چند روزی گذشت و یگانه و اردلان هیچ یکدیگر را ندیدند. وقتی یگانه سرکار میرفت، اردلان خواب بود، و وقتی یگانه میآمد اردلان رفته بود بیمارستان چرا که شیفت شب بود.
یگانه که از این وضعیت حسابی راضی بود و حتی در دلش دعا میکرد ای کاش اردلان همیشه پزشک شیفت باشد! اینطوری آرام و آسوده زندگیاش را به روال قبل از آمدن او طی مینمود.
امروز هم طبق معمول چند روز گذشته، یگانه ساعت 3 خانه آمد. از دیدن لکسوس شاسی بلند و آخرین مدل مشکی رنگی که در محوطهی مخصوص پارک ماشین، پارک شده بود متعجب شد و با خود زمزمه کرد:
– کیه یعنی؟ نکنه آقاجون به عمه خانم گفته من از کامران طلاق گرفتم پاشدن اومدن دیدنم…
ولی شوهر و بچههای عمه فاطمه که از این مدل ماشین ندارن!
دستی به مقنعهاش کشید و کمی رژ پخش شده و کرم ماسیده روی صورتش را مرتب کرد و به سمت عمارت گام برداشت.
در راه با خود حدسهای متفاوتی زد، از اینکه نکند مثلا یکی از پسران عمه خانم ماشینش را عوض کرده باشد؛ تا اینکه شاید یکی از رفقای قدیمی و اهل بازار به دیدن حاج سعید آمده باشد.
به عمارت که گام نهاد همه جا ساکت بود و بوی قورمه سبزی همه جا را گرفته و مشام هر کسی را نوازش میداد. صد البته که معدهی خالی و گرسنهی یگانه را هم به مالش و سروصدا انداخت!
به آشپزخانه سرک کشید و بعد از سلام و احوالپرسی با ناریه خانم، پرسید:
– مهمون داریم؟
ناریه دستان خیسش را با دستمال حولهای کنار سینک خشک کرد و زیر قابلمه برنج را خاموش نمود.
– نه خانم.
یگانه با تعجب دوباره پرسید:
– چطور ممکنه آخه! پس این ماشین سیاهه تو پارکینگ مال کیه؟!
که صدای ریلکس و دورگه از خوابِ اردلان باعث شد ترسیده هین بلندی بکشد و به پشت بچرخد.
– مال منه خانم مارپل!
#پینار
#پارت88
یگانه آب دهانش را قورت داد و برای چند لحظه مات ژست فوق جذاب اردلان شد که دست به جیب ایستاده بود.
یک رکابی جذب مشکی به تن داشت و شلوار ورزشی مشکی. موهایش که تا شانهاش میرسید دورش رها بود و صورت تازه از خواب بیدار شدهاش در معصومانهترین حالت ممکن بود.
برای لحظاتی یگانه با خود گفت ( چرا این همه دعا میکردم نبینمش…؟ انگار هیچی عوض نشده از ده سال پیش… داره بدتر هم میشه… چرا خودمو از دیدن این همه زیباییش محروم کرده بودم…)
و با صدای اردلان رشتهی افکارش از هم گسیخت.
– انقدر ژولیده پولیدهم که ماتت برده دیدیم؟
به پشت سر یگانه و ناریه خانم که به سرعت داشت برای اردلان شیر قهوه آماده میکرد نگریست.
– ناریه خانم بو قورمه سبزیت تا اتاق من پیچیدهها، از صدای قار و قور معدهم بیدار شدم، حتی نگاه نکردم اصلا به آیینه! مستقیم اومدم پایین.
ناریه خانم که این مدت حسابی اردلان به اوضاع مالیاش رسیده و با احترام با او رفتار کرده بود، دیگر اردلان را مثل پسرش میدید. لبخند زنان پاسخ داد:
– نوش جان آقا، گفتم امروز خونهاین غذایی که دوست دارین بپزم.
و با ذوق ادامه داد:
– سالاد شیرازی هم درست کردم براتون.
اردلان دستانش را از جیبهایش بیرون آورد و به هم مالید.
– دست شما درد نکنه.
سپس یگانه را خطاب قرار داد.
– چی شد پس؟ پسند شد یا نه؟
یگانه با خجالت نگاه از او گرفت و گونههایش رنگ گرفت. آخر یکی نیست بگوید دخترک خیره سر چرا اینطور خیره شدهای!
– چیزه… مبارک باشه ماشینتون.
از دست اردلان😂🔥🔥
#پینار
#پارت89
اردلان ابروهایش را بالا داد.
– ممنون! مثل اینکه زیادی جا خوردی از دیدن من!
یگانه سرفهای مصلحتی کرد و خودش را بازیافت.
– آره خب، مدتی میشد خونه نبودین روزا برای همین تعجب کردم، همین!
و «همین» آخرین جملهاش معناها داشت… یعنی که آهای اردلان گنجی یک وقت پیش خودت فکر نکنی از دیدنت هول شدم… یا مثلا فکر نکنی احساسات قدیمیام دارند از زیر خاکستر سر بر میآورند ها! نه! فقط و فقط از دیدنت تعجب کردم، همین!
اردلان اما این گونههای گل انداخته را خوب به یاد داشت… مگر میشد خجالتی و هول شدنهای یگانه را یادش رفته باشد..؟!
– شیفت شب داشتم، و از این به بعد ندارم!
کی به کی بود؟ حالا که یگانه سعی داشت خجالت کشیدن و هول شدنش را قایم کند، اردلان هم این مدت شیفت شب بودنهای خود خواستهاش را به پای اجبار رئیس بیمارستان تمام میکرد.
بیتوجه به یگانه و عکسالعملش، از کنارش عبور کرد و به ناریه خانم گفت:
– شیر قهوه آماده شد ناریه خانم؟
ناریه خانم هم یک «بله» با نیشی کش آمده گفت و یگانه را خطاب قرار داد.
– خانم برای شما هم بریزم؟ زیاد درست کردم.
یگانه بدون اینکه نگاه به پشت سر بیاندازد پاسخ داد:
– یادت رفته شیر حالمو بد میکنه؟
و بیتفاوت نسبت به «ای وای راست میگین» گفتن ناریه خانم، راه طبقه بالا و اتاقش را در پیش گرفت.
#پینار
#پارت90
به در اتاقش که رسید، نگاهی به در رو به رویی که اتاق اردلان بود انداخت و دخترک دبیرستانی سرخ شده از شرم و استرسی پیش نظرش نقش بست که به اصرار پسر مورد علاقهاش میخواست اتاقش را ببیند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
– اردلان تو رو خدا، اگه آقاجونت و مامانت سر برسن چی؟
– نمیان بابا، کامرانو بردن دکتر حالا حالاها نمیان.
در اتاقش را باز کرد و گفت:
– چشماتو ببند بیا تو.
دخترک ساده لوحانه لبخند زد.
– چی میخوای نشونم بدی مگه؟
– تو چشماتو ببند.
دخترک چشم بست… آنقدر به عشقش اطمینان داشت که حتی چشم بسته وارد اتاقش شود…
قدم به اتاق نهاد و حتی با صدای بسته شدن در هم پلک نگشود تا اردلان گفت:
– حالا باز کن چشماتو.
و دخترک وقتی پلک از هم باز نمود غرق در انواع حسهای خوشایند جهان شد..! همه جا را تاریک کرده و همه جای اتاق شمع و گل چیده بود. یک جعبهی کوچک سورمهای که درونش یک حلقهی تک نگین میدرخشید دستش بود و پیش پایش زانو زده بود…
– با من ازدواج کن یگانه…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با حس تَر شدن صورتش به خود آمد و خاطرات گذشته انگار در اشکهایش غرق شدند.
در اتاقش را باز کرد و خودش را داخل پرت کرد. دمرو روی تختش دراز کشید و صورتش را روی بالشت فشرد و تمام آن شیرینیهای آمیخته با زهر را جیغ کشید…
#پینار
#پارت91
نیم ساعت بعد در اتاقش به صدا درآمد. هول شده اشکهایش را پاک کرد و بلند شد. مانتو شلوار و مقنعهاش حسابی چروک و به هم ریخته شده بودند. با این وضعیت اصلا دلش نمیخواست در را بگشاید.
با به صدا درآمدن در برای بار دوم، ناچار گفت:
– بله؟
– خانم، حاج آقا گرسنهان، امروز خواستن منتظر بمونن تا شما هم بیاین با هم ناهار بخورین. تشریف نمیارین؟
یگانه که از شنیدن صدای ناریه خانم خیالش راحت شده بود، مقنعه از سر برداشت و در حالی که دکمههای مانتواش را باز میکرد در را گشود.
– الان میام، تا لباس عوض کنم شما غذا رو بکش بیزحمت.
ناریه خانم حرفی که تا گلویش بالا آمد را قورت داد ولی از نرفتنش معلوم بود چیزی برای گفتن دارد، بنابراین یگانه کارش را ساده نمود.
– چیزی میخوای بگی ناریه خانم؟ بگو خب.
ناریه دستانش را به هم مالید و با نگرانی گفت:
– خانم به خدا خودتون میدونین من فضول نیستم…
یگانه با آرامش لبخند زد تا خیال ناریه را راحت کند.
– میدونم ناریه خانم، میشناسمت. بگو چی شده؟
– هیچی خانم… فقط…
– فقط چی ناریه خانم؟ میگی یا برم؟
– راستش عمه خانم زنگ زدن بهم…
دوزاری یگانه در جا افتاد!
– خب؟
ناریه همچنان مردّد بود بین گفتن و نگفتن.
– جون به سر شدم ناریه خانم! بگو دیگه.
عمه خانم موضوع طلاق یگانه رو فهمیده میخواد ببینه هنوز تو اون خونه زندگی میکنه یا نه ممنون قاصدک جان حالا که هرشب اینو نمیذاری یه شب در میان مرتب پارت بذار بازم ممنون گلم
منم موافقم راست میگه کاش یه شب درمیون پارت میذاشتی
فعلا که نمیتونم هرشب بزارم