خدمتکارها در رفت و آمد بودند. ناریه تند تند غذاها را در ماکروویو میگذاشت و آن دو نفر دیگر هم مشغول آوردن و بردنشان بودند.
رامین اندکی نزدیکتر ایستاد.
– یه چیزایی به مامان بابام گفتن، برای همینه امروز حرفاشون نیش داره.
قلب یگانه تندتر میتپید.
– چی… چی گفتن…؟
رامین شرم زده گفت:
– یه مشت چرت و پرت…
یگانه جدی شد. این یکی شوخی بردار نبود.
– یعنی پدر مادر شما برای یه مشت چرت و پرت اینطوری جبهه گرفتن؟!
– خب…. چطور بگم آخه…
یگانه دیگر داشت عصبی میشد.
– دِ بگید دیگه… جون به سر شدم!
صدایش کمی بلند بود و باعث شد ناریه و صفورا و عادله چند لحظه دست از کار بکشند و به آنان بنگرند.
یگانه هر دو دستش را کمی بالا آورد.
– عذر میخوام، یه آن کنترلمو از دست دادم.
رامین گفت:
– مشکلی نیست.
– خب حالا لطفا بگید حاج آقا کاویانی و پسرش چه وِردی خوندن زیر گوش عمه خانم و حاج آقا.
رامین تا خواست دهان باز کند، فرخ از راه رسید و روی شانهاش کوبید.
– عذرخواهیت افتضاحه رامین. اصلا بلد نیستی ارتباط برقرار کنی تو.
و با شوخی ادامه داد:
– صد دفعه گفتم از اون موبایل کوفتیت بیا بیرون، چهار تا چیزی هم از بقیه یاد بگیر.
سپس رو به یگانه ادامه داد:
– من از طرف برادر چیز دستم از شما عذر میخوام یگانه خانم.
فرخ همیشه شوخ طبع بود و صدالبته مورد اعتماد. با اینکه سالها میگذشت و فرخ به خاطر صمیمیتش با اردلان، از جریان بین او و یگانه باخبر بود.
اما هیچ وقت به کسی چیزی نگفت و حتی بعد از ازدواج ناگهانی یگانه با کامران نیز هرگز حرفی از گذشته با یگانه نزد.
فرخ ضربهای نسبتا محکم پشت برادرش کوبید.
– حالا برو خوش باش، داداشت خراب کاریتو جمع کرد مثل همیشه.
یگانه ریز خندید و رامین چشم چپ کرد.
– تو فضولی نکنی من خودم بلدم چی بگم چی کار کنم.
فرخ بازویش را گرفت و فشرد.
– باشه بابا اصلا تو خوبی، خورشتا رو هم من ریختم رو یگانه خانم. خوب شد حالا؟
رامین بازویش را آزاد کرد و بعد از چشم غرهای سنگین به برادرش، رو به یگانه نمود.
– بعدا صحبت میکنیم حالا.
یگانه پلک بر هم نهاد.
– باشه.
رامین با حرص قدمهای بلند برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
یگانه فرخ را خطاب قرار داد.
– چرا انقدر سر به سرش میذارین آخه. گناه داره طفلی.
فرخ خندید.
– گناهش اینه که برادر کوچکتر من شده وگرنه بچه خوبیه در کل.
– حالا بزرگ شده… اذیتش نکنید.
فرخ با خنده جواب داد:
– چه کنم… روی شما رو زمین نمیندازم دیگه، باشه حله.
پیش از آن که فرخ بخواهد آشپزخانه را ترک نماید، یگانه پیشدستی کرد و گفت:
– آقا فرخ.
فرخ ایستاد و یک قدم رفته را برگشت.
– بله.
یگانه برای گفتن کمی دو دل بود.
– چیزی شده؟
فرخ پرسید و یگانه هم دل به دریا زد.
– در مورد حاج آقا کاویانی و پسرش…
چهرهی فرخ جدی شد.
– خب؟
– میخواستم بدونم چی گفتن بهتون….
– هیچی! مگه چیزی قرار بوده بگن؟!
یگانه از رازداری فرخ خوب باخبر بود و میدانست تا فردا صبح هم اگر بپرسد و حرف بزند، او چیزی بروز نمیدهد. پس ناچار از رامین بخت برگشته مایه گذاشت.
– آقا رامین گفتن که یه چیزایی درمورد من به پدر مادرتون گفتن.
– رامینِ ما؟
قشنگ مشخص بود دارد سعی میکند بحث را منحرف کند پس یگانه با جدیت خطابش کرد.
– آقا فرخ!
فرخ اندکی تأمل نمود و بعد پاسخ داد:
– مهم نیست، چرت و پرت گفتن.
یگانه ابرو در هم کشید.
– چرا اینطوری جواب میدین به من؟ به نظرتون من بچهم؟!
– نه بابا قصد توهین نداشتم.
– پس بگید چی گفتن بهتون که رفتار عمه خانم و پدرتون سیصد و شصت درجه تغییر کرده.
– باور کنین چیز خاصی نبوده، پدر مادر من هم دلشون از داییم پره وگرنه به شما کاری ندارن.
یگانه دیگر عصبی شد.
– میگید یا برم از آقا رامین بپرسم؟!
فرخ که چارهی دیگری نداشت، لب به سخن گشود.
– حاج آقا کاویانی از اون روزی که اومده بودن اینجا برای بابام تعریف کرده.
نگاه یگانه رنگ تعجب گرفت.
– اون روز که چیزی نشد… فقط چهارتا کلکل بچگونه کردن با آقا اردلان.
– اتفاقا بحث کلکلاشونو نگفته! فقط درمورد اینکه داییم اسلام و قانون اسلام یادش رفته و دو تا جوون نامحرمو توی یه خونه نگه میداره سخنرانی کرده.
گفته اردلان رفته خارج برگشته، دین و ایمونش یادش رفته، گفته که شما…
حرفش را قطع کرد و دست پشت گردنش کشید.
یگانه آب دهانش را قورت داد.
– گفته من چی؟
– ولش کنین.
– بگید آقا فرخ… لطفا…
فرخ کلافه و حرصی شده بود از یادآوری حرفهای حاج آقا کاویانی.
– میگفت شما لباس نامناسبی پوشیده بودین… رفتارتون سبک سرانه بوده… آخرش هم اظهار نگرانی فرمودن که میترسن یه موقع شیطون بره تو جلدتون مرتکب گناه بشید!
چشمان یگانه از این گردتر نمیشد! او لباس نامناسب پوشیده بود…؟ همیشه همینطور لباس میپوشید!
پوشیدهتر از آن هم مگر وجود داشت؟ نکند انتظار داشتند چادر دورش بپیچد؟!
فرخ ادامه داد:
– خلاصه که حسابی بابامو پُر کرد و بابام هم که نشست بیخ گوش مامانم!
که آره داداشت داره آبرومونو میبره، پس فردا یه چیزی بشه رسوا میشیم، ما تو فامیل و آشنا آبرو داریم و از این چرت و پرتای همیشگی!
بدم میاد خودشون ازهمه بدترن بعد اسم آبرو رو میارن…ممنون قاصدک جان
انگار بابای حامی از خودش خاله زنک تر بوده