رمان پینار پارت ۱۳

4.3
(127)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حامی کاویانی! مدیرعامل خوش چهره و جذاب شرکتشان بود که با نیش تا بناگوش باز کنارش ایستاد.

یگانه هیچ وقت از اینکه حامی او را در خلوت یگانه صدا می‌زد خوشش نمی‌آمد حتی اگر با تذکری که بهش داده بود پسوند خانم را به نامش می‌چسباند!

 

به ناچار لبخندی اجباری بر لب نشاند و یک قدم به فاصله‌ی میانشان افزود و عملاً به دیواره‌ی آسانسور چسبید.

 

– سلام، ممنون خوبم.

 

حامی دندان‌های لمینت شده و زیادی سفیدش را با آن لبخند غُلُو شده بیشتر به رخ کشید.

 

– حاج آقا گنجی خوبن؟

 

یگانه سعی داشت اندک‌ترین کلمات ممکن را به کار ببرد تا مدت کم‌تری را با او هم کلام شود.

 

– بله خوبن.

 

همیشه از همان دوران نوجوانی‌شان حامی که هم سن کامران بود و آن زمان کریم نام داشت، دنبال جلب کردن توجه یگانه بود ولی هیچ وقت نتوانست موفق شود چرا که چشمان یگانه هیچ کس را جز اردلان نمی‌دید!

 

– ماشینت‌و دادی به کسی؟

 

قطعا دم در دیده بودشان و الان تمام تلاشش این بود که بفهمد مرد پشت فرمان که بوده است!

یگانه ابرو بالا داد و چپ چپ نگاهش کرد.

 

– بله.

 

از قصد اسمی از اردلان نبرد و تک کلمه‌ای پاسخ داد که ببیند او تا کجا قرار است پیش برود.

حامی دیگر آن لبخند مکش مرگ ما را بر لب نداشت!

 

– ندیده بودمش تا حالا… از اقوامتون بود؟!

 

یگانه چشمانش را در حدقه چرخاند و در دل گفت:(همونطور که تو اون‌و نشناختی قطعا اونم تو رو نخواهد شناخت!)

 

– بله از اقوام هستند.

 

#پینار

#پارت55

 

 

 

 

 

 

آسانسور به طبقه مورد نظر رسید و حامی با دست به بیرون اشاره زد.

 

– لِیدیز فِرست.

 

یگانه کوتاه (ممنون) گفت و از آسانسور بیرون رفت. تمام تلاشش را کرد سریع‌تر وارد دفتر شود تا از سؤالات بیشتر حامی جلوگیری کند که موفق هم شد.

 

زودتر از حامی وارد شد و به محض سلام بلندی که گفت همکارانش به احترامش برخاستند و خانم‌ها برای احوالپرسی و در آغوش گرفتنش جلو آمدند و بدین صورت حامی ناکام ماند.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

اردلان در اداره آگاهی، در دفتر سرگرد محمدی نشسته و منتظر بود مکالمه‌ی تلفنی و محرمانه‌اش تمام شود و بیاید تا بتواند پرسش‌هایش را مطرح کند.

 

چند دقیقه‌ای که گذشت سرگرد محمدی وارد دفتر شد و پشت میزش نشست.

 

– عذرمی‌خوام منتظر موندید.

 

– خواهش می‌کنم.

 

سرگرد دستانش را روی میز به هم گره زد و به اردلان خیره شد.

 

– فرمودین تازه از امریکا تشریف آوردین؟

 

– بله، درسته.

 

– جسارتاً شما تابعیت امریکا رو هم دارین؟ با توجه به پزشک بودنتون عرض می‌کنم.

 

اردلان علت سؤالات بی‌ربط او را نمی‌فهمید اما پاسخ داد:

 

– بله من سه سالی می‌شه که پاسپورت امریکایی دارم.

فقط متوجه دلیل سؤالاتتون نمی‌شم جناب سرگرد.

 

سرگرد محمدی با حالتی که ناراحتی‌اش در آن مشهود بود گفت:

 

– برادرتون هم تابعیت کشور دیگه‌ای رو داشت؟

 

#پینار

#پارت56

 

 

 

 

 

 

 

کم کم یک چیزهایی داشت برای اردلان روشن می‌شد.

 

– نه! تا جایی که من از ده سال پیش خاطرم هست، نه! حتی تا همین ترکیه هم نرفته بود تا حالا…! می‌گفت خوشش نمیاد! چطور مگه؟

 

– متأسفانه الان بهم خبر دادن که برادرتون کاناداست! و با پاسپورت کاناداییش از ترکیه هم رفته! یعنی کاملا قانونی و ما نمی‌تونیم از پلیس کانادا درخواست کمک کنیم چون گویا ایشون رسماً شهروند کاناداست!

 

اردلان خوب می‌دانست کانادا با سرمایه گذاری به راحتی پاسپورت می‌دهد پس زیاد دور از ذهن هم نبود که کامران چنین کاری کرده باشد.

 

– گفته بودید با یه دختر فرار کرده و از پدر دختره درخواست پول کرده… دخترخاله‌ی همسر برادرم… اون دختر چی شد؟

 

– گویا پدرش رو به فروش اعضای بدن دخترش تهدید کرده و چند تا عکس در حالت‌های ناخوشایند براش فرستاده و ازش خواسته بی‌سر و صدا و بدون اینکه به پلیس اطلاع بده، پول و به حسابش در کانادا منتقل کنه.

پدر دختر هم از ترس کشته شدن دخترش هرکاری خواسته انجام داده.

 

– خب؟ الان دختره کجاست؟ آزادش کرده؟

 

– نه… انگار اینم نقشه‌شون بوده فقط که پول بیشتری به جیب بزنن. جفتشون با هم رفتن!

 

اردلان دست به موهایش کشید و نفسش را پوف مانند بیرون داد.

 

– الان… الان چه کار باید کرد؟

 

– ما تلاشمون‌و کردیم آقای گنجی ولی خودتون که می‌دونید ما توی روابط بین‌المللی و همکاری با کشورهای غربی ضعیف هستیم…

 

و این یعنی آب پاکی روی دست اردلان! یعنی پرونده عملاً بسته شده! تمام!

کامران پَر! پول‌ها پَر! همه چیز پَر!

فقط نمی‌دانست چطور به پدرش و یگانه بگوید…

 

#پینار

#پارت57

 

 

 

 

 

 

 

با اعصابی خراب و حالی وصف ناشدنی از اداره آگاهی بیرون زد. قابلیت این را داشت که کامران را زنده زنده پوست بکند حتی!

لگد محکمی به لاستیک ماشین زد.

 

– لعنت بهت! لعنت بهت بی‌شرف بی‌غیرت!

 

پشت رُل نشست و سرش را روی فرمان گذاشت.

 

– تُف به ذات نامردت…

 

سر از روی فرمان برداشت و موهایش را باز کرد. دست میانشان برد و چنگ زد. نیاز داشت افکارش را سر جمع کند.

 

– خب! الان باید برم سراغ طلبکارا. حالا که می‌دونم دیگه قرار نیست کامران و پول‌ها برگردن… اصلا به جهنم!

 

کم پول درنیاورده بود در این چند سال. به اندازه‌ی دو برابر ثروت و اموال پدرش در امریکا پول و ثروت داشت. دادن بدهی‌های پدرش برایش کاری نداشت، اعصاب خردی و حال بدش به خاطر این بود که نمی‌دانست چطور باید به پدرش بگوید پسر کوچکش برای همیشه رفته…

اصلا با این اوضاع چطور خودش برگردد امریکا سر کار و زندگی‌اش؟!

 

تمام امید پدرش این بود که کامران پیدا شود و بگوید که اشتباه کرده و سرش به سنگ خورده و پایان قصه خوش شود…!

پیرمرد بیچاره چه خبر داشت از اینکه پسرش عضو باند قاچاق بوده و حالا هم با دخترخاله‌ی یگانه فرار کرده و برای همیشه به کانادا گریخته است!

 

سوئیچ را چرخاند و اتومبیل را روشن نمود.

 

– نباید بذارم بفهمه.

 

کاغذ را از صندلی کناری برداشت و اولین آدرس را نگریست.

(حاج آقا حمیدی، یک میلیارد و سیصد میلیون تومان.)

 

#پینار

#پارت58

 

 

 

 

 

 

 

به هر پنج نفری که در لیست بودند سر زد و برای برگرداندن پول‌هایشان با آن‌ها صحبت کرد و قرار مدار جدید را گذاشت تا بیایند و رضایت دهند.

برای شروع از خرید ماشین چشم پوشی کرد و با پولی که در حسابش داشت طلب دو نفر را در جا پرداخت.

 

ساعت را که نگاه کرد از دو ظهر گذشته بود! شماره‌ای از یگانه نداشت تا با او تماس بگیرد پس به پدرش زنگ زد و شماره تلفن یگانه را گرفت.

 

بلافاصله شماره‌ی یگانه را گرفت و منتظر پاسخش ماند. بعد از پنجمین بوق صدایش در گوشی پیچید.

 

– بله؟

 

اردلان خسته بود… هرگاه خسته و عصبی می‌شد صدایش خش برمی‌داشت و دو رگه می‌شد.

 

– اردلانم.

 

یگانه زبان روی لب‌هایش کشید.

 

– سلام، خوبین؟

 

– نه!

 

لحن یگانه نگران شد.

 

– چرا؟ چی شده؟ آقاجون خوبن؟!

 

– آقاجون خوبه.

 

– پس… پس چی؟ چی شده؟

 

همکارش مینا که داشت آماده می‌شد برود، با دیدن رنگ پریده و لحن نگران یگانه رفت و کنارش نشست. بدون صدا و با اشاره‌ی دست پرسید که چه شده و یگانه فقط با چشمان دریایی‌اش او را می‌نگریست و گوشش با اردلان بود.

 

– کارت تموم شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون قاصدکی کاش اینو هر شب میذاشتی

Batool
2 روز قبل

رمان خیلی زیبا وشیرینی نویسنده قلم زیبایی دارد وداستان جالبی دارد فقط امیدوارم زیاد لفتش نده

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x