.

 

– شب بخیر.

 

گفت و با چند گام بلند از اتاقش بیرون رفت.

 

#پینار

#پارت221

 

 

 

 

 

 

 

وقتی به اتاق خودش رفت دوست داشت با حرص در را به هم بکوبد اما به خاطر اینکه احتمال می‌داد پدرش خواب باشد، بر حرصش غلبه کرد و آرام در را بست.

 

این همه سال تلاش کرده بود حس نفرت را جایگزین عشق کند. این همه سعی کرده بود آتش انتقام را در وجودش شعله‌ور سازد… ولی حالا چه؟!

دخترک با گفتن یک جمله آب می‌ریخت روی آن هیمه‌ی زبانه کشیده به آسمان!

 

حس گرما داشت کلافه‌اش می‌کرد.

 

– چرا انقدر گرمه آخه؟! کولر روشنه که!

 

تی‌شرتش را از تن بیرون کشید و روی صندلی انداخت. شلوار راحتی‌اش را هم درآورد و همان‌جا کنار تی‌شرتش نهاد.

 

نه می‌توانست بنشیند نه می‌توانست بایستد، به ناچار قدم‌های کوتاه برداشت و دستانش را پشت کمرش قفل نمود.

 

– یعنی چی شده که می‌ترسی از گفتنش…

تو… آقاجون…. جفتتون می‌ترسین انگار!

 

با جرقه‌ای که در سرش خورد ایستاد! آن حس گرما را بیشتر و بیشتر حس می‌کرد.

عرق از تیره‌ی پشتش راه گرفته و رگ‌ گردنش بیرون زده بود!

 

– کاش این بار من اشتباه کنم! ای کاش من اشتباه کنم!

 

دوست داشت همان لحظه به اتاق یگانه برود و تمام آن فرضیه‌ی هولناک را سرش داد بزند اما به سختی داشت جلوی خودش را می‌گرفت.

 

یخچال کوچک کنار اتاقش را باز کرد و یک آب معدنی برداشت.

نصف آن را نوشید و مابقی‌اش را روی موها و صورتش خالی کرد بلکه از آن تب کشنده خلاصی یابد.

 

برای لحظاتی از شر آن گرمای جانسوز راحت شد ولی به محض اینکه ذهنش دوباره شروع کرد به بافتن فرضیه‌های مجدد در راستای همان فکر هولناک قبلی‌اش، گرما باز سراغش آمد.

 

سر و تنش را کمی با حوله خشک نمود و روی تخت دراز کشید و آرنجش را حائل چشمانش کرد.

 

– این تب و گرما چیه دیگه این وقت شب؟

 

غافل از اینکه، داشت همان تب و گرمایی را تجربه می‌نمود که دخترک اتاق رو به رویی‌اش نیز با آن دست به گریبان بود….

هر مرضی بود هر دویشان را مبتلا کرده بود…

مرضی به نام عشق…

 

#پارت222

 

 

 

 

 

 

 

فردای آن روز هر دو طوری برنامه ریزی کردند که برای رفتن سرکار به هم برخورد نکنند و یکدیگر را نبینند.

 

یگانه صبح دیرتر برخاست، حاضر بود غرغر و مؤاخذه‌ی حامی را به جان بخرد ولی چشم در چشم اردلان نشود!

 

تازه صبح به عمق فاجعه پی برده بود!

گریه‌های فراوانش… آغوش حمایتگر اردلان…

نوازش‌های آرامبخشش… دلداری دادنش…

 

اصلا همه به کنار؛ آن ده پانزده دقیقه‌ای که سر بر سینه‌اش نهاده بود و هق‌هق می‌کرد را کجای دلش می‌گذاشت؟!

حتی با یادآوری شب گذشته هم گونه‌هایش سرخ گشته بود.

 

به نظرش همین‌ها به اندازه‌ی کافی دلایل محکم و قاطعی بودند برای اینکه دیرتر سرکار برود و کنایه‌های حامی را به جان بخرد تا بخواهد چشم در چشم مردی شود که شب گذشته عاجزانه در آغوشش گریسته و در برابر نوازش‌ها و دلداری‌هایش نیز دست رد به سینه‌اش ننهاده!

 

اصلا حتی نمی‌توانست تصور کند که اگر الان اردلان را ببیند چه باید بگوید؟ چه رفتاری باید داشته باشد؟

 

نگاهی به خودش در آیینه انداخت؛ ورم چشمانش به لطف کیسه‌ یخی که اردلان دیشب برایش آورد، خوابیده بود.

خوشحال بود که لااقل از این بابت قرار نیست از حامی حرف بشنود.

 

آخر حامی بعد از آن قرار ناهار ناکام مانده، از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا به پای یگانه بپیچد و تکه بارانش کند!

و یگانه از این بابت ممنون اردلان بود که این فرصت را به حامی نداد.

 

حاضر و آماده پشت در اتاقش ایستاده و گوش خواباند. منتظر بود صدای در اتاق اردلان و بعد هم سرازیر شدنش از پله‌ها را بشنود تا بعد از رفتن او بتواند برود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 ساعت قبل

ممنون قاصدک خانم دست شما درد نکنه❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x