اردلان اشکهایش را پاک کرد و جلوی پای پدر زانو زد.
– بخواین همین جور به گریه کردن ادامه بدین منم میشینم اینجا های های زار میزنما.
گذشته، گذشت، ولی…
حاج سعید با شنیدن ولی انتهای جملهی اردلان، قلبش در سینه فرو ریخت.
اشکش بند آمد و گفت:
– ولی چی بابا جان؟ چی جانِ پدر؟
اردلان رویش نمیشد سرکوفت بزند اما اگر نمیگفت غمباد میگرفت…
– ولی اینو همون ده سال پیش هم که بهم میگفتین من باز دست بوستون بودم… لازم نبود اون دختر بیچاره این همه وقت عذاب بکشه به خاطر من…
به خاطر راز خانوادهی ما…
حاج سعید با سری زیر افتاده پاسخ داد:
– تو داشتی درس میخوندی، کم سن بودی، خیلی هم حساس بودی… مادرت میگفت اگه بفهمی زندگیت نابود میشه.
با زاری و ناله از یگانه خواهش کرد قبول کنه بنشینه پای سفره عقد کامران…
گفت کنیزیشو میکنه و الحق که تا زنده بود کم نذاشت براش.
– اصلا کامران این راز و فهمید و میخواست بگه تا به من آسیب بزنه، قبول!
چرا یگانه؟
به یگانه چی کار داشت…؟
– میدونست یگانه تک فرزنده، اون زمان هم حاج علی خدابیامرز وضع مالی خوبی داشت اگه یادت باشه.
کامران فهمیده بود من دارم مدارکو آماده میکنم تا اون بخش از اموالم که با پول ارثیهی پدری تو به دست آورده بودمو به نام خودت بزنم.
نمیخواستم دینی به گردنم باشه از اون خدابیامرز.
کامران هم نتونست قبول کنه، فکر میکرد داره بهش ظلم میشه.
به خاطر همین این کارو کرد.
#پینار
#پارت279
حاج سعید ادامه داد:
– بعد ها گفت که قصدش پول پدر یگانه بوده که البته بهش نرسید چون یگانه جز یه آپارتمان کوچک، تمام اموال پدرشو وقف کودکان بیسرپرست کرد.
از طرفی هم میگفت نمیخواسته تو همه چیزو با هم داشته باشی…
میگفت اردلان پدر مادرمو مال خودش کرده…
دوستامو مال خودش کرده…
نمیخواستم زنِ مورد علاقهم هم مال اون بشه…
اردلان مجددا مات ماند.
– یعنی.. یعنی یگانه رو دوست داشت…
حاج سعید با افسوس گفت:
– آره… و وقتی هم یگانه گفت حتی پنجاه سال هم از ازدواجشون بگذره بازم نمیخوادش، گفت عیبی نداره، همین که مال اردلان نشدی راضیام…
اردلان در سکوت نشسته و غرق خاطرات گذشتهاش با کامران بود…
حاج سعید سکوت را شکست:
– حالا که حقیقتو فهمیدی… حالا چی پسرم؟
بازم میگی نمیخوای یگانه رو؟
اردلان از خاطراتش بیرون آمد.
یادش نرفته بود که یگانه چطور اشک میریخت و میخواست که به پدرش بگوید این رسم را اجرا نکنند.
در جواب گفت:
– در خوبی یگانه شکی نیست.
ولی من نمیخوام مجبورمون کنین آقاجون.
– ولی شما خیلی همدیگه رو دوست داشتین.
اردلان با حسرت جواب داد:
– ده سال گذشته… ده سال خیلی چیزا رو تغییر میده…
– یعنی… یعنی نمیخوای یه فرصت دوباره به جفتتون بدی؟
اردلان برخلاف میل باطنیاش گفت:
– نه آقاجون.
همه چی تموم شده.
شما هم لطفا به عمه خانم بگین دیگه این بحثو تمومش کنه.
حاج سعید با ناراحتی گفت:
– هر چی خودتون بخواین…
#پینار
#پارت280
حاج سعید عمیقا ناراحت بود.
تمام تلاشهایش را بیهوده میدید.
دلش برای یگانه پر پر بود که این همه سال خودش را وقف خانوادهی آنها کرد.
از طرفی هم به اردلان حق میداد…
به هر حال فرنگ رفته بود… تنها زندگی کرده بود…
هزار راه و هزار چاه را یک تنه از سر گذرانده بود…
و حالا حق داشت بگوید ده سال گذشته و همه چیز عوض شده است!
مگر آنها همان آدمهای ده سال پیش بودند؟!
اردلان با بغض سنگینی بر گلو برخاست.
– با اجازهتون من میرم اتاقم.
باید استراحت کنم.
– برو پسرم.
اردلان به طبقهی بالا که رسید، مکث کوتاهی جلوی در اتاق یگانه کرد و زیر لب گفت:
– اومده بودی انتقام چیو از این دختر بگیری اردلان؟
کسی که باید شاکی باشه و دنبال انتقام، اونه…
آه نهفته از نای خستهاش برآمد و به اتاق خود رفت.
عکس مادرش را از روی میز کارش برداشت و بیامان اشکهایش جاری شد.
کلام پدرش در سرش اکو شد که گفت مادرش این ازدواج را قبول کرده بوده به خاطر او…
و زمزمهای نجواگونه در پس افکارش گفت:
( ای کاش یگانه هم حامله بود… شاید به خاطر بچهش قبول میکرد…)
عکس مادرش را بغل گرفت و روی تخت دراز کشید.
چهها که نگذشته بود به روزگارشان در این ده سال…
یاد سرکوفتها و بدقلقلیهای خودش در این ده سال افتاد و زمزمه کرد:
– ببخش منو مامان…
نمیدونستم حقیقت چیه وگرنه این همه سرکوفت نمیزدم بهت که کامرانو به من ترجیح دادی…
جای اینکه بره دل یگانه رو بدست بیاره راحت کشید کنار😞