رمان پینار پارت ۳۲

4.5
(26)

 

 

ایستاده و منتظر بودند که پیرمرد شیک پوش و راست قامتی با عصای معرق کاری شده که سرش عقاب بود به همراه حامی که بر حسب تصادف کت اسپرت لیمویی و تی‌شرت مشکی را با شلوار کتان مشکی ست کرده بود وارد شدند.

اردلان دست چپش را در جیبش سُر داد و سرش را کمی خم کرد تا نزدیک گوش یگانه برسد. سپس آهسته طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:

– مثل اینکه فقط به من و آقاجون کمک نکردی تو ست کردن لباس!

یگانه سرخ شده لب زد:

– اتفاقیه!

– اوهوم، باشه. حالا کو این کریم؟

یگانه لب‌هایش را داخل کشید تا نخندد و همان لحظه حامی و پدرش حاج‌آقا کاویانی به آن‌ها رسیدند و گرم احوال پرسی شدند.
حاجی کاویانی پس از بغل کردن و خوش و بش با حاج سعید، رو به یگانه کرد.

– سلام حاج آقا.

حاجی با لبخند جوابش را داد:

– سلام به روی ماهت دخترم. ماشالله هر بار می‌بینمت از دفعه قبل زیباتر شدی.

– خیلی ممنون، نظر لطفتونه.

– حقیقته دخترم.

و رو به حاج سعید کرد.

– یکی از شانسای بزرگ زندگیت این بوده که دختر علی خدابیامرز عروست شد.
حق داری که حتی الانم نمی‌ذاری از این عمارت بره.

کاملا منظورش واضح بود، همان ابتدای ورود اعلام کرد که از مسائل خانوادگی‌شان باخبر است.
حاج سعید که انتظار چنین رفتاری را داشت با آرامش لبخند بر لب نشاند.

– یگانه دختر این خونه‌ست. دختر که از خونه‌ی پدرش جایی نمی‌ره. حالا هر اتفاقی هم افتاده باشه!

و بدین صورت کاملا ماهرانه دهانش را بست.
حاج آقا کاویانی که ضربه فنی شده بود، بحث را سمت دیگری برد. لبخندزنان دست به سمت اردلان دراز کرد.

– سلام عرض شد.

اردلان گفت و دست در دست حاجی گذاشت.

– به‌به سلام شاخ شمشاد. چشممون به جمالت روشن شد گل پسر. خوب رفتی حاجی حاجی مکه ها!

و با غرور به حامی نگاه کرد.

– حامی منم رفت فرنگ واسه درس خوندن، ولی خب به محض تموم شدن درسش برگشت که عصای دست من باشه.

#پینار
#پارت134

 

 

 

اردلان دست از دست حاج آقا بیرون آورد و با حفظ ظاهر و پنهان کردن تعجبش از دیدن شخصی که گفته بودند حامی یا همان کریم است، لب گشود:

– خدا رو شکر پدر من عصا لازم نداشت. تا حس کردم عصا لازم شده برگشتم.
شما مثل اینکه زود پیر شدین.

حاج سعید خنده‌اش را با سرفه مهار کرد و یگانه خنده‌ی پشت دندان‌هایش را تبدیل به لبخندی نرم روی لب‌هایش نمود.
ولی لبخند روی لب حاج آقا کاویانی اول ماسید و بعد از چند ثانیه شروع کرد به قهقهه زدن. روی ‌شانه‌ی اردلان کوبید و گفت:

– از دست شما جوونا.

حامی جلو آمد و ابتدا با حاج سعید احوال پرسی نمود. سپس جلوی یگانه ایستاد و ضمن احوال پرسی با او، لبخندش هم پررنگ‌تر شد.
اردلان ناخواسته گفت:

– حاج آقا من این آقا پسرتون‌و ندیده بودم فکر کنم. تا جایی که یادم میاد حامی نداشتین.

سکوت برقرار شد و حاج آقا کاویانی پاسخ داد:

– پسر کوچکمه دیگه اردلان جان… چطور نشناختیش؟ هم بازی تو و کامران بود وقتی بچه بودین.

حامی با اردلان دست داد.

– خوبی آقا اردلان؟ بالاخره قسمت شد ببینمت! تا دم شرکت میای ولی بالا نمیای که… حتما باید می‌اومدیم خونه دیدنتون.

اردلان کوتاه دستش را فشرد و رها کرد. بعد هم انگار چیزی یادش آمده باشد ادای آدم‌های فراموش‌کار را درآورد.

– اُه… الان یادم اومد…. کریم! کریمی مگه نه..؟!

جمع در سکوت فرو رفته بود. حامی از حرص و عصبانیت در حال انفجار بود و یگانه از شدت خنده‌ای که داشت به زور نگه‌اش می‌داشت سرخ شده بود که دیگر نتوانست خود دار باشد و به سمت آشپزخانه دوید و در راه بی‌صدا قهقهه می‌زد.

– اشتباه گفتم؟

حامی نفسش را با حرص بیرون داد و در جوابش گفت:

– نه درست می‌گی! منتها شش هفت سالی می‌شه که حتی شناسنامه‌م هم اسم کریم‌و به خودش ندیده! حامی هستم!

و با حرص کلمات را ادا نمود:

– مهندس حامی کاویانی.

اردلان تک خندی تمسخر آمیز حواله‌اش کرد.

– نمی‌دونستم انقدر کامل باید خودم‌و معرفی کنم. شرمنده کم کاری شد.

و ادامه داد:

– دکتر اردلان گنجی هستم، فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب.

و خندید.

– دانشگاه فارغ‌التحصیلیمم باید بگم؟ یا همین مقدار کافیه؟

#پینار
#پارت135

 

 

 

حاج سعید که جوّ حاکم بر فضا را سنگین دید، لبخند زد و گفت:

– بفرمایید از این طرف لطفا.

هر چهار نفر رفتند و نشستند. یگانه که در آشپزخانه حسابی خنده‌هایش را کرده بود آمد و روی مبل تک نفری که اندکی با جای نشستن حامی فاصله داشت نشست.

حامی فوری رو به او کرد و با لبخند اما آهسته و زیرلبی گفت:

– نمی‌دونستم اسم قبلیم انقدر برات فان و جالبه وگرنه روزی دو بار می‌گفتم کریم صدام کنن دلت باز شه!

کنایه‌اش به خندیدن یگانه کاملا مشهود بود.
یگانه هم که نگاه خیره‌ی اردلان را دید مصلحتی گلویش را صاف کرد و پاسخ داد:

– عذر می‌خوام ناراحت شدین.

– نه بابا تو چرا. اون که باید عذر بخواد کاملا ریلکس کمین کرده منتظر موقعیت بعدیه.

یگانه از این تشبیه او از اردلان، باز خنده‌اش گرفت. دستش را کمی جلوی دهانش گرفت تا رد لبخند روی لبش را بپوشاند.

– نگید اینجوری.

– نگم اینجوری؟ وقتی رفتی یه صحنه‌ی دیگه رو از دست دادی. الانم مطمئنم داره آنالیز می‌کنه ببینه اَتَک بعدی رو کی و کجا بزنه.

یگانه با تعجب رو به حامی کرد.

– چی رو از دست دادم؟

حامی لبخندی جذاب بر لب نشاند که دندان‌های لمینت شده‌اش را به خوبی نمایش داد. ابروهایش را بالا انداخت و با حالتی با مزه گفت:

– نُچ! نمی‌گم.

یگانه انگار مهم‌ترین بخش یک فیلم درام را از دست داده باشد مجدد گفت:

– بگین دیگه… تو رو خدا…

– حالا بعدا شاید گفتم بهت، الان ولی نه.

یگانه مثل بچه‌هایی که مادرشان آن‌ها را از دیدن برنامه کودک محبوبشان منع کرده مظلومانه گفت:

– باشه…

– من نمی‌دونم چه پدرکشتگی داره با من.

– کی؟ اردلان خان؟ نه بابا این چه حرفیه.

– قشنگ معلومه منتظره یه کلمه حرف بزنم تا بیاد وسط یه چیز بگه.

– نه اینجوری فکر نکنین. اردلان خان یه مقدار جدی‌اَن وگرنه چیزی تو دلشون نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها