رمان پینارپارت ۶۳

4.3
(97)

 

 

 

 

 

بعد از پایان ساعت اداری، مینا با چشمکی به یگانه فهماند که صبر کند تا آقای محبی و صمدی بروند.

 

یگانه هم از پای سیستم بلند نشد.

خود را مشغول کار نشان داد.

 

مینا هم ناشیانه کشوی میزش را باز کرده و بی‌خودی لوازمش را جا به جا می‌کرد.

 

آقای محبی کیفش را برداشت و گفت:

 

– خسته نباشید خانوما، شما تشریف نمی‌برید؟

 

یگانه نگاهش را از مانیتور گرفت و با لبخندی که ساختگی بودنش از صد فرسخی داد می‌زد، به او نگریست.

 

– سلامت باشین، من که والا امروز به خاطر اینکه دیر رسیدم، یه کمی کارام مونده هنوز.

 

مینا هم دلیلی آورد که احمقانه بودنش را بچه‌ی پنج ساله هم می‌فهمید.

 

– منم می‌رم الان، دنبال کلیدام می‌گردم.

 

صمدی گفت:

 

– خسته نباشین، بیا بریم محبی جان.

 

محبی که گویا آن حس فضولی‌اش همچنان پا بر جا بود و نتوانسته بود بر آن غلبه کند، گفت:

 

– بابا فردا هم روز خداست، حالا فردا انجامش می‌دین دیگه.

بیاین من تا یه مسیری برسونمتون.

 

یگانه با حرص گفت:

 

– ممنون، وسیله هست. شما بفرمایین.

 

محبی که کوتاه بیا نبود، کیفش را روی میز گذاشت و گفت:

 

– اصلا بذارین من بمونم کمک کنم زودتر تموم شه.

 

صمدی با تعجب نگاهش کرد و از دهانش پرید:

 

– مگه نگفتی مهمون دارین، خانمت گفته سر راهت خرید کنی؟

 

 

#پارت242

 

 

 

 

 

 

 

 

محبی نمایشی به این ضایع شدن بی‌موقع خندید و پاسخ داد:

 

– آ… آره، آره گفته خرید کنم.

ولی خب کمک به همکار هم واجبه. حالا بعدش خرید هم می‌کنم.

شب مهمون داریم، یک ساعت دیرتر هم برسم خونه چیزی نمی‌شه.

 

صمدی خندید.

 

– دیگه خود دانی، فقط من ازین خرماهایی دوست دارم که لاش گردو داره. بی‌زحمت به پسرت وصیت کن از اونا بخره واسه مراسمت.

 

همه به این حرف صمدی خندیدند. فقط خنده‌ی محبی از سر حرص بود.

 

صمدی با جدیت ادامه داد:

 

– محبی جان، با توصیفاتی که از خانمت کردی و همون یک باری من زیارتشون کردم، دیر برسی، به قتل رسیدنت حتمیه برادر من.

بیا بریم، خانم توحیدی راضی به مرگت نیستن.

 

محبی از خجالت و حرص سرخ شده بود و یگانه از شدت نگه داشتن خنده‌اش!

 

مینا ولی آزادانه خنده‌اش را رها کرد و بعد هم گفت:

 

– شما تشریف ببرین آقای محبی. ما اصلا راضی نیستیم عکس شما رو با روبان مشکی ببینیم.

من خودم هستم کمکش می‌کنم.

 

محبی که خلع سلاح شده بود و راه دیگری نداشت، کیفش را برداشت و ناامیدانه گفت:

 

– حالا اینجورا هم که صمدی جان می‌گه نیست.

خانمم خیلی هم مهربونه فقط یه کم حساسه روی وقت، همین.

 

صمدی با خنده به شانه‌ی او کوبید.

 

– آره بابا همین که می‌گی، بیا بریم حالا.

خانم توحیدی هم به کارش برسه.

 

پینار

#پارت243

 

 

 

 

 

 

 

صمدی و محبی خداحافظی کردند و رفتند.

اما صدایشان از پشت در می‌آمد که محبی با اعصاب خردی گفت:

 

– اَه، نذاشتی دیگه، می‌خواستم از زیر زبونش بکشم ببینم مهندس چرا اینحوری کرد امروز، من مطمئنم یه سر و سرّی دارن!

 

صمدی هم با بی‌خیالی جوابش را داد:

 

– به ما چه برادرِ من. ما کارمون‌و می‌کنیم حقوقمون‌و می‌گیریم. ول کن سرک نکش تو کارشون.

 

سر و سرّ هم داشته باشن، مهندس بفهمه داری فضولی می‌کنی بد می‌شه برات.

سرت به کارت باشه.

 

با شنیدن این مکالمه، یگانه با ناراحتی دستانش را دو طرف سرش گذاشت.

 

– خدا لعنتت کنه حامی!

یه عمری آسه رفتم آسه اومدم که امثال اینا نتونن حرفی برام دربیارن.

 

حالا ببین چه بساطی درست کردی برام…

خدا بگم چی کارت کنه مرد…

آبرو نموند برام…

 

مینا که حال او را دید با عصبانیت از روی صندلی‌اش بلند شد.

 

– الان می‌رم چهارتا لیچار بارشون می‌کنم بفهمن که نباید به کسی تهمت بزنن.

 

یگانه فوری گفت:

 

– نه نه، نری‌ها! بگیر بنشین بابا حوصله دردسر جدید ندارم.

الان بری یه چیزی بگی بهشون دیگه جدی جدی باورشون می‌شه که نکنه واقعا یه چیزی بین من و مهندس هست.

 

مینا دستش را جلوی دهانش مشت کرد.

 

– اِ، اِ، اِ… اون محبی پیر سگ‌و بگو!

یکی نیست بهش بگه، دِ آخه مرتیکه تو سن پدر ما رو داری! نه؟ سن برادر بزرگتر ما رو داری بی‌شعور!

 

چه طرز برخورد و حرف زدنه؟!

از اون موهای سفید یکی در میونت خجالت بکش لاقل ابله!

 

** رمان بعد گل گازانیا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

وای از دست صمدی و محبی چرا اینا نمی‌ذارن داستان از شرکت بره بیرون😤😤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x