رمان پینار پارت ۳۴

4.3
(126)

 

 

 

 

 

 

بعد از رفتن آن‌ها، حاج سعید با عصبانیت رو به اردلان کرد.

 

– این چه طرز برخورد بود اردلان؟! آبروی من‌و بردی!

 

اردلان بی‌خیال دستانش را در جیبش کرد و شانه بالا انداخت.

 

– آبرو آقاجون؟ ببخشید ولی آبروی شما خیلی وقته رفته! دقیقا از وقتی همه فهمیدن پسر کوچکتون چه گلی به سرمون زده!

 

پدرش مات شد… تاکنون نشده بود اردلان حرفی از گذشته بزند و امروز…

 

– آقاجون نکنه می‌خواین بگین متوجه نشدین از همون بدو ورودشون داشتن تیکه بارونمون می‌کردن؟! گوشه و کنایه زدن، منم استاد جواب دادنم.

 

یگانه که سکوت حاج سعید را دید، گفت:

 

– حاج آقا کاویانی دوست قدیمی آقاجونه برخوردتون اشتباه بود. اگه حتی قصد داشتین جواب تیکه کنایه‌هاش‌و بدین نباید انقدر تند و تلخ و گزنده حرف می‌زدین.

 

و با حرص نفسش را بیرون داد و دست روی پیشانی‌اش کشید.

 

– ضمن اینکه پسرش رئیس منه… دستش به شما نرسه که تلافی کنه، به من می‌رسه!

 

ابروهای اردلان در هم شد.

 

– فردا می‌ری استعفا می‌دی از اون شرکت کوفتیش میای بیرون.

 

چشمان یگانه گرد شد.

 

– چرا من باید کارم‌و به خاطر حرفا و کل‌کل‌های بچگانه‌ی شما ول کنم؟!

 

اردلان عصبی شده یک قدم به طرفش برداشت.

 

– همین که گفتم! میای بیرون از اون شرکت. خوشم نمیاد کسی از ما زیر دست اونا باشه!

 

یگانه علت این همه جبهه گرفتن او را درک نمی‌کرد. فقط این را خوب می‌دانست که اگر کوتاه بیاید، زورگویی‌های اردلان بیشتر خواهد شد.

 

– من خودم واسه خودم تصمیم می‌گیرم، از کی تا حالا شما صاحب اختیار من شدین؟!

 

اردلان قدم دیگری به سمتش برداشت و خیره در چشمان لجباز یگانه غرّید.

 

– از وقتی که شدی عروس بیوه‌ی عمارت گنجی‌ها!

 

حاج سعید توپید.

 

– اردلان دیگه حدت‌و نگه دار تا کلاهمون توی هم نرفته! حق نداری برای یگانه تعیین تکلیف کنی.

 

و با صدایی از ته چاه درآمده ادامه داد:

 

– بیوه نه و مطلقه… هنوز برادرت…

 

اردلان میان حرف پدرش آمد و در برابر چشمان ناباورشان گفت:

 

– مرده!

 

#پینار

#پارت140

 

 

 

 

 

حاج سعید ابرو در هم کشید، چند بار پلک زد و گفت:

 

– چی…؟

 

اردلان قصد نداشت این خبر ناگوار را اعلام کند ولی در عصبانیت معمولا کنترل افکارش را از دست می‌داد و الان هم از همان دفعات بود…

 

موهایش را باز کرد و با حرص میانشان دست کشید. دلش می‌خواست خودش را به یک کتک ملس مهمان کند تا این اخلاق گند از سرش بپرد اما دیگر فایده ای نداشت. یگانه و حاج سعید چشم به دهان او دوخته بودند.

 

– کامران مرده.

 

نزدیک بود حاج سعید بی‌افتد که یگانه به موقع زیر بغلش را گرفت و به سمت مبل‌ها برد و نشاندش. سپس صدایش را بلند کرد.

 

– ناریه خانم یه لیوان آبقند بیارین لطفا.

 

اردلان آمد و رو به رویشان نشست. از دادن این خبر آن هم به این صورت و در این وضعیت پشیمان بود.

سر پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت:

 

– ببخشید آقاجون… نمی‌خواستم…

 

حاج سعید میان حرفش آمد.

 

– چطوری…؟ کِی…؟

 

اردلان با ندامت سر بلند کرد و گفت:

 

– خیلی وقته… قبل از اینکه حکم طلاق یگانه بیاد بهم خبر دادن که… اُوِر دوز کرده…

 

حاج سعید اشکی را که از چشمش جاری گشت و پاک کرد.

 

– کی بهت خبر داد؟

 

– یکی از دوستام کانادا پزشکه، مثل اینکه کامران‌و بردن بیمارستانی که اون هست، به اسم و فامیلش شک کرده بود و ازش عکس گرفته بود برای من فرستاد.

گفت توی یه مهمونی انقدر خورده و کشیده اُور زده…

 

و با صدایی گرفته گفت:

 

– متأسفم آقاجون…

 

حاج سعید بغضش را قورت داد و چند بار نفس عمیق کشید. همیشه فکر می‌کرد اگر روزی دوباره کامران را ببیند چه می‌گوید و چه می‌کند و حالا خبر مرگش را شنیده بود… قلب ترک خورده‌اش بار دیگر لرزیده و سوخته بود از داغ عزیز اما چه می‌شد کرد…

 

کامران خیلی وقت بود برای این خاندان مرده بود… الان مهم اردلان بود که کار و زندگی و موقعیتش را به خاطر پدر پیرش رها کرده و آمده بود که بماند و بشود تکیه گاهش…

 

مهم یگانه بود که این همه سال رنج را به جان خریده بود تا خاندان گنجی خم به ابرو نیاورند و حالا که از یوغ اسارت کامران رها شده بود، با وجود تمام اتفاقات گذشته، باز هم او را «آقاجون» صدا می‌زد.

 

– کاش زودتر گفته بودی، لاقل مهر طلاق توی شناسنامه‌ی این دختر نمی‌خورد.

 

– کامران اعلام کرده بوده که دیگه تابعیت ایران‌و نمی‌خواد و به همین خاطر توی ایران مرگش مهم نبود و ثبت نمی‌شد. به هر حال باید این روند طی می‌شد.

 

#پینار

#پارت142

 

 

 

 

 

 

صبح روز بعد یگانه فارغ از خبر دیشب، باید خودش را آماده‌ی رویارویی با حامی کاویانی می‌کرد که سخت از اردلان زخم خورده بود.

نمی‌دانست برخوردش چطور خواهد بود و همین اندکی نگرانش می‌کرد.

 

آماده شد و از پله‌ها پایین رفت. اردلان در آشپزخانه سر میز نشسته و به بخار برخاسته از ماگ قهوه‌اش خیره بود.

 

یگانه آهسته «سلام صبح بخیر» گفت و بدون اینکه منتظر پاسخ اردلان بماند به سمت قهوه ساز رفت.

 

– زیاد دم کردم. داره هنوز.

 

اردلان گفت و یگانه ماگ خودش را پر کرد.

 

– ممنون.

 

سر میز روی صندلی رو به روی اردلان نشست.

 

– دیشب پیش آقاجون خوابیدین؟

 

یگانه پرسید و اردلان انگشت سبابه‌اش را دور لبه‌ی ماگ کشید.

 

– آره… بهم گفت پیشش بمونم… گفت بخوابم کنارش…

 

– خوبه که شما هستین.

 

اردلان انگار حواسش به حرف‌های یگانه نبود، فقط می‌خواست حسش را یک جوری بگوید… یک جوری که زیادی از پوسته‌ی خشکش بیرون نزند و ترحم برانگیز نباشد اما گویا باشد!

 

– باورت می‌شه مثل بچه‌ها سرش‌و گذاشته بود رو بازوی من، خودش‌و تو بغلم مچاله کرد…

 

– دلشون گرمه که شما رو دارن.

 

– اصلا گریه نکرد… حتی یک قطره اشک نریخت… فقط گفت بمون پیشم، کنارم بخواب.

 

– کامران خیلی وقته واسه ما مُرده!

 

– می‌دونی فقط چی گفت؟ گفت اگه یه روز خسته شدی و می‌خواستی برگردی امریکا قبلش بهم بگو. می‌خوام تو مراسم ختمم باشی…!

 

یگانه جا خورد…

 

– یعنی چی؟

 

اردلان همان طور که سرش پایین بود جواب داد:

 

– یعنی غیرمستقیم گفت اگه منم تنهاش بذارم خودکشی می‌کنه…

 

یگانه ترسیده بود. این حرف‌ها از دهان حاج سعید بیرون آمده؟ پس یعنی کامران خیلی هم برایش نمرده بوده… نه آنقدری که ادعا می‌کرد…

 

– شما که قرار نیست تنهاش بذارین؟

 

اردلان صدایش خش برداشت.

 

– نه… دیگه نه…

 

#پینار

#پارت143

 

 

 

 

 

هر دو در سکوت قهوه‌شان را نوشیدند، سپس یگانه برخاست و ماگش را در سینک گذاشت.

 

– شما امروز می‌رید بیمارستان؟

 

اردلان هم بلند شد و ماگ را در سینک گذاشت و رو به یگانه که در یک ‌قدمی‌اش ایستاده بود پاسخ داد:

 

– آره، یه عمل هم دارم که فکر کنم با این وضعیت ذهنیم باید عقب بندازمش.

نمی‌تونم تمرکز کنم.

 

– خوب کاری می‌کنین. اگه حوصله رانندگی ندارین من برسونمتون.

 

– نه، با آژانس می‌رم.

 

– من می‌رسونمتون.

 

اردلان لبخندی غمگین بر لب آورد.

 

– دیر می‌رسی سر کار، اون وقت علاوه بر نیش و کنایه‌هاش بابت رفتار من، باید غرغرش واسه دیر رسیدنت هم تحمل کنی.

 

یگانه لبخندی مهربان زد.

 

– عیبی نداره.

 

– نه، با آژانس می‌رم.

 

یگانه دوباره گفت:

 

– من می‌رسونمتون.

 

– می‌خوام تنها باشم…

 

اردلان گفت و بدون حرف دیگری آشپزخانه را ترک کرد.

یگانه زیر لب زمزمه کرد.

 

– کاش می‌تونستم کاری کنم آروم شین… هر دوتون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
2 روز قبل

یگانه ی مهربونم 😍 مرسی قاصدکی بابت پارت …فقط شاهرگ رونمیذاری؟

خواننده رمان
2 روز قبل

درسته کامران خیلی به همشون بد کرده بود ولی دلم براش سوخت
ممنون قاصدک جان نمیشه پارتا رو یکم زودتر بذارین ۱۰شب به بعد شستن خیلی دیره

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
2 روز قبل

ممنون

شیوا
2 روز قبل

یه مراسم ختم و یادبودی برا اون مفلوک بدبخت میذاشتید اقلا فاتحه براش بخونن بعد هم بعد مرگ انحصار ورثه هست درخواستی میدادن
جنازه رو چی کجا خاک شد
خلاصه خیلی این قسمت مسخره و خارجی طور و باورناپذیر شد

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x