عمه خانم بالاخره به خود آمد و پرسید:
– یعنی چی داداش؟ نمیفهمم…
حاج سعید بلند شد و بی آنکه پاسخ دهد به سمت اتاقش رفت.
فاطمه خانم رو به اردلان تکرار کرد.
– لاقل تو بگو چی شده عزیز عمه…
اردلان سرش پایین بود و با دستبند چرمی دور مچش ور میرفت.
– راست میگن آقا جونم.
عمه فاطمه سراسیمه پرسش را تکرار نمود ـ
– چی شده اردلان جان؟ بگو عمه… نصف عمر شدم،!
اردلان از بر زبان آوردمش هم واهمه داشت.
– بگو دیگه… زیر لفظی میخوای پسر؟
حاج آقا محمدی پرسیده بود.
اردلان به خودش نهیب زد، عمه خانم حق داشت نمیشد که تا آخر عمر مخفی کند
– کامران….
– کامران چی؟!
– مُرده!
خانواده عمه فاطمه همه در شوک فرو رفتند.
– چی…؟؟؟
اردلان سر بلند کرد و دندان بر هم ساییسد.
– گفتم مرده! فوت شده! متوجهاید؟!
#پینار
#پارت206
فاطمه خانم بعد از سکوتی چند ثانیهای بالاخره از بهت درآمد و بلند زیر گریه زد. حاج آقا محمدی زیرلبی تسلیتی گفت و مثلا شروع کرد به خواندن فاتحه!
رامین سراسیمه به سمت آنان در این سوی سالم آمد و پرسشی بیمعنی را تکرار کرد
– یعنی چی؟ مطمئنین؟ اصلا از کجا میدونین؟
اردلان غضبناک نگاهش کرد.
– لابد مطمئنیم که میگیم! مرض نداریم خانوادهی خودمونو بکشیم!
فرخ هم از آن حالت مات شدگی خارج گشت و با اخم گفت:
– کاش تو فقط خفه شی رامین… به خدا کسی نمیگه لالی!
رامین که در این شرایط نمیتوانست پاسخ مناسبی به برادرش دهد، با ندامت سر پایین انداخت.
– اردلان جان، ببخشید داداش… شرمنده چرت گفتم… خدا رحمتش کنه…
و به سمت یگانه چرخید.
– خدا بیامرزه کامرانو، مرد خوبی بود…. خدا بهتون صبر بده یگانه خانم.
یگانه بیمیل تشکر کرد.
– ممنون.
بعد از این تعارفات و گریه زاریهای عمه خانم، حاج آقا محمدی گفت:
– کجا دفنش کردین… چرا انقدر بیسر و صدا.
اردلان اصلا حوصله جواب دادن نداشت ولی مجبور بود.
– همونوره. به یه سری دلایل و قوانین نمیشد جنازهش و برگردونیم. همونجا دفن شده.
#پینار
#پارت207
حاج آقا محمدی از این فرصت هم برای کنایه زدن نگذشت.
– بیچاره حاج سعید… ببین آخر عمری کارش به کجا رسیده… زنش از دستش رفت… مال و ثروتش دود شد… اولادش ناخلف از آب دراومد… اینم که از این… داغش به دلش موند… عقوبت الهی سخته…
فاطمه خانم هم با گریه ادامهاش داد:
– داداش بیچارهم… داداش طفل معصومم… بمیرم برا دلت شکستهت… خواهرت بلاگردونت بشه…
اردلان عصبی و رنجیده خاطر از صحبتهای شوهرعمهاش زبان گشود.
– یکی از عقوبتهای الهی خانواده ما، فامیل بودن با شماست!
عمه خانم فورا گریهاش خاتمه یافت و توپید.
– اردلان درسته داغ داری ولی حدتو نگه دار!
حاجی محمدی چشم غرهای رفت.
– عزت و احترام یادش ندادن، حرمت کوچکتر بزرگتری به کنار….
فرخ نتوانست ساکت بنشیدید.
– اردلان ساکت شو!
آقاجون شما هم از این مدل حرف زدن دست برداین.
یگانه در این بین ساکت و آرام یک گوشه نشسته و هیچ عکس العملی نشان نمیداد.
رامین هم نشسته بود و از ترس تخریب شدن مجدد باز هیچ نمیکرد.
فاطمه خانم خواست برخیزد که فرخ فورا مچ دستش را گرفت.
– کجا مامان؟
– اتاق برادرم، میرم دلداریش بدم.
یگانه بیمعطلی گفت:
– عمه جان اگه ممکنه با این کار مزاحم آقاجون نشید. ما چند روزه به زور قرص آرامبخش تونستیم از حالت افسردگی درشون بیاریم.
عمه فاطمه سریع اشکهایش را با پایین روسریاش پاک کرد، ابرویی بالا فرستاد و طلبکارانه گفت:
– خودم بهتر میدونم چی برای داداشم خوبه وچطور مواظبش باشم! شماها لازم نکرده به من درس بدین.
#پینار
#پارت208
اردلان سکوت را جایز ندید.
– لاالهالاالله! عمه خانم!
عمه فاطمه عصبانی و حرصی جواب داد:
– ها؟ چیه؟ دیو دو سر که نیستم…!
و باز چشمهی اشکش جوشیدن گرفت.
– منم آدمم… کی دیدن بدِ برادرمو بخوام که دفعه دومش باشه؟! بابا فقط میخوام دل به دلش بدم…. بنشینم کنارش… بگم تنها نیستی داداش…. خواهرِ خاک بر سرت هست…
فرخ چشم غرهای حوالهی اردلان کرد و بلند شد:
– مامان بیاین با هم بریم پیش دایی جان. خودتونو انقدر ناراحت نکنین.
دست دور شانهی مادرش پیچاند و به سمت اتاق دایی سعیدش قدم برداشتند.
حاجی محمدی هم هیکل گندهاش را جا به جا کرد.
– اگه اجازه میفرمایید که منم یه عرض تسلیتی داشته باشم خدمت پدرتون!
با کنایه گفت و اردلان ولی مستقیم جوابش را داد.
– به شرطی که کنایهها و نیش زبونتونو نگه دارین، بله بفرمایید! وگرنه حال آقاجونم بد بشه و اسمی، حرفی، کلمهای از شما به میون بیاره یه کاری میکنم عقوبت الهی رو واضح و فول اچ دی مشاهده بفرمایید حاج آقا!
حاجی محمدی اول جا خورد از لحن بیان غضبناک و اینطور رُک اردلان! اما بعد ابرو در هم کشید، خودش را به کوچهی معروف علی چپ زد و با کمک گرفتن از دستههای مبل برخاست.
– تو لازم نکرده رفتار با عزادارو یادِ من بدی. سعید قبل از اینکه برادرزن من باشه، رفیق دیرینهی منه. رفیقم داغ منه!
اردلان نیشخندی زد و چشم از او گرفت. زیر لب زمزمه کرد.
– ارواح شیکمت!
ممنون قاصدک خانم🙏