رمان پینارپارت ۶۲

4.3
(109)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

طاهری بیچاره مات ماند!

 

– امکان نداره… چرت و پرت نگو!

 

یگانه نیشخندی حواله‌اش کرد.

 

– از آقای میرسلیمی بپرس. چند وقتی می‌شه دنبال منشی جدیدن! پیدا که بشه با دوشیزه‌ی مکرّمه خداحافظی می‌کنن.

 

طاهری باورش نمی‌شد.

 

– داری دروغ می‌گی حرص من‌و دربیاری.

 

دخترک ساده لوح! یگانه لبخندی نمایشی زد.

 

– به هر حال این میزا به کسی وفا نکرده… اشکالی نداره پیش میاد دیگه.

 

طاهری در جا ایستاد و ملتمسانه گفت:

 

– تو رو خدا می‌دونی چرا می‌خوان یکی دیگه جام بیارن؟

 

یگانه شانه بالا انداخت.

 

– مثل اینکه خیلی‌ها لاپورت رفتارهات‌و به رییس دادن. بالاخره همه من صبور نیستن که گلم.

 

طاهری فورا از پشت میزش بیرون آمد و با هول و ولا به در اتاق ریاست کوبید.

یگانه هم به راهش ادامه داد.

 

اگر این دیرکرد و توبیخ و چرت گفتن‌های حامی یک فایده داشت، آن هم دادن همین خبر به طاهری و دیدن قیافه‌ی بهت زده‌اش بود.

 

هرچند آقای میرسلیمی گفته بود فعلا به طاهری چیزی نگوید ولی زیاد هم بد نشد لااقل دست و پایش را جمع می‌کند.

شاید هم توانست راضی‌شان کند فرصت دوباره‌ای به او بدهند بلکه اخلاق و رفتارش با بقیه را درست کند.

 

حالا تنها نگرانی و دلشوره‌ی یگانه، حاج سعید بود و جوابش…

و صد البته که عصبی بود از حاج آقا محمدی بابت خبرچینی‌هایش!

 

پس تصمیم گرفت بعد از ساعت کاری حتما هرطور شده با اردلان صحبت کند…

این موقعیتی که در آن گیر افتاده بودند خجالت برنمی‌داشت.

 

.

 

.

 

#پینار

#پارت239

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به اتاقشان که برگشت، تا در را باز کرد و وارد شد، انگار که منتظر ورود شخص مهمی با خبری مهم باشند، همه‌ی سرها به سمت او چرخید.

 

– چی شد؟

 

مینا بود که با نگرانی پرسید.

یگانه هم با بی‌حوصله‌ترین حالت ممکنی که می‌توانست داشته باشد جوابش را داد:

 

– هیچی، کسری حقوق.

 

مکالمه‌اش با حامی در رابطه با مسائل خانوادگی‌ و خصوصی‌اش، اعصابش را خرد کرده بود.

 

بحث کردن با طاهری هم که مزید بر علت شده و بیشتر از پیش بی‌حوصله‌اش نموده بود.

مینا هم که از چیزی خبر نداشت…

 

همکارهای آقایشان با تعجب به هم نگریستند و بدون حرف مشغول کار شدند.

ولی ابرو بالا دادن و چشم و ابرو آمدنشان برای هم، نشان می‌داد که افکار خوبی در سرشان نمی‌چرخد.

 

یگانه سعی کرد به عکس‌العمل آن‌ها توجهی نشان ندهد.

با چند قدم خسته، رفت و پشت میزش نشست.

 

کامپیوترش را روشن کرد و برای چند ثانیه چشمانش را بست تا ابتدا تمرکزش را به دست آورد.

 

آخرین چیزی که برای تکمیل روزش نیاز داشت، این بود که یک اشتباه کوچک در کارش انجام دهد…

 

قطعا اگر چنین اتفاقی رخ می‌داد از گرداب توهین و توبیخ حامی رهایی نمی‌یافت!

 

آن هم با نحوه‌ی برخورد چند دقیقه پیشش…!

در کمال گستاخی و بی‌ادبی او را کفتار خطاب کرده بود!

 

حالا هر چقدر هم که غیرمستقیم… ولی حامی که احمق نبود، قطعا متوجه شد!

و حالا فقط کافی بود کوچکترین مشکلی پیش بیاید تا امروز حامی مجددا فرصت پیدا کند!

 

بدون شک او را مورد لطف بی‌کران قرار می‌داد! طوری که هرگز یادش نرود!

 

 

.

 

.

ا

#پارت240

 

 

 

 

 

 

 

مینا که متوجه حال بد یگانه شده بود.

آهسته زمزمه کرد:

 

– چی شد یگانه؟ چی گفت بهت مرتیکه عقده‌ای؟

 

یگانه پلک گشود و نیم نگاهی به دوستش انداخت.

 

– هیچی بابا، چی می‌خواستی بگه؟ چرت و پرت! توبیخ و سرزنش!

 

مینا با دلهره پرسید:

 

– تو چی گفتی؟

 

– من؟ چرت و پرت!

 

مینا با حرص گفت:

 

– اِاِههههه، هی چرت و پرت چرت و پرت! دهانت‌و وا کن مثل آدم تعریف کن خب.

 

یگانه متوجه شد همکارانشان هم یواشکی پچ پچ می‌کنند و در حالی که تلاشی بیهوده برای پرت کردن حواس خود دارند ولی شدیدا در تلاش‌اند تا بفهمند آن دو چه می‌گویند!

 

کاملا معلوم بود فضولی‌شان گل کرده و نمی‌توانند طاقت بیاورند.

 

به مینا نگریست و با ابرو به آنان اشاره زد:

 

– چرت و پرت که گفتن نداره دختر! یه کم ایشون سرزنشم کرد، یه کمی هم من سعی کردم خودم‌و توجیح کنم.

 

بعدش هم یه عذر خواهی کوچک کردم.

آخرش هم مهندس گفتن کسری حقوق‌و حتما اعمال کنم چون خودشون چک می‌کنن.

 

مینا تازه دوزاری‌اش جا افتادـ

 

– اوهوم… خیلی خب دیگه کارت‌و شروع کن.

 

و مثلا برای طبیعی جلوه کردن ادامه داد:

 

– اون لیست خرید شرکت هم از آقای حقی گرفتم توی کشوته، یه نگاهی بهش بنداز.

 

یگانه با تکان دادن سر جواب داد و بی‌حرف مشغول کارش شد.

 

تصمیمش برای دیدن اردلان در محیطی خارج از عمارت قطعی شده بود.

باید دور از خانه و قبل از حاج سعید می‌دیدش.

 

***رمان بعدی عروس نحس

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
3 روز قبل

دستت درد نکنه قاصدکی
❤️ 😊

خواننده رمان
3 روز قبل

دستت طلا قاصدکی میگم قبلاً دو شب پارت بود یه شب نبود نمیشه بازم مثل قبل بشه🫣🙏

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
2 روز قبل

نمی‌رسی قصه هاشون طولانیه😅

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x