تا خانه برسد به هزار راه فکر کرد اما فایده نداشت، هیچ کدام راه حل درست و حسابی نبود. ناریه گفت که حاج سعید از صبح از اتاقش بیرون نیامده و حتی صدایش هم که زده، گفته چیزی میل ندارد و مزاحمش نشوند.
یگانه نگران شد، لباسهایش را که عوض کرد، آبی به دست و رویش زد و پایین آمد. آهسته دو سه باری به در اتاق حاج سعید کوبید.
– آقاجون… آقاجون بیدارین؟
صدای گرفتهی حاج سعید به زور، به گوشش رسید.
– بیدارم دخترم، بیا تو.
وارد اتاق شد و حاج سعید را نشسته روی تختش دید. موهایش ژولیده و لباسهایش چروک و آشفته! چشمانش پُف کرده و خبر از گریهی بسیار میدادند…
از دیدن او در این حالت دلش به درد آمد. باز شده بود مثل همان روزها که زهرا خانم تازه فوت کرده بود.
– چرا این کارو میکنین با خودتون آقاجون؟
رفت و کنارش نشست. دست لرزان پیرمرد را گرفت و نوازش کرد.
– قربونتون برم من، با چیزی نخوردن و گریه که کاری درست نمیشه… زمان برنمیگرده عقب… این اتفاقها خواه ناخواه افتادن… الان شما تنها آدم زندگی من و اردلان خان هستین. میدونین صبح دیدمشون چه حالی داشتن؟ میگفتن عمل جراحی دارن و چون تمرکز ندارن باید کنسلش کنن!
حاج سعید با صدایی بغضی گفت:
– من فقط باعث رنج و درد این بچه شدم…
یگانه دست دیگرش را دور شانهی او حلقه کرد.
– نزنید این حرفو آقاجون، شما امید زندگی ما هستین. سایهی سر مایین. حال شما که خوب باشه ما هم خوبیم به خدا. شما که این جوری هستین ما هم میشکنیم.
حاج سعید غمگین نگاهش کرد.
– تا ابد از روی تو و اردلان شرمندهم…
یگانه بغضش را کنترل کرد و به جایش لبخند زد. گونهی پدرشوهرش را بوسید و برخاست.
– اگه ما رو دوست دارین و میخواین خوشحال باشیم کافیه شما خوب باشین، همین.
حالا پاشید بریم با هم غذا بخوریم وگرنه منم هیچی نمیخورم.
بعد دستش را گرفت و ادامه داد:
– میدونم سخته… داغ فرزند دیدین… خیلی سخته براتون… ولی به خاطر اردلان خان تحمل کنین آقاجون. اون واقعا نمیتونه شما رو شکسته ببینه. صبح اصلا تو حال خودش نبود اصلا انگار نمیفهمید من چی میگم. فقط میگفت آقاجونم حالش خوب نیست…
همه فکر و ذکرش شمایین.
– باید ختم بگیریم براش؟
– هر چی شما بگین.
– فقط خودمونو مضحکه میکنیم… اردلان تاب نمیاره حرف و کنایه بشنوه… گناه داره… ولش کن.
#پینار
#پارت149
یگانه به هر ضرب و زوری بود چند قاشق غذا به خورد حاج سعید داد. بعد از ناهار هم کنارش نشست و به حرف گرفتش، میترسید دوباره مثل زمان فوت زهرا خانم دچار حملهی عصبی و افسردگی شود.
دکترش گفته بود در چنین مواقعی نباید تنهایش بگذارند، در عوض حواسش را از مسئلهی پیش آمده پرت کنند تا فرصت فکر کردن به آن را نداشته باشد.
آنقدر از این در و آن در گفت تا ناخواسته رسید به امروز صبح و حامی!
با شوخی و خنده چهرهی عصبی حامی را توصیف میکرد.
– آقاجون نمیدونین که چه جوری نگاهم میکرد، عینهو ابن ملجم شده بود. بعدم چنان از جا پرید انگار کش تُنبونِشو کشیدن.
صدایش را کلفت کرد و ابرو در هم کشید تا ادای حامی را دربیاورد.
– خانم توحیدی تشریف بیارید دفتر ریاست.
حاج سعید از این توصیفات یگانه لبخند به لبش آمد.
– چی گفت بهت؟
یگانه ضمن سانسور استرسش از مواجه با حامی، با ناز پشت چشم نازک کرد.
– هیچی، مگه کسی میتونه به عروس حاجآقا گنجی چیزی بگه؟!
جملهی کوتاهی بود اما دل پیرمرد را گرم کرد و باعث شد حتی شده برای همان لحظه احساس غرور کند.
یگانه ادامه داد.
– شماره اردلان خانو میخواست.
– دادی بهش؟
یگانه قیافهای متعجب به خود گرفت و چشمانش را گرد کرد.
– هعی… نگید آقاجون! طفلک گناه داشت. اگه شماره اردلان خانو میدادم بهش و زنگ میزد بهشون، دیگه باید در وصف حامی کاویانی میگفتیم «سوخت و خاکسترش را باد برد!»
حاج سعید دیگر به کل غرق شیرین زبانیهای او شده بود. صدای خندهاش که بلند شد یگانه نفس راحتی کشید و لبخند زنان ادامه داد.
– دخترتونو دست کم گرفتینا!
– پس چی کار کردی؟ چی گفتی بهش؟
– گفتم شماره شما رو میدم به ایشون.
و از اینکه یادش آمد چه بلایی سر خودش آورده دست روی سرش گرفت و نالید.
– و الان نمیدونم چه گِلی به سرم بگیرم. فکر کنم اگه به اردلان خان بگم که به حامی زنگ بزنه، شما باید در وصف من بگین «سوخت و خاکسترش را باد برد!» فکر کنم از وسط نصفم کنه!
#پینار
#پارت150
حاج سعید خنده کنان گفت:
– من میگم بهش غصه نخور دختر جان. نمیذارم بسوزی خاکسترتو باد ببره.
یگانه با ذوقی بچگانه که واقعی بود و از سر خوشحالی نجات یافتن از مخمصه، گونهی حاج سعید را بوسید.
– خیر از جوونیتون ببینین آقاجون. انشالله خدا هر چی میخواین بهتون بده.
حاج سعید لبخند روی لبش پهن شده بود.
– برو پدرسوخته، برو کم زبون بریز.
خودش را لوس کرد و سر روی شانهی حاج سعید گذاشت.
– برا بابام زبون نریزم، برا کی بریزم پس؟
حاج سعید احساس کرد هنوز هم امیدی در دلش سوسو میزند… جوانهای که نیاز به رسیدگی داشت تا شکوفه دهد.
اردلان و یگانهای که دیگر تمام سهمش از این دنیا بودند… باید به خاطر آنها هم شده ایستادگی میکرد.
آهسته موهای دخترک را نوازش کرد.
– خداروشکر که شما رو دارم. خدایا شکرت…
یگانه هم ته دلش قرص بود به داشتن حاج سعید. همیشه پدری کرده بود برایش… خرج تحصیلش را داده بود… هر کجا کم میآورد برایش تکیه گاه میشد… بعد از رفتن اردلان، پا به پایش گریه کرده و غمش را خورده بود…
طوری رفتار کرده بود که کامران جرأت نداشت به یگانه بگوید بالای چشمت ابرو! خانُمی کرده بود در عمارت گنجیها!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا آمدن اردلان با خیال راحت خوابید. ساعت از شش گذشته بود که بیدار شد.
به عادت زمانی که اردلان خانه بود، پیراهن ساحلیاش را با بلوز آستین سه ربع و شلوار پوشید، شالی به سر انداخت و از پلهها سرازیر شد.
ناریه خانم با دیدنش در سالن، سریع جلو آمد.
– خانم جان با من کاری ندارین؟ برم من؟
خمیازهای کشید و گفت:
– اردلان خان اومدن؟
– نه خانم جان، هنوز نیومدن. بمونم تا بیان؟
– راهت دوره، برو دیر وقت نرسی خونه.
– خدا خیرتون بده. غذا سرِ گازه خانم واسه اردلان خان.
– باشه، دستت درد نکنه.
ناریه خداحافظی کرد و رفت.
یگانه بعد از اینکه آبی به صورتش زد، به آشپزخانه رفت و قهوه ساز را روشن کرد.
حاج سعید بنده خدا اینقدر کامران جلو همه شرمندش کرده که میترسه براش ختم بگیره