رمان پینار پارت ۱۸

4.1
(145)

 

 

 

 

 

یگانه دست زیر چانه زده و با لذت این صحنه را می‌نگریست و عمیقا خدا را شکر می‌کرد که حاج سعید هست… قلب این عمارت بود… همیشه با حرف‌هایش زندگی می‌بخشید به یگانه‌ی افسرده و نالان…

 

چای نوشیدن حاجی که تمام شد، نعلبکی را در سینی قرار داد. نگاه مهربانش را به آبی بی‌کران یگانه گره زد و گفت:

 

– اردلان در مورد طلاق چیزی بهت گفت یا نه؟

 

یگانه خوشحال از اینکه حاجی خودش سر حرف را باز کرده جواب داد:

 

– بله گفتن.

 

– خب شکر خدا، خیالم راحت شد.

 

یگانه کمی این پا آن پا کرد و با شک لب گشود.

 

– آقاجون.

 

-جانم بابا؟

 

– چیزه… من خودم کارام‌و انجام می‌دم با اجازه‌تون… مزاحم آقا اردلان نمی‌شم.

 

– مزاحم چیه بابا؟ تو عضو این خانواده‌ای، اردلان وظیفه داره هر کار می‌تونه برات انجام بده.

 

– خیلی ممنون ولی خودم کارام‌و انجام بدم بهتره.

 

– اردلان وکیل آشنا داره دخترم، کارا زودتر پیش می‌ره. شرمندگی منم پیش تو یه ذره‌ای کم‌تر می‌شه لااقل.

 

یگانه هرگز روی حرف حاج سعید حرف نزده بود اما این بار فرق داشت.

 

– دشمنتون شرمنده، شما نگران نباشین آقاجون، اگه اجازه بدین من خودم کارام‌و می‌کنم.

 

حاج سعید که نمی‌خواست یگانه را در معذوریت قرار دهد قبول کرد.

 

– باشه بابا، هرجور خودت راحتی. فقط زودتر برو دنبالش، رو سیاهم پیشت دخترم…

 

#پینار

#پارت79

 

 

 

 

 

 

یگانه دستان چروکیده‌ی پدرشوهرش را گرفت و سعی کرد هر چه می‌تواند محبت در کلام و نگاهش بریزد.

 

– نزنید این حرف‌و آقاجون، شما و مامان زهرای خدابیامرز اگه نبودید این چند سال، من الان ده تا کفن پوسونده بودم. حق پدری دارین به گردنم.

 

– خدا نگهدارت باشه دخترم… خدا رحمت کنه پدر مادرت‌و، نور به قبرشون بباره.

 

– ممنون، خدا مامان زهرا رو رحمت کنه و شما رو صد و بیست سال واسه من نگهداره.

 

– پیر شی بابا جان.

 

یگانه دستان او را با لطافت رها کرد و گفت:

 

– یه جای دیگه؟

 

– میام تو پذیرایی، بریز با هم بخوریم.

اگه زحمتت نبود دو خط مولانا هم برام بخونی خوبه.

 

یگانه عاشق این لحظاتی بود که با حاج سعید می‌گذراند. چای می‌ریخت در استکان‌های کمر باریک، یک غنچه محمدی روی هر استکان می‌گذاشت.

کاسه‌ای از خرما و توت خشک پر می‌کرد و کاسه‌ی دیگری از نخود و مویز.

 

عود روشن می‌کرد و روی یک مبل کنار هم می‌نشستند و یگانه از مثنوی معنوی می‌خواند برایش…

زهرا خانم هم که زنده بود به جمعشان می‌پیوست و دیگر کیفشان کوک می‌شد با به‌به گفتن‌هایش.

 

چند ماهی بود چنین محفلی نداشتند و یگانه دلش لک زده بود برای مثنوی خوانی کنار حاج سعید. بنابراین با شوق و ذوق برخاست.

 

– وای آقاجون نمی‌دونین این محفل‌های مثنوی خوانیمون واسه من حکم تُراپی دارن… از خدامه.

 

و با برداشتن سینی از اتاق بیرون رفت.

حاج سعید سر تکان داد و لبخند مهمان لب‌هایش شد.

 

– چراغ دلمون شدی با اومدنت دخترم… خدا حفظت کنه. امیدوارم اردلان یه روزی سر عقل بیاد…

 

#پینار

#پارت80

 

 

 

 

 

 

همه چیز را مثل گذشته آماده نمود و کتاب مثنوی به دست کنار حاج سعید نشست.

 

– از کجا بخونم آقاجون؟

 

حاج سعید که متوجه اردلان نشسته روی پله‌ها شد، گفت:

 

– تفأل بزن بابا. چشمات‌و ببند و دیوان‌و باز کن.

 

یگانه چشم گفت. چشمانش را بست و از اعماق قلبش خواست که عاقبت کارش را بداند.

سپس روی صفحات دست کشید و کتاب را باز نمود.

 

– یا هو… بخون بابا.

 

حاج سعید گفت و منتظر ماند.

یگانه سینه صاف کرد و شروع به خواندن نمود… و با هر بیت شادی و غم عجیبی را در قلبش به هم آمیخته حس می‌کرد…

 

– عاشق شده‌ای ای دل، سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی، آن جات مبارک باد

 

از هر دو جهان بگذر، تنها زن و تنها خور

تا مُلک و مَلک گویند، تنهات مبارک باد

 

ای پیش رو مردی، امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی، فردات مبارک باد

 

کفرت همگی دین شد، تلخت همه شیرین شد

حلوا شده‌ی کلی، حلوات مبارک باد

 

در خانقه سینه، غوغاست فقیران را

ای سینه‌ی بی‌کینه، غوغات مبارک باد

 

این دیده‌ی دل‌دیده، اشکی بُد و دریا شد

دریاش همی‌گوید، دریات مبارک باد

 

ای عاشق پنهانی، آن یار قَرینت باد

ای طالب بالایی، بالات مبارک باد

 

ای جانِ پسندیده، جوییده و کوشیده

پرهات بِروییده، پرهات مبارک باد

 

خامُش کن و پنهان کن، بازار نکو کردی

کالای عجب بردی، کالات مبارک باد…

 

«حضرت مولانا»

 

🖇فصل دوم: جَزر و مَد…

 

#پینار

#پارت81

 

 

 

 

پنجاه روز بعد…

 

یگانه کلافه و خسته ماشینش را پارک کرد و به عمارت پا گذاشت. خدا را هزاران بار شکر می‌کرد که امروز اردلان خانه نبود.

یک ماهی می‌شد که مدارک پزشکی‌اش از آمریکا به دستش رسیده و در یک بیمارستان خصوصی و فوق تخصصی مغز و اعصاب مشغول به کار بود.

 

صد البته که خریدن بخشی از سهام آن بیمارستان هم بی‌تأثیر نبود! به هر حال نمی‌شد که سی درصد سهام بیمارستان را داشته باشی ولی در آن مشغول نباشی!

در واقع او بعد از دوستش که پنجاه و یک درصد سهام بیمارستان را دارا بود، بزرگترین سهامدار محسوب می‌شد.

 

امروز هم از شانس خوب یگانه شیفت بود و یگانه از این بابت خدا را شکر می‌کرد چرا که اصلا حال و حوصله‌ی نیش و کنایه‌هایش را نداشت.

 

این مدت را مثل تام و جری بحث و جدل کرده بودند و اردلان هر بار با نیش‌های زهردارش پیروز میدان می‌شد.

این وسط حاج سعید اصرار داشت موضوع را به اردلان بگویند و یگانه پا در یک کفش کرده و مخالفت می‌کرد.

 

وارد عمارت که شد ناریه خانم فورا با شنیدن صدای در، از آشپزخانه بیرون آمد و یگانه را که در آن حالت دید گفت:

 

– سلام خانم، خدا مرگم بده چی شده…؟

 

لبخندی بی‌رمق بر لب نشاند، مقنعه‌اش را از سر کشید و روی کاناپه ولو شد.

چشمانش را بست و گفت:

 

– سلام، چیزی نشده ناریه خانم.

 

ناریه با نگرانی لب گشود:

 

– آخه این موقع اومدین خونه…

 

– امروز سرکار نرفته بودم، جایی کار داشتم زودتر برگشتم.

 

ناریه که خیالش راحت شده بود در جواب گفت:

 

– چیزی میل دارین بیارم خانم؟

 

یگانه با همان چشمان بسته پاسخ داد:

 

– آب… آب خنک…

 

– چشم.

 

#پینار

#پارت82

 

 

 

 

 

 

 

دقایقی بعد ناریه خانم با لیوان بزرگ آب که چند تکه یخ مربعی در آن شناور بود و شبنم نشسته بر بدنه‌اش خبر از خنکایش می‌داد، برگشت و آن را به دست یگانه داد.

( نوش جانی) گفت و به آشپزخانه برگشت.

 

یگانه تمام محتویات لیوان را یک نفس سر کشید تا بلکه آتش درونش را خاموش نماید… آتشی که با آمدن اردلان شعله‌ورتر از همیشه‌اش بود…!

 

حاج سعید آمد و روی مبل کناری‌اش نشست.

بعد از سلام و احوالپرسی معمول، حاج آقا گنجی که دیگر می‌شد پدرشوهر سابق صدایش زد! لب به سخن گشود.

 

– تموم شد بابا؟

 

یگانه خم شد و کیفش را از کنار کاناپه برداشت. شناسنامه‌اش را بیرون کشید و صفحه‌ی ازدواج و طلاق را باز نمود.

مهری که جلوی اسم منحوس کامران در ستون طلاق خورده بود و نشان از پایان این اسارت اجباری و کابوس ده ساله بود را نشانِ حاجی داد.

 

– بله… تموم شد.

 

حاج سعید آهی از سینه برآورد و با افسوس گفت:

 

– خیر نبینه… ببخش ما رو یگانه جان… پاسوز شدی…

 

یگانه کلافه و غمگین لبخند زد.

 

– ولش کنین آقاجون، گذشته گذشت.

 

سپس حرفی را که چند روزی می‌شد در ذهن داشت بر زبان راند.

 

– راستش آقاجون یه چیزی باید بهتون بگم.

 

– جانم بابا، بگو.

 

دو دل بود برای گفتنش ولی مهر طلاقی که در شناسنامه داشت، محرّکش شد برای بازگو کردن افکارش.

 

– من چند وقتیه که داشتم دنبال خونه می‌گشتم، به هر حال ارثیه‌ی پدریم توی بانک بود، یه آپارتمان خریدم با اجازه‌تون.

از دیروز هم شروع کردم به تجهیز کردنش، احتمالا امشب یا فردا زحمت‌و کم می‌کنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x