پایین پلهها که رسید اردلان را با موهای خیس دورش ریخته و یک رکابی جذب و شلوارک ورزشی مشکی دید که دقیقا روی مبل مُشرِف به راه پله نشسته و مشغول حرف زدن با پدرش است.
بیاختیار دلش شروع کرد به تپشهای نامنظم…
از گرمایی که در صورتش حس میکرد خوب فهمید که گونههایش گل انداخته است!
راه پس و پیش هم نداشت.
اردلان دیده بودش و با لبخند زیر نظرش داشت.
نفس عمیقی کشید و در دل خدا را به یاری طلبید.
با گامهایی گسسته خود را با آنها رساند.
اردلان با نیشی تا بناگوش باز، موهای خیسش را پشت گوش زد و گفت:
– به به گل آمد و بوی عنبر آورد.
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد یگان خانم.
یگان صدایش زده بود؟ به گوش هایش شک داشت…
نباید این همه احساسات فراوان و مختلف را در عرض چند ساعت مثل سیل به سمت قلب این دختر طفل معصوم روانه میساخت!
حق داشت اگر جیغ میزد یا غش میکرد!
ولی یگان خانمِ اردلان قویتر از این حرفها بود.
درحالی که از شدت ذوق از درون داشت متلاشی میشد ولی در ظاهر خودش را سفت نگه داشت و کنار حاج آقا گنجی نشست.
– سلام.
صدایش از ته چاه در میآمد بینوا…
میترسید کمی بلندتر حرف بزند و ناگهان احساساتش نمودِ بیرونی بیابند و تبدیل به اشک و فریاد شوند.
اردلان با لبخند جواب داد:
– سلام خانم.
خوبی؟
یگانه برای خفه کردن ذوقش سرفهای مصلحتی کرد و سپس جواب داد:
– ممنون خوبم.
حاج سعید دست روی شانهی یگانه نهاد.
– چه خبر بابا؟ رو به راهی؟
یگانه با تعجب به او نگریست.
– آقاجون؟ همین یکی دو ساعت پیش نشستیم با هم چای خوردیم!
حاج سعید خندهاش را با سرفه قاطی کرد و گفت:
– پیری و هزار عیب و مرض دخترم.
فراموشکار شدم اصلا.
اردلان ولی با تمام آن صورت خوش تراشش میخندید!
مستقیم زُل زد به یگانه و گفت:
– آقاجون میخواد بدونه از کادوهای من خوشِت اومده یا نه.
منتها روش نمیشه مستقیم بگه بهت.
به آنی گونههای یگانه باز رنگ گرفت و گلگون شد.
بیحواس شالش را جلو کشید و پایین لباسش را در مشت مچاله کرد.
اردلان که از خجالتی شدن یگانه خوشش آمده بود، رو به پدرش کرد.
– بفرما خوب شد حاجی؟
حالا دیگه کو تا باز زبونش وا شه!
خجالت که میکشه تا یک ساعت حرف نمیزنه.
یگانه گوشهی لبش را استرسی گاز گرفت که مثلا اردلان بفهمد و از پدرش حیا کند!
اردلان ولی بیحیاتر از این حرفها بود!
– گاز نگیر لبتو خون مرده میشه.
حاج سعید با خنده گفت:
– بر پدرِ بیپدرِ اون فرنگستون تُف.
پسره جلو من پاشو دراز نمیکرد، فرستادم بره کسی بشه تو اون مملکت بی سر صاحاب، بیحیا شده برگشته.
قهقههی اردلان به هوا بلند شد.
– حرفهای شدم حاجی. تازه کجاشو دیدی؟
یگانه کم مانده بود از شرم و خجالت آب شود.
صد بار خودش را برای آن ذوق کودکانه لعنت کرد که باعث شد با دیدن آن جاسوئیچی ها از خود بیخود شود.
سریع برخاست.
حاج سعید حس کرد یگانه دلخور شده، فوری دستش را گرفت.
– کجا بابا جان؟ ناراحت شدی؟
بگو ناراحت شدی تا همین عصا رو بلند کنم بزنم تو فرق سر این پسرهی بیملاحظه.
اردلانمعترض شد.
– دست شما درد نکنه دیگه حاج آقا.
بزن همین یکی یه دونه پسرتم بفرست لا دست اون یکی اصلا.
حاج سعید چشم غرهای رفت که اردلان دیگر زیاده روی نکند.
– تخم کفتر خوردی تو امروز؟ بکش زیپ اون دهانو دو دقیقه پسر جان.
سپس رو به یگانه ادامه داد:
– ها بابا جان؟ ناراحتی؟
یگانه نگاه از آنان میدزدید. نیاز داشت آنجا را ترک کند تا بتواند بر خود مسلط شود.
ناراحت؟ ناراحتی حس نمیکرد… و همین بیشتر آزارش میداد…
بیشتر حس خجالت و شرم بر او مستولی گشته بود.
برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کند و حاج سعید دستش را رها نماید گفت:
– ناراحت نیستم. میرم آشپزخونه شام آماده کنم.
و به سمت آشپزخانه قدم تند کرد.
به محض رفتن به آشپزخانه، فوری شیر آب سرد را باز کرد و چند مشت آب به صورتش پاشید.
امید داشت بلکه خنکای آب، از تب و تابش بکاهد که البته حدسش زیاد درست از آب درنیامد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یگانه که رفت، حاج سعید با اخمی نمایشی رو به اردلان کرد که با ژست پیروزی لم داده بود.
– حالا تو نمیشد چیزی بهش نگی؟ من لال که نبودم پسرجان! خودم آروم آروم مزه دهانشو میفهمیدم.
اردلان سیب سبزی از سبد میوه روی میز برداشت و گاز بزرگی به آن زد.
– دقیقا چطور قرار بود مزه دهانشو بفهمین؟ اونجور که شما داشتین پیش میرفتین، تا فردا صبح هم نمیفهمیدین چی به چیه.
حاج سعید نگاه کوتاهی به مسیر آشپزخانه انداخت تا مطمئن شود یگانه آن اطراف نیست.
چون خوب میدانست که او دختر حساسیست.
– حضرت مَفاخرالدوله اجازه ندادن وگرنه بندهی حقیر هم چندتا ترفند کوچک در راستای زیر زبون کشی بلد بودم!
اردلان از لفظ مفاخرالدوله که پدرش به او نسبت داد خندهاش گرفت و کم مانده بود سیب به گلویش بپرد.
آب دهانش را قورت داد و گفت:
– بده کارتونو راه نداختم که انقدر مجبور نشین انرژی بذارین؟
پدرش در جواب چشم غرهای نثارش کرد.
– لازم نکرده به فکر من باشی!
اردلان برخاست و حاج سعید سریع پرسید:
– کجا؟
– برم آشپزخونه.
– نمیخواد، بگیر بنشین.
– ای بابا! میخوام برم آب بخورم.
– اذیتش نکنی اردلان.
– غلط کنم من. چی کارش دارم مگه.
– بالاخره!
– باشه چشم. اصلا هر چی شما میگین.
و سپس به سمت آشپزخانه راه افتاد
دستت درد نکنه قاصدک جان میشه لطفاً زودتر پارت بذاری🙏🙏😍