۱ دیدگاه

رمان پینارپارت ۶۸

4.3
(88)

 

 

 

 

اردلان دستانش را از دو طرف سر او برداشت و قدمی عقب رفت.

ولی یگانه همچنان با ترس به در چسبیده بود و جرأت تکان خوردن نداشت.

 

– برو… می‌خوای بری برو…

 

اردلان آهسته گفت و یگانه و که انگار حکم تبرئه از اعدام برایش صادر شده بود، با عجله در را گشود و رفت.

 

اردلان بعد از رفتن او تازه یادش آمد که آسانسور با رمز کار می‌کند.

 

– گندش بزنن! اه اه اه!

 

باالاجبار اتاقش را ترک کرد و به سالن قدم گذاشت.

یگانه با استرس کنار آسانسور ایستاده بود و تکان نمی‌خورد.

 

ترس از بازگشت به اتاق اردلان نمی‌گذاشت هیچ کاری کند.

این اردلان شوخی بردار نبود…!

 

بنابراین بی‌حرکت کنار آسانسور ایستاده و ناامیدانه منتظر بود کسی پیدا شود از آسانسور استفاده کند و او نیز همراهش شود.

 

اردلان از دیدن او در چنین حالی سخت پشیمان شد.

نباید این همه تند می‌رفت…

 

تقصیر دخترک بیچاره چه بود که شوهرعمه‌ی او دهان لقی کرده و اسرارشان را پیش کس و ناکس فاش می‌کرد!

 

که البته از بد زمانه آن ناکس رییس همین دختر بخت برگشته بود…

 

با چند گام بلند خودش را به او رساند و سریع رمز را زد.

 

یگانه ابتدا خوشحال شد که بالاخره کسی پیدا شده از آسانسور استفاده کند ولی بعد با دیدن دستان اردلان دهانش خشک شد!

 

#پینار

#پارت259

 

 

 

 

 

 

در آسانسور که باز شد، اردلان داخل رفت و درست رو به روی یگانه ایستاد که بیرون ایستاده بود، ایستاد.

 

وقتی دید یگانه مات مانده و حرکتی نمی‌کند عمیقا از خودش ناراحت شد.

چطور توانسته بود نازدردانه‌اش را چنین برنجاند…؟!

 

در آسانسور که شروع به بسته شدن کرد، اردلان فورا دکمه‌ی باز شدن در را زد.

 

قدمی جلو رفت و بی‌حرف دست یگانه را گرفت و به طرف خودش داخل آسانسور کشید.

 

هم زمان با بسته شدن در، یگانه هم در آغوش او فرود آمد.

 

خجالت زده خواست خودش را جدا کند که اردلان بی‌مقدمه دست دور کمرش انداخت و بیشتر به خود فشردش…

 

سرش را کنار بوسید و زمزمه کرد:

 

– ببخشید… زیادی عصبی شدم…

 

قلب یگانه همانند قلب گنجشکی کوچک تند می‌زد.

 

مثل کودکی که آبنبات چوبی مورد علاقه‌اش را برایش خریده باشند و حالا از شادی به پایکوبی و رقص درآمده…

 

سرش در سینه‌ی ستبر اردلان بود و عطر تلخ او مشامش می‌نواخت…

حرف‌های نایاب می‌زد و چی از این بهتر؟

 

مگر یگانه چه می‌خواست از این دنیا…؟

جز همین تجدید احساسات ناب قدیم….

 

اردلان باز لب گشود:

 

– باور کن حتی حس می‌کنم یکی می‌خواد بهت چپ نگاه کنه، دلم می‌خواد گردنش‌و بشکنم!

دیگه اگه اسمش حامی باشه که بیشتر مشتاقم!

 

 

 

#پینار

#پارت260

 

 

 

 

 

 

 

یگانه اندکی فاصله ایجاد کرد و گفت:

 

– عیبی نداره…

 

آسانسور در طبقه همکف ایستاد و فرصت پیشروی بیشتر را از اردلان گرفت.

 

در، که در حال باز شدن بود؛ یگانه کنار رفت و اردلان بی‌آنکه فکر خاصی داشته باشد، دستش را میان دست گرم مردانه‌اش اسیر کرد.

 

کلبه‌ی قلب یگانه گرم شده بود و چراغانی…

می‌تپید و رقص کنان آواز شادی سر می‌داد…

 

از آسانسور دوشادوش هم خارج شدند.

یگانه خواست دستش را پس بکشد که اردلان با محکم‌تر گرفتنش مانع شد.

 

یگانه پیش از رسیدن به ایستگاه پرستاری آهسته گفت:

 

– بده جلو همکارات…

 

و نفهمید که چطور در فاصله‌ی بین آسانسور تا سالن کوتاه و باریک پشت ایستگاه پرستاری؛ اردلان را از ضمیر جمع به ضمیر مفرد ارتقا داد…!

 

اردلان ابرو در هم کشید و با جدیت پاسخ داد:

 

– گور پدرشون.

اصلا اینطوری بهتره اتفاقا، از گیر دادنا و عشوه خرکیای این پرستارا راحت می‌شم.

 

یگانه اما منتظر جواب دیگری بود…

جوابی مثل اینکه «تو مهمی عزیزم» یا مثلا بگوید «می‌خوام همه دنیا بدونن تو مال منی»

 

ولی پاسخی که شنید هیچ یک از آن‌ها نبود…

بلکه خط بطلان می‌کشید روی تمام رؤیاهای پروانه‌ای که در سر یگانه جولان می‌داد…

 

دستش را با خشونت از دست اردلان درآورد و گفت:

 

– برای راحت شدن از شر عاشقا و کشته مرده‌هاتون بهتره کس دیگه‌ای رو پیدا کنین!

 

#پینار

#پارت261

 

 

 

 

 

 

اردلان با همین حرف نسنجیده باز به همان ضمیر جمع و فاصله‌ی قبلی نزول کرد!

 

و خیلی خوب این را درک کرد، آن هم دقیقا زمانی که یگانه بدون خداحافظی قدم‌هایش را تندتر کرد و رفت!

 

به همین سادگی رفت!

به همین سادگی می‌شد قلب یگانه را به دست آورد و به همین آسانی هم از دستش داد…

 

انگار داشت مثل یک ماهی در دستان اردلان بالا و پایین می‌پرید و به محض اولین خطا و اشتباه سُر خورد و رفت….!

 

اردلان پشت سرش گام برداشت ولی یگانه رفته بود!

داشت از در خروجی اورژانس بیرون می‌رفت.

خودش را ملامت کرد:

 

– لعنت به این حرف زدنت پسر! چه مرگت بود همچین چیزی گفتی؟!

 

تا خواست پشت سر یگانه بدود و صدایش کند، سرپرستار آمد و جلوی دیدش را گرفت.

 

– دکتر خوب شد اومدین.

بیمار اتاق پنجاه و چهار که دیروز جراحی شد، سطح هوشیاریش داره پایین میاد.

 

اردلان از بالای شانه‌ی سرپرستار دید که یگانه با دو از در خارج شد…

با حرص نگاهش کرد و گفت:

 

– خب؟ مریض منه مگه؟! مگه من عملش کردم؟!

 

– نه، بیمار دکتر مجیدیه.

 

– خب به خودش بگید بیاد بالا سر مریضش!

 

اردلان هنوز امید داشت که بتواند پیش از اینکه یگانه سوار ماشین شود جلویش را بگیرد اما سرپرستار سمج مگر ول کن بود!

 

– دکتر مجیدی اتاق عملن…

گفتن از شما خواهش کنیم تشریف بیارین بالا سر بیمارشون.

 

اردلان ناچار به دنبال سر پرستار راه افتاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 دقیقه قبل

اردلان داره کم کم خوش اخلاقتر میشه با یگانه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x