رمان پینار پارت ۳۷

4.5
(70)

 

 

 

 

 

 

 

قهوه‌اش را خورد و در حال بالا پایین کردن کانال‌های تلویزیون بود که صدای خسته‌ی اردلان آمد.

 

– سلام.

 

یگانه فورا برخاست و شال دور گردنش را روی سرش انداخت.

 

– سلام، خسته نباشین.

 

خستگی از سر و روی اردلان می‌بارید.

 

– آقاجون کجان؟

 

– اتاقشون.

 

اردلان سر تکان داد و موهایش را چنگ زد. یگانه سریع ادامه‌ی حرفش را گفت.

 

– حالشون خوبه نگران نباشین.

 

– از صبح، اومده بیرون از اتاقش؟

 

– آره آره، با هم غذا خوردیم، کلی صحبت کردیم.

 

– چیزی نگفت؟

 

– چی مثلا؟

 

کلافه تر از آن بود که آرام باشد.

 

– اَه، چه می‌دونم! حرف خاصی، رفتاری…

 

یگانه همان قدر که متوجه حرف‌های او نمی‌شد، به همان میزان حال غمگین و کلافه‌اش را می‌فهمید.

 

– گفتم که، حالشون خوبه. نگران نباشین.

 

اردلان سر تکان داد و آرام زمزمه کرد.

 

– خوبه…

 

-لباس عوض کنین من غذاتون‌و گرم می‌کنم.

 

– نمی‌خورم، ممنون.

 

– قهوه؟

 

– چای لطفا، می‌خوام با آقاجون بخورم.

 

– باشه، حتما.

 

اردلان مستقیم به طبقه بالا رفت و یگانه به آشپزخانه رفت تا چای بگذارد.

خدا خدا می‌کرد حاج سعید قضیه‌ی حامی را یک طوری بگوید که اردلان نخواهد او و حامی را از لب تیغ بگذراند.

استرس دوباره بر او مستولی گشته و تنفسش را تندتر کرده بود.

 

ساعتی بعد هر سه در سالن کنار هم نشسته و مشغول چای نوشیدن بودند.

حاج سعید به خوبی توانسته بود با خودش کنار بیاید و غمش را زیر لبخندهایش پنهان نماید. آنقدر خوب که حتی اردلان با آن همه تیز بودنش شک نکند.

 

#پینار

#پارت152

 

 

 

 

 

 

 

 

از هر دری حرف زدند الّا مرگ کامران! گویی هر سه نفرشان به صورت کاملا ارادی می‌خواستند حرفی از ازن اتفاق به میان نیاید. طوری که انگار اصلا خبر ندارند مرده! اصلا انگار که کامرانی وجود نداشته و ندارد!

 

اینکه بعد از آن همه طوفان بخواهند آرامش را در ساحل زندگی‌شان حفظ کنند و از هر موجی دوری نمایند تا دوباره متحمل خسارت نشوند طبیعی و حتی می‌شد گفت عاقلانه‌ترین کار بود.

 

حاج سعید استکان خالی را روی میز گذاشت و گفت:

 

– خب، حالا اگه خستگیت در رفت که من یه چیزی بگم بابا جان.

 

اردلان لبخند زد. هرگز حاضر نبود این بابا جان شنیدن‌ها از زبان پدرش را با هیچ چیز در این دنیا عوض کند.

حاضر بود تا فردا صبح پای حرف‌هایش بنشیند به شرط آنکه این لبخند ملیح از روی صورت پدرش محو نگردد.

 

– من این لبخند شما رو که می‌بینم خستگی یادم می‌ره آقاجون. سراپا گوشم.

 

– خدا نگهدارت باشه، خیر ببینی از جوونیت پسرم. پس یه چیز می‌گم روی منِ پیرمردو زمین ننداز.

 

این جمله باعث شد یگانه دلهره بگیرد و بی‌اراده پایش را تند تند تکان دهد.

اردلان جدی شده گفت:

 

– بفرمایید آقاجون.

 

– یه زنگ به پسر حاجی کاویانی بزن پسرم.

 

کلمه‌ی کاویانی کافی بود تا ابروهای اردلان در هم شود و یگانه مضطرب‌تر گردد.

 

– آقاجون…

 

دست روی دست اردلان نهاد و میان حرفش آمد.

 

– یه زنگ بزن، بذار تموم شه این بحث. نمی‌خوام بگن پسر من حرمت مهمون‌و شکست. زنگ بزن یه بهونه بتراش برای حرفای اون روزت.

 

– حتی قرار به زنگ زدن هم باشه باید به باباش زنگ بزنم نه اون مرتیکه!

 

حالا تازه رسیده بودند به جای اصلی قصه!

حاج سعید گفت:

 

– به جفتشون زنگ بزن. اون جوونه غرورش‌و شکستی جلو ما و پدرش. از همون لحظه اول با غرض باهاش حرف زدی.

می‌دونی چقدر هوای یگانه رو داشته همیشه؟ کدوم رییسی به کارمندش 3ماه مرخصی با حقوق می‌ده فقط به خاطر اینکه مشکل خانوادگی داره؟ به خاطر یگانه هم شده باید بهش زنگ بزنی.

 

و یگانه چقدر ممنون حاج سعید بود که اصل ماجرا را به او نگفت. وگرنه عکس‌العمل اردلان را نمی‌شد حدس زد! الان که چشمانش به خون نشسته و فکش را قفل کرده و می‌فشرد.

 

حاج سعید رو به یگانه کرد.

 

– شماره‌‌ش‌و بده اردلان الان جلو خودم زنگ بزنه که خیالم راحت شه.

 

و اردلانی که بدجور در مخمصه گیر افتاده بود! به خاطر حال روحی پدرش هم که شده نمی‌توانست مخالفت کند و سر و صدا راه بی‌اندازد. می‌ترسید اگر مخالفت کند همین یک ذره لبخند را هم از پدرش دیگر نبیند. نمی‌خواست دلش را بشکند… نه حالا که می‌دانست تنها او برای حاج سعید مانده… تنها امید پیرمرد بود شاید…

 

ناچار موبایلش را از جیبش بیرون آورد.

 

– بگو شماره‌ش‌و!

 

 

 

تماس تلفنی اجباری اردلان با حامی و پدرش تمام شد و به اصطلاح اردلان نگذاشت کدورتی باقی بماند! آن هم با هزار و ضرب و زور! صد البته که کم نیاورد و رفتار و حرف‌های آن‌ها را نیز به رویشان زد که مبادا خیال کنند کاملا حق با آنان بوده است.

 

فقط بدی ماجرا اینجا بود که حامی بلافاصله با یگانه تماس گرفت و نگاه خشمگین اردلان روی صفحه‌ی موبایلش که بر روی میز بود افتاد!

 

– این چرا باید به تو زنگ بزنه الان؟!

 

یگانه حتی علت استرسش را هم نمی‌فهمید… شاید هم می‌فهمید و نمی‌خواست اعترافش کند.

 

– من… من چه بدونم…!

 

حاج سعید لبخندش پررنگ‌تر شد. به هر حال یک پیراهن بیشتر پاره کرده بود، علت پشت این رفتارها را خوب می‌فهمید.

 

– جواب بده دخترم، شاید کاری داره.

 

یگانه چاره‌ی دیگری نداشت. موبایلش را برداشت و پاسخ داد.

 

– بله.

 

صدای گوشی را تا می‌توانست کم کرد که یک وقت اگر حامی حرف نامربوطی زد صدایش بیرون نرود و به گوش اردلان و حاج سعید نرسد. اصلا دلش نمی‌خواست درگیری جدیدی ایجاد شود.

اردلان هم که بعد از آن تماس‌های اجباری، قشنگ شده بود بمب ساعتی، آماده‌ی جرقه‌ای کوچک برای انفجار!

 

حامی آن طرف در اتاقش، روی تخت دو نفره‌ی مجللش لم داده و لبخندزنان شروع به حرف زدن کرد.

 

– سلام، چطوری؟

 

یگانه زیر نگاه‌های سنگین اردلان و لبخند حاج سعید، معذب پاسخ داد:

 

– خیلی ممنون.

 

– اردلان زنگ زد بهم.

 

یگانه هر جایی را نگاه می‌کرد الا سمتی که اردلان و حاج سعید نشسته بودند.

 

– بله، در جریانم.

 

لبخند خوشحالی حامی از این پیروزی را نمی‌شد هیچ جوره از روی لبانش جمع کرد.

 

– خواستم بگم که ممنونم از اینکه نذاشتی من بهش زنگ بزنم.

 

یگانه دلش می‌خواست آن لحظه سرش را به زمین بکوبد از آن حس بد… اما چاره‌ای جز تحمل نداشت.

 

– خواهش می‌کنم.

 

حامی بالاخره گفت آنچه را که مدت‌ها بود برای مطرح کردنش این دست آن دست می‌کرد.

 

– راستش می‌خواستم ازت دعوت کنم بیرون از محیط کار و البته عمارت گنجی‌ها، هم‌دیگه رو ببینیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x