حاج سعید می دانست که همه ی این ها تعارف بیخود است.

 

او هیچ خوبی به این دختر نکرده بود سال ها قبل به خاطر خودخواهی اش مسیر زندگی یگانه را تغییر داده بود.

 

با وجود خیانت کامران هیچ وقت رفتار این دختر با او و زهرا خانم تغییری نکرده بود و همیشه مثل یک دختر واقعی حواسش به آن ها بود.

 

یگانه دلش می خواست از حاج سعید بپرسد که جریان را به اردلان گفته است یا نه اما از شنیدن واکنش اردلان می ترسید.

 

دلش نمی خواست به هیچ قیمتی تو را دست دهد و می ترسید حرفی را بشنود که هیچ تمایلی به شنیدنش ندارد.

 

تا خود شب درگیر کارها بود خانه برق افتاده و تمام وسایل پذیرایی مهیا بود.

 

منتظر مهمان ها نشسته بودند که یگانه بالاخره دل را به دریا زد و گفت:

-اقاجون به اردلان گفتین که می خواد برام خواستگار بیاد؟

 

حاج سعید با این حرف یگانه رنگش پرید مگر دیشب دعوایشان سر همین موضوع نبود؟

 

-باباجان مگه دیشب خودت به اردلان نگفتی آخه شنیدم که داشتین با هم دعوا می کردین من فکر کردم جریان رو گفتی بهش.

 

یگانه آه از نهادش بلند شد و دستش را روی صورتش گذاشت اگر حالا اردلان از راه می رسید باید چه می کرد؟

 

در فکر فرو رفت تا راه حلی برای گفتن موضوع به اردلان پیدا کند که صدای زنگ بلند شد.

 

 

 

 

#پارت409

 

 

 

امیدوار بود اردلان باشد تا قبل از رسیدن مهمان ها موضوع را به او بگوید اما او کی در چنین شرایطی شانس داشت که این دفعه ی دوم باشد.

 

ناریه خانم در را باز کرد و رو به حاج سعید گفت:

-اقا مهموناتون رسیدن.

 

یگانه نفسش را کلافه بیرون داد تنها کاری که در این لحظه از دستش بر می آمد این بود که دعا کند سر و کله ی اردلان پیدا نشود.

 

حاج سعید این روز ها درمانده تر از قبل شده بود برای همین یگانه کمکش کرد تا از جایش بلند شود و هر دو برای استقبال از مهمان هایشان دم در ورودی ایستادند.

 

اول از همه مادر حامی که زن خوش پوش و خوش برخوردی بود وارد خانه شد و پشت سرش آقای کاویانی وارد شد.

 

یگانه دلش نمی خواست خیلی صمیمی با آن ها رفتار کند که فکر کنند جوابش مثبت است اما در عین حال نمی خواست که بی احترامی هم بکند.

آخر سر حامی با دسته گلی که در دست داشت وارد خانه شد گلی که خریده بود انقدر بزرگ بود که از قد خودش بالاتر رفته بود.

 

یگانه چشم هایش را در کاسه چرخاند واقعا چه نیازی به گل به این بزرگی بود.

 

لبخند مصنوعی روی لبش نشاند و بعد از خوش آمد گویی دسته گل را از حامی گرفت و سمت آشپزخانه رفت.

 

گل را با حرص روی میز کوبید.

 

نگران بود و اضطراب داشت دیوانه اش می کرد.

 

پایش را به ضرب حرکت می داد که ناریه خانم آمد و کنارش ایستاد.

 

-می دونم دلت آشوبه مادر اما به چیزای خوب فکر کن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یگانه سری تکان داد و با مهر لبخندی به تاریخ خانم زد.

 

می دانست این حرف ها را برای آرام کردن او می زند وگرنه حتی ناریه خانم هم می دانست فقط در یک صورت همه چیز خوب پیش می رود و آن این است که اردلان برنگردد‌.

 

یگانه دلش را به دریا زد نمی توانست منتظر بماند و شاهد خراب شدن زندگی اش باشد.

 

شماره ی اردلان را گرفت و با دلی که پر از آشوب بود موبایل را کنار گوشش گذاشت.

 

بعد از چند بوق اردلان رد تماس داد یعنی با همان بحث ساده همه چیز بینشان تمام شده بود!

 

دلش شکست و چشم هایش بارانی شد می دانست مدت زیادی است که در آشپزخانه مانده و باید پیش مهمان ها برگردد اما مگر می توانست با این حال برود و به عنوان عروس در مراسم خواستگاری بنشیند؟

 

قبلا هم این روز ها را تجربه کرده بود وقتی قلبش برای اردلان می تپید و کامران قرار بود همسرش شود.

 

حداقل این بار خیالش راحت بود که قرار نیست حامی جای اردلان را بگیرد و هیچ اجباری در کار نیست.

 

در فکر هایش غوطه ور بود که با صدای زنگ در به خودش امد.

 

برای لحظه ای احساس کرد روح از تنش جدا شد چطور امکان داشت اردلان به این زودی به خانه برگردد آن هم وقتی که گفته بود امشب دیر وقت می آید؟

 

از جام بلند شد تا سمت در برود اما سرش گیج رفت و مجبور شد دستش را از دیوار بگیرد.

 

-بشین تو دخترم من میرم درو باز می کنم به اردلان خان میگم بیاد اینجا باهاش حرف بزنی.

 

فقط توانست سرش را تکان دهد.

 

دیدش تار شده بود و گلویش خشک انگار داشت یک سکته را رد می کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ، بودن

    خلاصه : ایمان بعد از مدتها انتظار با خبر می شود ، گلرخ عشق سالهای نه چندان دور زندگی اش ، از همسرش

رمان فقط_برای_یک_شب ژانر: عاشقانه_بزرگسال خلاصه: این داستان درباره ی دختری به نام ستایش است که بخاطر هزینه ی عمل قلب پدرش مجبور میشود برای یک

    خلاصه رمان پرواز ققنوس : دو فرد با تفاوت‌های بسیار؛ مردی قاتل و بیرحم که برای له کردن دیگران عنان از کف نمی‌دهد

♥️خلاصه : یه اسرافیل پرو و بی جنبه و بی ادب داریم !!   با یه گوهر خنگ ومچل که گیراییش کمه در مقابل حرفای مثبت

    خلاصه رمان چشم های وحشی روژکا : دختری به نام روژکا و پسری به نام فرهمند پارسا… دخترمون بسکتبالیسته، همزمان کتاب ترجمه میکنه

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x