کارد میزدی خون حامی درنمیآمد!
از شدت حرص و عصبانیت کم مانده بود دود از کلهاش بلند شود.
دندان بر هم سایید و لب باز کرد:
– شما مگه جدا نشده بودی؟ چی شد پس؟! باز شدی عروس عمارت گنجی؟!
خبر مرگ کامران که رسید یهو گنجیها شدن خودی، ما شدیم نخودی؟!
یگانه اصلا باورش نمیشد حاج آقا محمدی این اندازه دهان لق و خاله زنک باشد!
آخر این مسائل چه ربطی به حامی و پدرش داشت؟!
اصلا هرچقدر هم که با کاویانی بزرگ صمیمی بوده باشد! نباید اصرار زندگی شخص دیگری را پیش او بازگو نماید!
خلاف ادب و شخصیت است!
– اگه دربارهی دیر اومدن من سؤالی ندارین، من برم سر کارم.
حامی تک خندی حرصی زد و دست به گردنش کشید.
– یعنی چی الان؟ خب بگو به تو چه خلاص کن خودتو!
یگانه که نمیخواست بحث را کش دهد و بیخودی کلکل کند، ایستاد و مؤدبانه و جدی گفت:
– دو ساعت دیرکردمو توی سیستم ثبت میکنم، موقع واریز حقوق ماه بعد ازش کسر میکنم.
امری با بنده ندارید؟
حامی ولی نمیشنید او چه میگوید که باز ادامهی همان بحث را گرفت:
– حق داری به هر حال؛ بیوهی خاندان گنجی بودن کجا و عروس سابق و مطلقه بودن کجا؟
فرقش مثل اتاق زیر شیروونی و سرسرای قصره!
همین اندازه متفاوت!
یگانه برخلاف همیشه، در چشمان حامی خیره شد.
– گیریم درست! با این حرفا میخواین به کجا برسین؟!
#پینار
#پارت236
حامی تکیهاش را به صندلی ریاستش داد. آرنجهایش را روی دستههای صندلی گذاشت، دستانش را جایی در نیمهی شکم تختش نگهداشت و انگشتانش را در هم قفل نمود.
– چرب و چیلی بود؟ چقدر بیشتر؟
یگانه جاخورده از این توهین واضح حامی، از حرص صورتش گُر گرفت.
– چیه میخواین بیشترشو پیشنهاد بدین؟
حامی از تعجب ابروهایش بالا پرید!
– اگه بخوای، آره!
– ولی متأسفانه توان پرداختشو ندارین.
حامی کنجکاوتر از همیشه پرسید:
– فکر میکنی چیزی توی این دنیا وجود داشته باشه که من نتونم بخرمش؟!
یگانه خونسرد گفت:
– بله هست!
– چی؟! اون چیه؟!
یگانه یا غرور بیان کرد:
– شعور!
و راهش را به سمت در پیش گرفت که حامی نرسیده به در با حرفی که زد متوقفش کرد.
– صبر کن.
یگانه ایستاد اما نچرخید تا ببینتش.
حامی ادامه داد:
– تو.. تو خبر داری؟ از چیزی که منتظرته؟!
#پینار
#پارت237
یگانه در دل با خود گفت چه رسمیست که همه میدانستند الا او که عروس این خانواده است!
حالا هر کسی از راه برسد میخواهد بگوید خبر داری از رسم خاندان گنجی؟
و او چه باید پاسخ میداد؟!
بله میدانم…؟ میدانم قرار است به مقتل بروم؟!
یا…
نه نمیدانم… نمیدانم و نمیخواهم بدانم…
جواب اول صحیح بود اما یگانه دلش میخواست دومی درست باشد… دلش میخواست نداند چه در انتظارش است… و هیچ کس هم نخواهد که به او بفهماند…
صدای حامی باعث شد از فکر و خیالاتش بیرون بیاید.
– یگانه… گفتم…
یگانه با لحنی که غم از آن میبارید میان حرفش آمد.
– میدونم…
– حالا میخوای چی کار کنی؟
– قراره با حاجآقا صحبت کنیم…
– کی؟ کی قراره صحبت کنه؟ اردلان؟
هه… خوش خیال…
یگانه از روی شانه به او پشت سر نگریست.
– درمورد اردلان خان اشتباه فکر میکنین…
– هیچ گرگی از طعمهی سهل الوصل بدش نمیاد!
یگانه اندکی عصبانیت به لحنش افزود.
– هیچ گرگی هم برای خانوادهش دندون تیز نمیکنه!
در ضمن گرگ بودن بهتر از کفتار بودنه!
قدمی به سمت در برداشت.
– دیرکردمو توی سیستم ثبت میکنم، سر ماه از حقوقم کسر بشه.
با اجازهتون.
و نایستاد تا بیش از این در موقعیت نادلخواه باقی بماند، حامی را در بهت گذاشت و دفتر ریاست را ترک نمود.
از دفتر که بیرون رفت، طاهری انگار که منتظر بوده باشد، فورا با طعنه گفت:
– عزیزم… توبیخ شدی؟ عیب نداره.
اگه ازم خواهش کنی با ریسس حرف میزنم وساطتو میکنم.
یگانه غضبناک نگاهش کرد.
– شما مواظب خودت باش با این عشوه خرکیات یه موقع خودت وساطت لازم نشی گلم! گویا مهندس دارن دنبال منشی میگردن!
حامی چقدر پرروه یکبار جواب رد شنیده هنوز ول کن نیست