۲ دیدگاه

رمان پینار پارت ۴۱

4.3
(93)

 

 

 

 

 

 

 

یگانه آب دهانش را قورت داد و دور تا دور رستوران را چشم چرخاند.

 

– لال شدی چرا؟!

 

اردلان با حرص گفت و یگانه در همان حالتی که داشت اطراف را از نظر می‌گذراند، استرسی لب زد:

 

– شما… کجایین…؟

 

اردلان مشت محکمی بر روی فرمان ماشینش کوبید.

 

– فارسی می‌فهمی یا نه؟! دارم می‌گم بیا بیرون از اون خراب شده!

 

حامی با دست اشاره زد و بدون اینکه صدایش بلند شود لب زد:

 

– کیه؟

 

یگانه نمی‌دانست چه بگوید… فقط انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و حامی را به سکوت دعوت نمود که با حرفی که اردلان زد چشمانش گرد شد.

 

– نه مثل اینکه دلت می‌خواد خودم بیام دنبالت بیارمت بیرون!

 

فوری ایستاد و کیفش را برداشت.

 

– نه نه، اومدم.

 

– قطع نمی‌کنی تا بیای بیرون. فهمیدی؟!

 

یگانه با هول و ولا کیفش را برداشت.

 

– آره آره.

 

موبایل را بدون اینکه قطع کند پایبن آورد و کیفش را روی شانه‌اش انداخت.

 

– ببخشید مهندس… من باید برم.

 

حامی هم به تبعیت از او برخاست.

 

– چی شده؟ کی بود زنگ زد؟

 

– چیزی نشده.

 

و عمداً قسمت دوم پرسش او را نادیده گرفت.

حامی که استرس و عجله‌ی او را دید، باز پرسید:

 

– چی شده آخه؟ کی بود؟ خدایی نکرده برای حاج آقا اتفاقی افتاده؟

 

یگانه که لحن عصبی اردلان استرس به جانش انداخته بود، می‌ترسید دیر از رستوران بیرون برود و او کاری بکند که نباید!

 

– ببخشید مهندس… واقعا عذر می‌خوام که اینجوری شد.

 

– چی شده آخه؟!

 

یگانه به سرعت راه پایین رفتن از پله‌ها را در پیش گرفت و حامی هم که ول کن نبود پشت سرش تا ابتدای راه پله رفت و چند بار صدایش زد.

 

– یگانه جان… یگانه… یگانه صبر کن یه دقیقه منم بیام.

 

یگانه ولی خودش را به نشنیدن زد و فقط دوان دوان از رستوران بیرون رفت.

 

#پینار

#پارت164

 

 

 

 

 

 

از رستوران که بیرون زد، لب خیابان ایستاد و این طرف و آن طرف را می‌نگریست که لکسوس مشکی رنگی با سرعت آمد و دقیقا جلوی پای یگانه ترمز کرد!

 

یگانه با ترس دو سه قدم عقب رفت و وقتی شیشه‌ی ماشین پایین رفت تازه راننده را دید که عینک آفتابی‌ بزرگ مربعی شکلی به چشم داشت و موهایش باز بود و پشت گوشش زده بودشان.

 

ابتدا نگاهی به پشت سرش و در رستوران انداخت تا مطمئن شود حامی بیرون آمده با هنوز نه. سپس جلو رفت و سرش را نزدیک شیشه‌ی دودی و پایین رفته‌ی ماشین برد.

 

– ماشینم تو پارکینگ رستورانه، شما برید منم میام.

 

اردلان عینکش را روی موهایش گذاشت و رو به او نمود.

 

– بیا بالا!

 

– گفتم ماشینم…

 

اردلان با عصبانیت خم شد و در را باز کرد.

 

– نمی‌دونم چرا مجبورم می‌کنی هر حرفم‌و چندبار تکرار کنم با اینکه از این کار متنفرم!

 

یگانه سرش را به پشت چرخاند و وقتی حامی را دید که دارد از روی فرش قرمز مسیر خروجی به سمت در می‌آید، بدون معطلی سوار شد و در را بست.

 

اردلان پا روی گاز فشرد و ماشین با سرعتی سرسام آور از جا کنده شد.

شیشه را بالا فرستاد و کمی که از رستوران دور شدند سرعتش را کم کرد.

 

– آدم قحطیه؟

 

یگانه که تا آن موقع جرأت حرف زدن نداشت، به طرف او چرخید و انگار که نفهمیده باشد گفت:

 

– ها؟!

 

اردلان انگشتانش را که دور فرمان حلقه شده بودند، آنقدر فشرد که سفید شدند…

 

– چه مرگت شده یگان؟ حامی؟ واقعا حامی؟

 

یگان گفتن اردلان قلب کوچک یگانه را مثل گنجشک به تپش‌های تندتر واداشت.

مثل ده سال پیش صدایش زده بود… یگان…

 

– یگان… با توام!

 

یگانه که داشت خیره به او می‌نگریست و دهانش از شدت تپش قلب خشک شده بود.

لب‌هایش را به زور تکان داد:

 

– بـ… بله…

 

#پینار

#پارت165

 

 

 

 

 

 

اردلان عینکش را روی موهایش گذاشت و گره ابروهایش کورتر شد.

 

– اصلا حالت خوبه تو؟

 

یگانه که از دیدن چشمان خون افتاده‌ی او حا خورده بود فقط گفت:

 

– آ… آره… آره خوبم…

 

– پس چرا هر چی می‌گم نمی‌فهمی؟ چرا هر چی می‌گم خیره شدی به من فقط؟

 

یگانه با تازه متوجه این نگاه‌های خیره‌اش شد، با خجالت سر به زیر انداخت و راست نشست.

 

– ببخشید… حواسم جای دیگه بود…

 

تک خند اردلان حکم نیش عقرب داشت!

 

– هه…! فضای عاشقانه‌تون به خورد؟

 

یگانه تازه داشت کم کم شرایط و اتفاقات را تجزیه تحلیل می‌کرد و متوجه می‌شد.

 

– چی؟ نه… نه بابا چی دارین می‌گین.

 

– چرا حامی؟

 

– الان مشکل فقط حامیه؟

 

– بله!

 

بله‌ای که اردلان گفت چیزی از سفت و محکم بودن سنگ و صخره کم نداشت. و یگانه آن را به این تعبیر کرد که موضوع فقط حامیست وگرنه یگانه مهم نیست! پس سعی کرد بشود یگانه‌ی مستقل و محکمی که طی این ده سال، از خودش ساخته بود و با رفتارهای اخیر اردلان ترک برداشته بود.

 

– یادمه صبح گفتین مسائل شخصی من به خودم مربوطه و شما علاقه‌ای ندارین در جریانشون قرار بگیرین.

 

خود اردلان هم یادش بود چه گفته و تا وقتی دم در شرکت هم آمد همچنان زا خودش کلنجار می‌رفت. حتی زمانی که دم در رستوران ایستاد و داخل رفتن یگانه را تماشا کرد… حتی تا زمانی که داخل رستوران شد و از روی راه پله گیتاریست و آن پسرک دیگر با دسته گل رز در دستشرا دیده بود هنوز هم معتقد بود مسائل شخصی یگانه به او مربوط نمی‌شود!

 

ولی نتوانسته بود طاقت بیاورد و یگانه را نشسته سر یک میز با حامی و در آن فضای عاشقانه‌ی مسموم و حال به هم زن ببیند!

 

حرصش را با بازدمش بیرون فرستاد.

 

– هــــــــوف…مسائل شخصیت تا جایی به من مربوط نمی‌شه که اون آدمی که باهاش در ارتباطی حامی نباشه! ولی اگه یه سر این رابطه حامی باشه، طرف سوّمیش هم می‌رسه به من!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
2 ساعت قبل

به هیچ چشمی نمیتونه کریمک ببینه

خواننده رمان
1 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان🌹🙏

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x