یگانه نمیدانست باید چه بگوید!
حرف زدن از حامی پیش اردلان روز روشنش باعث عصبانیت او میشد، چه رسد به حالا که شب تار بود!
– به خدا چیز خاصی نگفته…
از چشمان اردلان آتش میبارید.
– میگی یا خودم برم شرکت خراب شدهش خاکشو بکشم به توبره؟!
یگانه آب دهانش را با استرس قورت داد.
نگاه اردلان بین چشمهای آبی و لبهای صورتی یگانه در رفت و آمد بود.
هوس بوسیدن این لبها را از همان روزی که فهمید کامران گم و گور شده، داشت ولی با دوش آب سرد و هزار کوفت و زهرمار دیگر این حس را در خود خفه میکرد.
حالا چه؟
حالا هم لازم بود این حس را پنهان کند؟
تا کی باید خفهاش میکرد؟! مگر آدمیزاد چند بار چنین حسی را تجربه میکرد…؟
قلب دیوانهاش لجام ذهن منطقیاش را به دست گرفته و صدای نجوایش کم کم بلندتر میشد که او را تشویق به بوسیدن مینمود…
بیاراده اندکی سرش را جلوتر برد که مغزش با یک جمله باعث توقفش شد.
(تا ده بشمار اردلان… فقط تا ده بشمار، بعد اگه بازم میخواستی ببوسیش مختاری…)
و او بی آنکه فکر دیگری در سرش باشد شروع کرد به شمردن:
– ده…
نه…
هشت…
#پینار
#پارت256
یگانه فکر کرد که شمردن اردلان تهدید محسوب میشود برای حرف نزدنش!
با تعجبی توأم با استرس گفت:
– باور کنین چیز خاصی نگفت…
اردلان زبان دور لبهای برجستهاش کشید و ادامه داد:
– هفت…
شش…
پنج…
یگانه اصلا نمیتوانست آنچه در ذهن اردلان میگذرد را حدس بزند.
– فقط… فقط گفت حاج آقا محمدی همه چیزو بهشون گفته…
اردلان انگار نمیشنید او چه میگوید.
تمام فکر و ذهنش حول و حوش لبهای صورتی و لرزان یگانه میچرخید.
– چهار…
سه…
دو…
و یگانه نگذاشت یک بگوید! تند تند کلمات را به هم چسباند:
– میخواست ببینه من خبر دارم از رسمتون یا نه… گفت که اردلان گرگه… گرگ از طعمهی حاضر آماده بدش نمیاد…
این جملهی آخر مثل برق سه فاز به اردلان شوک وارد کرد و تمام سلولهای خاکستری مغزش را روشن ساخت.
به چشم بر هم زدنی عقب کشید و ایستاد…
دست پشت گردنش کشید و غلیظ و محکم خودش را خطاب قرار داد و گفت:
– لعنتی… لعنت بهت…
و یگانهی از همه جا بیخبر لب باز کرد:
– مهندس کاویانی یه چرتی گفته دیگه، شما خودتونو ناراحت نکنین.
من خودم خوب جوابشو دادم.
#پینار
#پارت257
اردلان با عصبانیت به سمتش برگشت و نگاهش کرد.
– دیگه چیا گفت؟!
یگانه مقنعهاش را درست کرد و کیفش را برداشت.
– هیچی باور کنین….
سپس برخاست و قصد رفتن کرد.
– من فقط اومدم که بهتون بگم بهتره یه فکری بکنید برای این رفتارای شوهرعمه فاطمه.
ایشون فقط داره با این کاراش آبرو اعتبار خاندان گنجی رو زیر سؤال میبره پیش بقیه!
نخواستم به آقاجون چیزی بگم چون از اینکه نقش عروس فتنه رو بازی کنم بدم میاد.
دوست ندارم فکر کنن که من باعث کینه و کدورت بین ایشون و خواهرشون شدم.
چند قدم برداشت و همین که خواست در را بگشاید، اردلان دستش را گرفت و به سمت خود برگرداندش.
یگانهی ترسیده را به در چسباند و تهدیدوار و عصبی لب زد:
– به حساب اون مردک خودم میرسم.
ولی خوب گوشاتو وا کن یگانه، اگه زمانی کلاغه برام خبر بیاره که حامی چیزای دیگهای هم بهت گفته یا کارای دیگهای هم کرده و تو قایم کردی ازم؛ به خداوندی خدا قسم، به روح مادرم قسم یگانه، کاری میکنم اسمم بشه کابوست!
یگانه ترسیده بود و چشمانش گشاد شده و دو دو میزد.
اردلان با خشم نفس میکشید و پرههای بینیاش باز شده بود. ناگهان صدایش را بلند کرد:
– مفهومه؟!
یگانه فوری تکرار کرد:
– بله بله… بله….
**بچه ها این پارت ارسال نشده بود مرسی از اون خواننده که یاد اوری کرد 😊
خدایی من دیشب مغزم گیر پاچ کرد ولی حوصلم نشد برم پارت قبل رو بخونم تا بفهمم
دمت گرم هم خودت هم اون بنده خدا
دیشب گفتم یه قسمتشو نیست ممنون قاثدک جان