بعد از رفتن حاج سعید، ناریه به همراه آن دو خدمتکار دیگر آمدند.
– خانم جان اگه اجازه بدید ما هم بریم، دیر وقته… این طفل معصوما هم ده بار از خونه بهشون زنگ زدن، گفتم خودم میبرمشون.
راهشون دوره…
یگانه اصلا نمیفهمید ناریه چه میگوید، فقط خیره نگاهش میکرد و به جایش صدای عمه خانم در سرش میپیچید.
ناریه دوباره گفت:
– خانم جان… یگانه خانم…
یگانه به خود آمد و گیج شده پرسید:
– ها؟ چیه چی شده؟
ناریه دلش به حال این دختر کباب بود… اصلا باورش نمیشد چنین رسم قدیمی و بیخودی در این خاندان پر آوازه رواج داشته باشد.
خواست دوباره تکرار کند:
– میگم اگه اجازه بدین…
اردلان میان حرفش پرید.
– ماشین گرفتین؟
ناریه پاسخ داد:
– بله آقا، دم دره.
– خب برید به سلامت.
و دست در جیبش کرد و چهار تراول صد هزار تومانی درآورد و به دست ناریه داد.
– بگیر اینو، خودت برسونشون خونههاشون، بعد برو خونه. خیال ما هم راحت باشه.
ناریه تعارف زد.
– نمیخواد آقا… میدم خودم پول آژانسو.
– بخوای پول آژانسو بدی، باید حقوق امروزتونو کلا بدین بهش!
بگیر اینارو تعارف الکی نکن. ما هم خستهایم سر پا موندیم.
ناریه که شرایط را برای تعارف بیشتر مهیا ندید، فورا تراولها را گرفت.
– دستتون درد نکنه آقا، خدا از بزرگی کمتون نکنه.
اردلان فقط سر تکان داد.
– خانم جان خداحافظ.
یگانه اصلا در این دنیا نبود… نمیشنید چه میگویند و چه میکنند.
ناریه و خدمتکارها که رفتند، اردلان صدایش زد.
– یگانه…
یگانه اما در افکارش غوطهور بود.
ایستاده رو به در ورودی، سرش را پایین انداخته و خیره به پارکتهای کف، دستانش کنارش آویزان شده و قطره اشکی آهسته از گونهاش سُر خورد و بر زمین افتاد…
اردلان از دیدن حالات تو قلبش فشرده شد.
یاد روزهایی افتاد که قرار بود از ایران برود… یگانهای که روی تخت بیمارستان به سقف خیره بود و بیصدا اشک میریخت…
پس اگر آن زمان هم راضی به ازدواج با کامران نبود، چرا چنین کاری کرد…؟ چه رازی پشت پرده نهفته است که یگانه و پدرش بر آن سرپوش نهادهاند…؟!
جلو رفت و در یک قدمیاش ایستاد. آهسته دستش را روی شانهی او گذاشت و نجوا کرد:
– نمیذارم اذیتت کنن، غصه نخور…
اشکهای یگانه شدت بیشتری گرفت و لرزش دستانش هم به آن کلکسیون اندوهناک اضافه شد.
اردلان عصبانی بود از عمهاش… از پدرش… از کامران… و از هر کسی که آن دو را در این وضعیت قرار داده بود.
شانهی یگانه را کمی فشرد و با صدایی که دو رگه شده بود گفت:
– درستش میکنم… اینجوری گریه نکن یگان دلم یه طوری میشه…
جملهی آخر ناخودآگاه از دهانش پریده بود… اما مگر میشد پرندهی رها شده از قفس را دوباره اسیر کرد؟! کلماتی هم که ادا میشدند دوباره برنمیگشتند!
یگانه سر بلند کرد و در چهرهی ناراحت و خستهی او دقیق شد.
اشک دیدش را تار کرده بود ولی باز هم میشد غم و پریشانی را در صورتش خواند.
– خدا بختِ منو با نجاست نوشته که انقدر سیاهه…
اردلان طاقت نیاورد، جلویش ایستاد و دستانش را دور شانههای او حلقه کرد.
– آروم باش… این بار من هستم…
یگانه هم دیگر نتوانست تاب بیاورد، همان فاصلهی چند سانتی متری را نیز پر کرد و سر روی سینهی اردلان نهاد…
حالا دیگر شانههایش هم میلرزید و گریهاش صدا دار شده بود.
انگار بغضی ده ساله شکسته بود که اینگونه سیل اشک لباس اردلان را خیس کرد.
– آروم باش یگان… درستش میکنم من… اگه همینجوری گریه کنی پا میشم میرم در خونه عمه شَر درست میشه…
آروم باش… بذار منم آروم باشم… فردا حرف میزنم با آقاجون.
عمه خانم رو حرف آقاجون حرف نمیزنه.
همانطور یگانه را دلداری میداد و حواسش نبود که پدرش یا فاصله ایستاده و این صحنه را مینگرد.
حاج سعید با صدای گریه و شیون یگانه از اتاقش بیرون آمده بود که با این صحنه رو به رو گشت.
لبخند بر لب با نوک انگشت اشک از گونه زدود و بیصدا به سمت اتاقش برگشت…
پیش از این قلبش از ناراحتی و غم رو به انفجار بود اما حالا با دیدن این صحنه… گویی جانی تازه یافت…
روی تختش دراز کشید و نفسش را عمیق و یا بازدمی طولانی بیرون فرستاد.
– کجایی زهرا که این دو تا رو ببینی…
کاش ببینیشون… همیشه میگفتی عذاب جدا کردن این دو تا جوون از هم دیگه خواب شب و ازت گرفته…
کجایی ببینیشون حالا…
اردلان به آرامی دست دور کمر یگانه پیچید و به سمت راه پله هدایتش کرد.
– فردا میری سرکار؟
صدای یگانه بدجور گرفته بود.
– آره…
– با این همه گریهای که کردی فردا صبح چشمات از ورم باز نمیشه! خوشم نمیاد اینجوری بری سرکار جلو اون شازده قَشَمشَم، بفهمه ما تو خونه مشکل داریم سوءاستفاده میکنه.
یگانه خودش هم دوست نداشت با این ظاهر جلوی چشم حامی باشد ولی چاره نداشت.
– چارهای ندارم….
بالای پلهها که رسیدند، اردلان دستش را برداشت و عقب ایستاد.
قلب یگانه تیر کشید… انگار تکهای از جانش را از او جدا کرده بودند…
اگر تا الان داشت خودش را گول میزد، دیگر از امشب خوب میدانست که آن آتش زیر خاکستر بیدار شده…
حالتها و احساساتش که دروغ نمیگفتند…
آن عشق سر به مهر… سر گشوده بود…
اردلان هم علی رغم میل باطنی از او جدا گشته بود. اگر به خودش بود که دلش میخواست بغلش کند، بوسه بارانش کند، اشکهایش را ببوسد و نوازشش نماید…
ولی نباید بیش از این پیش میرفت…
همان آغوش و لمس هم اضافی بود… نباید میگذاشت بیش از این آتشش شعله بکشد…
واضح بود که یگانه نمیخواستش… اگر میخواست که اینگونه ناله و شیون سر نمیداد…
و بی خبر بود از دل کوچک یگانه که در تب و تاب بیدار شدن آتش زیر خاکستر میسوخت…
سکوت بینشان که طولانی شد، اردلان دست در موهایش کشید و گفت:
– برو تو اتاقت، من میرم یه کیسه یخ بیارم برات بذاری رو چشمات ورم نکنن.
و بی معطلی پلهها را پایین دوید..
ممنون بابت پارتای منظمت قاصدک جان
❤❤❤
یگانه و حاج سعید کی رازشونو فاش میکنن ممنون قاصدک جان دستت طلا😘🌹