اردلان لم داد و گفت:
– به هر حال ما که خونه نمیمونیم!
یگانه کنجکاو پرسید:
– جایی قراره برید با آقاجون؟
اردلان کاملا بیخیال پاسخ داد:
– من و آقاجون نه، ولی من و تو آره!
یگانه ابروهایش بالا پرید.
– بله؟ یادم نمیاد قراری داشته باشیم!
حاج سعید خندهاش گرفته بود ولی سعی داشت خیلی جدی فقط نظاره گر باشد.
فکر میکرد اردلان از آمدن کاویانیها احساس خطر کرده و از این بابت خشنود بود.
اردلان کنترل تلویزیون را برداشت و بدون اینکه به یگانه نگاهی بیاندازد آن را روشن نمود.
– الان یهو یادم اومد باید تا یه جایی بریم با هم.
– ببخشید اون وقت کجا؟!
– کامران خیلی وقت پیش بهم ایمیل زده بود از یه آدرس ناشناس، یه آپارتمان برات گرفته بوده به نامت هم کرده بوده مثل اینکه.
بریم تحویلت بدم، میگفت مهریهته!
یگانه از خشم صورتش سرخ شده بود.
– ارزونی خودش! من چیزی که با پول حروم اون باشه رو نمیخوام.
– به هر حال مال توئه! خواستی ازش استفاده کن نخواستی آتیشش بزن اصلا! به من ربطی نداره.
حاج سعید مداخله کرد.
– باز خوبه همین یه جو مردونگی تو وجودش بوده…
اردلان نیشخند زد.
– هه… مردونگی! اگه مردونگی اینه من ترجیح میدم اسممو بذارم خدیجه بیگم!
یگانه لبخندش را نتوانست پنهان کند، ریز خندید و آهسته گفت:
– چقدرم بهتون میاد اتفاقا خدیج خانم.
#پینار
#پارت126
حاج سعید بلند زیر خنده زد و اردلان با چشمانی گرد شده نگاهشان میکرد.
– شماها حالتون خوش نیست به خدا!
یگانه خندهاش را به زور قورت داد و گفت:
– اِهم، نه والا ما خوبیم، شما ولی فکر کنم فشاری شدین! نه یعنی چیزه، فشارتون بالا رفته.
از این حرف یگانه، حاج سعید شلیک خندهاش دوباره به هوا رفت. اردلان متعجب رو به پدرش کرد.
– آقاجون؟ داشتیم؟!
حاج سعید میان خنده گفت:
– من دستگاه فشارسنج دارمها تو خونه، میخوای بگم یگانه بیاره برات پسرم؟
این بار یگانه هم با حاج سعید در قاه قاه خندیدن همراهی کرد و اردلان هم لبخند بر لبش نشست.
– خدا شانس بده، انگار نه انگار من پسر خاندانم! چنان دست به یکی کردن هر کی ندونه فکر میکنه من سر راهیام.
ناگهان حاج سعید به سرفه افتاد و یگانه ساکت شد! اردلان متعجب شد.
– ها چی شد؟ ساکت شدین چرا؟
حاج سعید برخاست.
– من برم اتاقم، باید استراحت کنم!
و قبل از اینکه قدم اول را بردارد گفت:
– اگه قرار بود مهمان داشته باشیم، شما فردا هیچ جا نمیرید!
اردلان اعتراض کرد.
– آقاجون!
– همین که گفتم، اونا واسه دیدن من نمیان، میان پسر شاخ شمشاد فرنگ رفتهم و ببینن، میان که اوضاع زندگیمونو ببینن و خبر و خبر رسونی کنن!
و من اصلا دلم نمیخواد حرفی جز خوبی، مهربونی، همدلی، همبستگی و شادی از این عمارت بیرون درز کنه اردلان!
و نیم نگاهی به سمت یگانه انداخت.
– با توام هستم یگانه، پسر کاویانی رئیسته! حواست باشه فردا اینجا چیها میبینه.
یگانه فوری جواب داد:
– چشم آقاجون، متوجه منظورتون هستم.
#پینار
#پارت127
آخرشب حدود ساعت یازده بود و هر سه دور هم نشسته و چای مینوشیدند و صحبت میکردند که یگانه پیامکی دریافت کرد.
( سلام یگانه خانم، میتونم باهاتون تماس بگیرم؟)
نگاهش به موبایلش بود و حواسش پرتِ این آرام آرام صمیمی شدن حامی! هیچ از این وضع خوشش نمیآمد ولی زیاد هم نمیتوانست روی این موضوع مانور دهد.
به هر حال او مطلقه بود و حامی رئیسش و صد البته پسر یکی از سرشناسهای تهران! خیلی هم میخواست حساسیت نشان دهد مطمئناً در نهایت او مقصر جلوه داده میشد.!
حاج سعید متوجه حالت او شد و پرسید:
– چی شده بابا؟ کی بود مگه؟
اردلان با خنده گفت:
– این دفعه چی رو آوردی خونه؟!
یگانه جا خورده سرش بالا پرید. انتظار نداشت اردلان بفهمد که حامی پیامک داده است! علم غیب داشت مگر؟! شاید هم داشت و رو نمیکرد.
لبخندی مصلحتی بر لب آورد و گفت:
– آقای کاویانیه، فکر کنم واسه فردا میخواد صحبت کنه.
اردلان با دقت نگاهش کرد.
– خب اینجوری هول شدن و تو لَک رفتن نداره که! داره؟!
حاج سعید استکان چایاش را برداشت.
– بگو تشریف بیارن، قدمشون رو چشم.
یگانه نفسی کشید و نوشت:
( اگه در رابطه با فردا هستش، تشریف بیارید، حاج آقا میفرمایند قدمتون روی چشم.)
و اینگونه راه را بر حامی بست. چند دقیقه بعد جواب گرفت:
( ممنون، تشکر کنید از حاج آقا، پس ما فردا ساعتای 5 عصر خدمت میرسیم.)
حاج سعید لب گشود:
– چی میگه بابا؟
یگانه نوشت:
( منتظرتون هستیم، شبتون بخیر.)
سپس پاسخ حاج آقا را داد:
– هیچی میگه فردا ساعت پنج میان.
– خوبه.
#پینار
#پارت128
فردای آن روز برخلاف همیشه که ناریه خانم را جمعه ها تعطیل میکردند، ولی صبح زنگ زدند و خواستند که بیاید و او هم به روی چشم گفت و آمد.
یگانه به دو نفر نیروی خدماتی زنگ زده و خواسته بود بیایند برای کمک به ناریه خانم در تمیز کاری تا کارها سریعتر پیش برود.
چند مدل عصرانه، شیرینی و بستنی، آجیل و میوه سفارش داده بود. آخر مهمانیهای عصرانهی آنها که معمولی نبود…! از یک شام و ناهار بیشتر بریز و بپاش داشت.
و طبق سفارشات حاج سعید، یگانه میخوایت کاملا سنگ تمام بگذارد.
برای ناهار از رستوران غذا سفارش داد تا وقتشان برای پختن غذا و شستن ظرف و… گرفته نشود.
کت و شلوار طوسی رنگ حاج سعید را با پیراهن سفید و کفش مشکی برایش ست کرد و روی تخت گذاشت.
– دستت درد نکنه دخترم، خدا بیامرزه مادرتو شیرش حلالت باشه. خانمی رو در حق ما تموم کردی بابا جان.
یگانه لبخند به رویش پاشید و ضمن خروج از اتاق گفت:
– ممنون آقاجون.
ساعت از سه گذشته بود که خدمتکاران به کمک و راهنمایی یگانه و ناریه خانم مهمان خانهی عمارت را تمیز و مرتب کرده و میز ها را چیده بودند.
طبق سفارشی که یگانه از قبل کرده بود، با خودشان لباس مناسب آورده بودند تا پس از اتمام کار تعویض کنند و در حضور مهمانان برای پذیرایی از آنان تمیز و مرتب باشند.
یگانه نگاهی ریزبینانه به اطراف انداخت و وقتی خیالش از انجام شدن تمام کارها راحت شد گفت:
– دستتون درد نکنه، خسته نباشین. حالا لطفا برین استراخت کنین، لباساتون هم عوض کنین تا مهمونامون میرسن.
و خودش هم به طبقهی بالا رفت تا کم کم آماده شود.
باور کن میخوان بیان خواستگاری یگانه..🙏🙏
راستی راستی برا خواستگاری نخوان بیان که اردلان با حامی تو نگاه اول دست به یقه میشن😂