۳ دیدگاه

رمان پینار پارت ۴۲

4.3
(98)

 

 

 

 

 

 

 

یگانه با تعجب گفت:

 

– چرا اون وقت؟!

 

اردلان پشت چراغ قرمز ترمز کرد و کامل به سمت یگانه چرخید و خیره به چشمان آبی و زلال او شمرده شمرده گفت:

 

– هر کسی غیر از حامی!

 

و تأکید مؤکد نمود:

 

– یگان گوشِت با منه؟ حامی نه!

 

چرا نمی‌فهمید این یگان گفتن‌هایش قابلیت به رعشه درآوردن قلب یگانه را داشت؟ این لحن… این چشم‌های قرمز شده… این با حرص حامی گفتن‌هایش… با روح و روان یگانه بازی می‌کرد.

 

– قرار نبوده چیزی بیشتر از رئیس من باشه.

 

چراغ سبز شد و اردلان با شنیدن صدای بوق ماشین پشت سری حرکت کرد.

 

– بیا بیرون از شرکتش. صلاح نیست اونجا باشی.

 

باز پا روی یکی از خط قرمزهای یگانه گذاشت، شغلش! یگانه حاضر نبود استقلالش را تحت هیچ شرایطی از دست بدهد.

 

– من خودم صلاحم‌و تشخیص می‌دم.

 

اردلان آرام و زیرلبی غرّید:

 

– اگه صلاح و غیرصلاح حالیت بود الان من برادرشوهرت نبودم…

 

چیزی در قلب یگانه ترک برداشت… خاطره‌ای دور از ده سال پیش…

 

اردلان هم پرت شده بود به گذشته به همان زمانی که پسری درس‌خوان و عینکی که داشت دکتر می‌شد، عاشق دختر دبیرستانی حاج علی شده بود…

 

سکوت خفقان آوری تا دقایقی پا بر جا بود تا اینکه یگانه لب گشود.

 

– ماشینم تو پارکینگ رستوران موند…

 

اردلان بدون اینکه حتی نیم نگاهی به او بی‌اندازد با همان اخمی که پیشانی‌اش را خط انداخته بود پاسخ داد:

 

– زنگ می‌زنم بیارنش.

 

#پینار

#پارت167

 

 

 

 

 

 

یگانه ناخودآگاه چشمش چرخید و نگاهش روی ساعد دستان اردلان جا ماند… آستین‌هایش را تا زده بود و رگ‌های دستش از زیر پوستش برجسته شده بودند… کدام دختری بود که دلش نخواهد این دست‌ها نوازشش کنند…

 

خواسته‌ی قلبش را سرکوب کرد و پیش از آن که اردلان متوجه شود نگاهش را معطوف به رو به رویش نمود.

 

اردلان سکوت را شکست.

 

– چه چرت و پرتی تحویلت داد حالا؟

 

یگانه با تعجب نگاهش کرد. داشت حسودی می‌کرد؟ اردلان؟ آن هم بعد از ماجرای صبح؟!

 

– فرصت نکرد چیزی بگه.

 

اردلان سر تکان داد.

 

– هوم… حالا یعنی فردا می‌ری سر کار؟

 

– معلومه که آره! مسائل کاری از مسائل شخصی جدان.

 

ابروهای اردلان دوباره در هم شد و شروع کرد به جویدن گوشه‌ی لبش.

یگانه که فرصت را مناسب دید پرسید:

 

– چرا انقدر از حامی بدتون میاد؟

 

– من؟ نه! سگ کی باشه که من ازش بدم بیاد!

 

می‌شد به راحتی همین جبهه گرفتنش را پاسخ مثبت تلقی کرد.

 

– آها… پس که اینطور…

 

چند ثانیه‌ای سکوت حکم فرما شد و این بار اردلان پرسید:

 

– ازش خوشت میاد؟

 

– من؟ نه! ولی ازش بدمم نمیاد. معمولیه واسه‌م مثل خیلی آدمای دیگه.

 

– خب پس یعنی قابلیت این‌و داره که بشه ازش خوشت بیاد؟

 

یگانه اصلا باورش نمی‌شد در ماشین برادرشوهر و عشق قدیمی‌اش نشسته و دارد راجع به پیشنهادی که دریافت نکرده و آدمی که قصدش را دارد، بحث می‌کند.

 

– به نظرم این بحث‌و همین جا تمومش کنیم بهتره. شما هم همون مسائل شخصی من براتون مهم نباشه رضایت بیشتری از زندگی دارم.

 

اردلان پوزخند زد.

 

– هه… ازش بدت نمیاد یعنی خوشت میاد دیگه! لابد دوستش داری.

 

یگانه لب به اعتراض گشود.

 

– اردلان خان….!

 

– حقیقت تلخه دیگه.

 

– آره مثل گوشت تلخ بودن بعضی آدما!

 

#پینار

#پارت168

 

 

 

 

 

 

اردلان نگاهی خشمگین به او انداخت که تا مغز استخوانش رسوخ کرد!

 

– گوشت تلخ… ببین کی داره به من می‌گه گوشت تلخ! همونی که این آدم‌و از من ساخت!

 

یگانه بغضی که آمده بود تا راه نفسش را ببندد قورت داد و تلاش کرد و صدایش نلرزد.

 

– من… من نمی‌خواستم… من هرگز نمی‌خواستم این اتفاق بی‌افته… من… من…

 

خشم اردلان فریاد شد.

 

– تو چی؟! ها؟! تو چی یگانه؟!

 

بغضش ترکید و آسمان آبی چشمانش، ابری و بارانی گشت.

 

– من تقصیری نداشتم… تو چه می‌دونی به من چی گذشت… فقط خودت‌و می‌بینی… چه می‌دونی از زخمای روح من که هنوز هم تازه‌ن…؟!

 

اردلان با تعجب نگاهش کرد. پا روی ترمز گذاشت و کنار خیابان پارک کرد.

درها را قفل نمود و کامل به سمتش چرخید.

 

– چیه اون رازی که تو و آقاجون همه‌ش دارین قایمش می‌کنین؟

 

یگانه که باز خودش را لو داده بود، اشک‌هایش را سریع پاک کرد و نفس گرفت.

 

– هیچی.

 

– از روزی که برگشتم مدام تو و آقاجون اصرار دارین بهم بقبولونین که تو مقصر اتفاقات ده سال پیش نیستی! وقتی هم می‌پرسم که چی شده می‌گین هیچی!

 

خب یه بار واسه همیشه بگو چیه اون راز کوفتیتون تا لااقل منم آروم بگیرم…

لعنتی تو نمی‌بینی دست و پا زدنام‌و…؟!

 

یگانه دانه‌های اشکی که آرام راهشان را به روی گونه‌هایش باز کرده بودند، دوباره پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید.

هرگز نمی‌گفت که چه شده… هرگز حاضر نمی‌شد درد دیگری به اردلان بچشاند…

 

– گفتم که هیچی… فقط این‌و بدون که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم… هیچ وقت حتی فکرشم نکردم…

 

– تا خیانت‌و چی ببینی! مثل اینکه از نظر تو رفتن به حجله‌ی برادرم خیانت محسوب نمی‌شه! نمی‌دونم خیانت چه معنایی داره از نظرت!

 

داغ بر زخم یگانه گذاشت… یگانه با چشمان اشکی نگاهش کرد و آهسته لب زد:

 

– بریم خونه… تو رو خدا بسه دیگه… برای امروز ظرفیتم تکمیل شده…

 

ا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
2 ساعت قبل

خسته نباشی قاصدک جان

تارا فرهادی
2 ساعت قبل

آواز قو پارت نمیدی امشب

خواننده رمان
2 ساعت قبل

دستت درد نکنه قاصدک خانم لطفا فردا شب هم پارت بذار
امشب آواز قو نیست؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x